مسابقه انشای ایرون
پناهنده
فصل پنجم
غریبه
علیرضا میراسدالله
گروپ...گروپ...گروپ...خب، ميخش رو كوبيدم، تابلو رو بده بزنم به ديوار.
سرم به شدت درد مى كرد، سارا اين كه تابلو نيست، يه بوم سفيده!
نه بوم سفيد نيست، يه شهره كه زير برف گم شده.
شهر؟!
آره يه شهره زير برف.
قشنگه شهره؟
خيلى زيباس، خونه هاى رنگى داره، معبد قديمى، فواره هاى آب و پارك هاى پر گل...
برف هاى شهرت كى آب مى شن؟
خورشيد كه در بياد
خورشيد كى در مى آد؟
ابرها كه برن
ابرها كى مى رن؟
بهار كه بياد
بهار كى مى آد؟
وقتى زمستون بره
زمستون كى مى ره؟
وقتى كه ماليخولياى ما درمان بشه
ماليخولياى ما چيه؟
جستجو
جستجو براى چى؟
جستجو براى صندلى بهتر، شهر بزرگتر، زن قشنگتر، آفتاب سوزان تر، آب روان تر، شاخ بلندتر، پرنده خوش لحن تر، گل خوشبوتر... جستجو، جستجو، جستجوى ديوانه وار براى رسيدن به چيزهايى كه همه همينجا زير برف خوابيدن.
گروپ گروپ گروپ
يكى با مشت و لگد مى كوبيد به در، از روى تخت بلند شدم، دستم رو گرفتم به ديوار و شلان شلان رفتم پشت در.
كيه؟
از چشمى در نگاه كردم. آنا بود، زن چاق چاق چاق بدون سگ بادمجونيش. با اون هيكل عظيم، برافروخته و عصبانى مشت به در مى كوبيد. لاى در رو باز كردم و گفتم:
چه خبره؟
آه اينجايى پس "راستى" بيا عزيزم بيا كه بريم
دنبال كى مى گردى؟
خودتو لوس نكن "راستى"
"راستى" كيه؟
بيا ببين برات چى آوردم، حتما گرسنه اى!
يه بسته بيسكوت سگ از توى كيفش در آورد، دو سه تا دونه از درز در انداخت داخل، توى چشمام زل زد، پاكت رو تكون داد و گفت:
راستى راستى راستى ...همه بيسكويتا اينجاس، بيا خوشگلم، بيا ديگه بايد ببرمت جيش كنى!
نمى دونستم بخندم، گريه كنم يا داد بزنم، اوناى ديگه حداقل منو شكل آدم مى ديدن اين يكى كه با سگ اشتباه گرفته بود.
خانم من سگ تو نيستم!
"راستى" تو كه لوس نبودى هيچوقت نمى رفتى قايم بشى...
در رو محكم به روش بستم و برگشتم پيش سارا كه بوم سفيد رو نصب كرده بود به ديوار، ايستاده بود رو به روش، انگشت اشاره اش رو به دندون مى گزيد و در بحر تفكر فرو رفته بود. شكمش به طرز مسخره اى باد كرده بود، اول فكر كردم حالت لباسشه، رفتم جلو تر دست انداختم دور كمرش و گفتم:
سارا چرا شکمت باد کرده، پریودی یا غذای ناجور خوردی؟
علی تو نمی خوای دست از چرت و پرت گویی برداری، سه ماه ديگه پدر مى شى!
ديگه حتى از تعجب كردن هم خسته شده بودم، متعجب شدن برام تكرارى شده بود و بى معنى، زانو زدم جلوى سارا، پيرهنش رو بالا زدم و سرم رو گذاشتم روى شكم برآمده اش.
سارا، اين دختره يا پسر؟
هنوز كه نمى دونيم
بريم آزمايش كنيم؟
راستش ترجيح مى دم ندونم، تو دلت مى خواد كه بدونى؟
نه، برام فرقى نمى كنه
پيرهن سارا رو مرتب كردم و از زمين بلند شدم، هيچ دردى توى پاهام حس نكردم. راحت خم و راست شدن و انگار نه انگار كه مشكلى داشتن.
سارا يه سوال ازت بپرسم؟
بپرس
تو پدر و مادر نداری؟
معلومه که دارم
پس چرا من تا حالا ندیدمشون؟
چون اینجا نیستن
کجان؟
مردن
آهان، پس نداری
چرا دارم، فقط مردن
وقتی مردن یعنی نداری دیگه، از دستشون دادی...
نه اینطوری نیست، تو فقط چیزی رو می تونی از دست بدی که قبلا به دست آورده باشی، من که پدر و مادرم رو به دست نیاورده بودم، اتفاقا از وقتی که مردن خیلی بیشتر باهاشون در تماسم.
در تماس؟
تماس ذهنی
آهان، اونجوری
مگه تماس ذهنی چه مشکلی داره؟
مشکلی نداره، منم اتفاقا با یه مرده در تماسم
با کی؟
با پسر خاله ام، اسمش کیوانه، مرتب می بینمش که داره می ره!
کجا می ره؟
نمی دونم ولی هر چی می ره به جایی نمی رسه
شاید داره می آد
نه داره می ره
از کجا می دونی؟
چون همیشه پشتش به منه
خودت رو معیار گرفتی؟
پس کی رو باید معیار بگیرم؟
اون رو
چه جوری؟
خب، ازش بپرس که دارى می رى یا دارى می آى.
آخه اصلا با هم حرف نمی زنیم یعنی اون اصلا نمی دونه که من پشت سرشم، منم انگار توی چاله ام نمی تونم بیام بیرون...
قبل از اینکه بمیره بیشتر می رفت یا بیشتر می اومد؟
بیشتر می رفت، همیشه در حال رفتن بود.
پس وقتشه که بیاد.
تق...تق...تق
امان از دست اين همسايه ها، سارا اينبار تو برو در رو باز كن.
سارا رفت در رو باز كرد و بلافاصله داد زد:
على بيا با تو كار دارن!
با اكراه رفتم به سمت در، دو تا مرد بور بودن، شکل همونهایی که برام غذا می آوردن ولى بدون لبخند و به حالت رسمى ايستاده بودن. خیره به من نگاه می کردن و حرفی نمی زدن، گفتم:
چرا خشكتون زده چى كار دارين؟
یکیشون سرفه كوتاهى كرد و گفت:
باید بیای پزشکی قانونی یه جسد رو شناسایی کنی
کی من؟
آره
من که اینجا غریبه ام
برای همین باید بیای، اون جسد هم متعلق به یه غریبه است.
هر غریبه جديد یعنی يه دردسر تازه یعنی يه زلزله جديد با ريشتر بالا، غريبه مرده رو نمى دونم، ولى از وقتی که اومدم اینجا هر کسی که وارد زندگی ام می شه بخشی از دنیایی که می شناختم رو خراب می کنه و هیچ چیز قابل اعتنایی به جاش نمی سازه. نه اینکه دنیایی که قبلا داشتم چیز قابلی بود ولی حداقل سر و شکل داشت و می شد چپ و راست اش رو تشخیص داد. اینجا کلا بی جهت شدم، بی جغرافیا.
مى تونم برم لباس عوض كنم
نه، لباست بد نيست همينجورى بيا عجله داريم!
سارا كنارم ايستاده بود و با تعجب به بورها نگاه مى كرد. احساس كردم كه تعجبش ساختگيه، انگار مى دونه كه چى شده ولى خودش رو زده به اون راه. زير لب گفتم سارا من مى رم تا اداره پليس و مى آم، در رو بستم و دنبال مردهاى بور راه افتادم، اونا جلو مى رفتن و من پشت سرشون.
عجله دارین ولی ماشين ندارين!؟
داريم، يه كوچه جلوتر پارك كرديم!
چرا؟
آخه نمى خوايم جلب توجه كنيم
يعنى چى، مگه داريم كار عجيبى مى كنيم؟
نه، فقط ترجيح مى ديم تحقيقات مربوط به قتل و جرايم جدى رو بى سر و صدا انجام بديم!
ضربان قلبم تند شد ولى به روى خودم نياوردم و سعى كردم آرامشم رو حفظ كنم. به ماشين پلیس كه رسيديم راننده منتظر بود، در عقب رو باز كرد و من رفتم وسط، يكى از دو مرد اينطرفم نشست، اون يكى طرف ديگه و راه افتاديم. توى راه نوبتى به من خيره مى شدن ولى تا برمى گشتم به سمتشون به رو به رو نگاه مى كردن و حرفى نمى زدن. اول سعى كردم بى تفاوت باشم ولى بسكه تكرار كردن اعصابم به هم ريخت و داد زدم:
چيه، چرا اينجورى مى كنين؟
چه جورى؟
فكر مى كنين من كشتمش؟
اگه فكر مى كرديم تو كشتى كه اينجورى نمى برديمت، حداقل دستبند مى زديم...
خب، پس چرا هى نگاهم مى كنين؟
آخه قيافه ات خيلى آشناس.
آشناس؟
آره
منو پياده كنين، شماها يه ككى به كلاهتونه مگه نگفتين جسدى كه پيدا كردين مثل من غريبه اس؟!
آره گفتيم
خب حالا مى گين قيافه ام آشناس؟
يكيشون سرش رو خاروند، ابرو بالا انداخت و گفت:
براى خودم هم همين تناقضش عجيبه، ببين تو هيچوقت نيكوزيا نبودى؟
نه من هيچوقت نيكوزيا نبودم.
مطمئنى؟
خوشبختانه قبل از اينكه موضوع بيخ پيدا كنه، راننده زد روى ترمز و رسيديم به اداره پليس. از ماشين پياده شديم و رفتيم داخل. از چند تا راهرو گذشتيم و رسيديم به يك حياط سر سبز با يه حوض پر ماهى وسطش!
اينجا اصلا شبيه اداره پليس نيست.
مگه اداره پليس چه شكلى بايد باشه؟
اونا كه من ديدم خيلى داغون بودن
پس سابقه دارى!
نه اونجورى كه شما فكر مى كنين
...
اولين بار سر خيابونِ معلم گرفتنم، يه كوله پر از فيلم داشتم.
فيلمى هستى؟
نه به خدا
پس اين فيلما چيه توى كوله ات
نمى دونم
يعنى چى نمى دونى؟
كوله رو پيدا كردم
كجا پيدا كردى؟
سر خيابون
براى چى برش داشتى؟
فكر كردم شايد پول توش باشه
پس دزدى؟
تازه دبيرستان رو تموم كرده بودم و مى خواستم فيلمى بشم و پول در بيارم. اون موقع ها كسانى كه فيلم كرايه مى دادن كار و كاسبى شون سكه بود. حميد حمومى از همين كار، خونه خريده بود، البته فيلمهاى ناجور هم داشت، ولى بلد بود چى كار كنه و هيچوقت گير نمى افتاد. از همون حميد هجده تا فيلم معروف خريده بودم، «پدرخوانده» و «صورت زخمى» و اينجور فيلما، مى خواستم به دوست و آشناهايى كه ويديو داشتن كرايه بدم و درآمد هفتگى پيدا كنم. به جاى نوشتن اسم فيلم روى نوارها شماره زده بودم. مشترى هاى اولم رو هم پيدا كرده بودم و فيلمها رو ريخته بودم توى كوله پشتى و مى رفتم بهشون برسونم كه گرفتنم.
حاجى بدو بدو، مورد گرفتيم...
حاجى، يه مرد جوون بيست و چند ساله بود كه تا نگاه انداخت داخل كوله ام استغفرالله گفت و با كف دست زد توى سرم و توى خيابون شروع كرد به بازجويى، من هى قسم مى خوردم كه كوله رو پيدا كردم و اون زير بار نمى رفت.
اگه نمى خواى كتك بخورى، بايد درست جواب بدى...
چشم حاج آقا، به خدا هر چى ازم بپرسين جواب مى دم.
هر چی بپرسم؟
هر چی...
مگس ها زمستونا کجا می رن؟
نمی دونم
تا گفتم نمی دونم دوباره با کف دست زد توی سرم و گفت:
تو که نمی دونی گه می خوری می گی هر چی بپرسین جواب می دم. حالا بگو ببینم چند وقته فيلم سوپر اينور اونور مى كنى....
فيلم سوپر چيه حاج آقا، اينا همه فيلماى اسكار برده اس...
اینبار با پوتین کوبید روی کفششم و داد كشيد:
آهان پس مى دونى فيلما چيه، دروغ گفتى كه كوله رو پيدا كردى...
اين و گفت و اشاره كرد كه ببرنم داخل مينى بوس. در حاليكه لی لی می رفتم درد پنجه پام كم بشه، به مامورى كه هلم مى داد سمت مينى بوس آهسته گفتم:
داداش فيلما رو بردار بذار من برم
با كف دست زد پس گردنم و گفت:
خفه شو برو بالا ببينم
سوار مينى بوس شدم و همون صندلى جلو نشستم به اميد اينكه فرصتى بشه فرار كنم. چند لحظه بعد يه سرباز وظيفه اومد و نشست جاى راننده. يه جايى خونده بودم اسكيموها سى تا كلمه مختلف براى برف دارن و روس ها سى تا كلمه براى رشوه دادن به پليس، سعى كردم بشمرم ما چند تا كلمه داريم، رشوه، حق و حساب، باج، باج سبيل، شيرينى، سبيل چرب كردن، حق السكوت، كلمه ديگه اى يادم نيومد ولى هيچكدومش به كارم نمى اومد چون هم بار معنايى شون رو درست نمى دونستم و هم اينكه پول نداشتم، با اينحال شانسم رو آزمايش كردم و به سربازه گفتم:
راننده تويى؟
نه، من نشستم اينجا كه كسى در نره.
ببين يه جورى منو رد كن برم، به خدا كارى نكردم، فيلما هيچكدوم صحنه نداره...
نمى شه، اين يارو فرماندهه خيلى گيره...
به جون مادرم جبران مى كنم...
چه جورى مى خواى جبران كنى؟ پول مول دارى؟
پول دارم ولى همرام نيست، آدرس مى دم بيا بگير ازم.
نه، داداش خر خودتى، برى بازداشتگاه برات بهتره...
روز شلوغى نبود و ماشين پر نمى شد. نيم ساعتى گذشته بود كه سربازه رو صدا كردن و براى لحظاتى مينى بوس بدون مامور موند، با احتياط اومدم پايين، ببينم مى شه در رفت يا نه. پشت ماشين فقط يه مامور ايستاده بود و اگه مى دويدم ممكن بود بتونم در برم، ولى ماموره خيلى چاق بود و اسلحه داشت، بدى مامورهاى چاق اينه كه چون نمى تونن دنبالت كنن، فورى شليك مى كنن، حالا اگه گلوله اشون بخوره به پات بد نيست ولى با اضافه وزن و چربى بالا و تنگى نفسى كه دارن حتما دستشون مى لرزه و صاف مى زنن يه جاى بدنت كه تا آخر عمر قابل درمان نباشه، در حال دو دو تا چهارتا كردن بودم كه باز توسرى خوردم.
كى گفت بياى پايين فيلمى، برو بالا ببينم.
بلاخره مینی بوس پر شد و بردنمون قرارگاه. یه ساختمون سیمانی زشت با در آهنی زنگ زده و داغون. همه رو به صف کردن كنار ديوار و يكى يكى بردن داخل اتاقى كه به پنجره اش يه كولر آبى نصب بود.
جناب سرهنگ اين يكى فيلم سوپر داشته
اين!؟
بله جناب سرهنگ
اين كه بچه اس
خب داشته ديگه، مدارك جرم همه اينجاس.
سرهنگ ميانسال بود، ريش پر پشتى داشت و پاى چشمش يه جاى بريدگى عميق بود. به نظر خیلی خشن می اومد. كوله رو باز كرد يكى دو تا از فيلمها رو در آورد و به شماره هاش نگاه كرد و گفت:
شماره زدى رو فيلم سوپرها كه فقط خودت بدونى چيه؟
ملتمسانه نگاهش كردم و گفتم:
به خدا هيچكدوم سوپر نيست جناب سرهنگ، من اصلا نمى دونم سوپر چيه...
پس چيه اينا، فيلم هنديه؟
نه جناب سرهنگ فيلم حسابيه!
اينو كه گفتم به سربازى كه من رو آورده بود داخل اتاقش اشاره كرد بره و گفت:
می فرستمت بری دادگاه هم برات شلاق می برن هم زندون.
به خدا جناب سرهنگ فیلما همه مجازن.
مگه فیلم مجازم داریم؟
نه یعنی اصلا صحنه و اینا ندارن.
حالا چه فيلمايى دارى؟
«صورت زخمى»، «ديوانه از قفس پريد»، «پدرخوانده»...
ا، «پدرخوانده» دو هم هست توش؟
آره يك و دو هر دوتاش هست
راس مى گى؟
آره به خدا
شماره چنده؟
يازده، جناب سرهنگ
دروغ نمى گى؟
نه به خدا
از توى كوله شماره يازده رو برداشت، اينور و اونور رو نگاه كرد و انداخت توى كشوى ميزش.
ديگه فيلم خوب چى دارى؟
«اديسه فضايى» هست و «قلاف تمام فلزى» و...
اديسه رو ديدم، قلاف كه تازه در اومده از كجا آوردى؟
تازه نيست مال چند سال پيشه، الان همه جا هست جناب سرهنگ.
شماره اش چنده؟
هفت
مطمئنى؟
آره
اونم گذاشت توى كشو، لبخند زد و گفت:
حالا بلاخره فيلمى هستى يا نه؟
نه به خدا
پس اين فيلما رو كجا مى بردى؟
مى بردم با پسر خاله هام ببينم
از كى اجاره كردى؟
از يكى به اسم حميد حمومى
حمومى فاميليشه؟
نه باباش توى محل حموم داره
شماره اش رو بده
مى خواين بگيرينش؟
نه بابا توى اين شهر به اندازه كافى خلافكار واقعى مى گيريم، مى خوام فقط ليست فيلماش رو ببينم، بيا اين كاغذ شماره اش رو بنويس.
دفترچه تلفن نداشتم ولی شماره تلفن های ضروری رو روی یه تیکه کاغذ نوشته بودم همیشه توی جیبم بود. کاغذ مچاله و درب و داغون رو از جیبم درآوردم، شماره حمید رو از روش نوشتم و دادم دستش.
بلافاصله گوشى رو برداشت زنگ زد.
الو حميد آقا... من از دوستاشون هستم... الان نيستن... كى مى آن... دو ساعت ديگه... باشه دوباره زنگ مى زنم.
گوشى رو گذاشت روى يه تيكه كاغذ زرد رنگ يه چيزى نوشت داد دستم و گفت:
پاشو برو،
برم؟
آره، پاشو برو، اين كاغذ رو جلوى در نشون بده باز مى كنن كه برى، فيلمات مى مونه همين جا مى برن مى بينن اگه موردى نداشت مى تونى بياى پس بگيرى.
واقعا؟
آره، ولى توصيه مى كنم نياى، كسايى كه چك مى كنن هر صحنه اى رو مورد مى بينن. پاشو برو، از اين به بعد هم توى هفته بسيج فيلم جابه جا نكن.
پاشدم تا جلوی در رفتم که بلند گفت:
ببین فکر فیلمی شدن رو از سرت بیرون کن، آخر عاقبت نداره، گرفتار سینما می شی از زندگی واقعی جا می مونی.
...
زندگی واقعی کدومه، من دقیقا از چی جا می مونم. از اتوبوسی که با سرعت به سمت دره می ره یا از قایق سوراخی که بیشتر از ظرفیتش مسافر زده؟
از حياط كه گذشتيم، رسيديم به سالنى كه مرده ها رو توش نگه مى داشتن. به جز دو مرد بوری که از اول من رو همراهی می کردن یکی هم از داخل حیاط با پوشه ای زیر بغل همراهمون شد وتا پا گذاشتیم داخل سالن مُرده ها، گفت:
آماده اى؟
آماده چی؟
شناسایی جسد
آره، از جنازه نمى ترسم
دورتا دور سالن كشوهاى آهنى بود ولى جسدى كه من بايد شناسايى مى كردم وسط سالن روى تخت بود و روش ملافه كشيدن بودن. یکی از بورها ملافه رو با احتیاط كنار زد. تا صورتش رو دیدم لبخند از لبم رفت، زانوهام لرزيد و قلبم از جا کنده شد. جنازه روی تخت آشنا بود، آشناتر از هر کسی که می شناختم. سالها توی آینه می دیدمش و فکر نمی کردم که بدون من جایی بره. همون صورت دراز، همون چشمهای قهوه ای و همون لبخند قلابی همیشگی.
شناختى؟
آره، کجا کشتنش؟
جنازه اش رو پای دیوار قلعه پیدا کردیم، دورش هزار تا رد پا بود، احتمالا خیلی ها در قتلش دست داشتن.
ملافه رو بیشتر کنار زد، تنش همه زخم بود و زخمها همه کپک زده و سیاه شده بود. از زانو به پایین نداشت.
چه جوری کشتنش؟
نمونه زخمهاش رو فرستادیم آزمایش ولی حدس می زنیم که بدجوری تحقیرش کردن.
مگه تحقیر می کشه؟
آره، روی تنش همه جای زخمِ کلماته، طعنه، کنایه، استهزاء...
چرا تحقیرش می کردن؟
چون غریبه بوده، مردم غریبه ها رو دوست ندارن
منم غریبه ام
ولی قیافه ات آشناس
یکی دو قدم از تخت فاصله گرفتم و دست كشيدم به صورتم ، احساس نا آشنايى بود. "من كى ريش گذاشتم، کی گوشواره به گوشم کردم، اين كلاه چيه روى سرم، چرا زيرش مو نيست، من چند ساله ام"
آينه دارين؟
نه
رفتم به سمت كشوهاى فلزى براق و خيره شدم به تصوير كج و معوجى كه روبه روم بود. ناشناس محدبى كه زوایاش به هم ریخته بود و بى لبخند نگاهم مى كرد.
من نمی شناسمش
تو که گفتی می شناسی؟
اون مُرده رو می شناسم این زنده که داره جای من حرف می زنه رو نمی شناسم.
می تونی کمی اطلاعات بدی بهمون؟
نه
چرا؟
چون به ذهنم اعتماد ندارم، فریبم می ده، دروغ می گه، اطلاعات نادرست می ده.
تا این رو گفتم یکی از بورها با کف دست زد توی پیشونیش و گفت:
حالا یادم اومد کجا دیدمت، توی نیکوزیا عروسیت اومدم...
سرم سياهى رفت تكيه دادم به كشوهاى فلزى و سر خوردم پايين و نشستم كف سردخونه.
ادامه دارد
فصل اول
فصل دوم
فصل سوم
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم
بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله
- تشتکوبی
- فاتی
- سگ ایرانی
- ممّد، مردی که مُرد
او را در فیسبوک دنبال کنید
نظرات