مسابقه انشای ایرون
پناهنده
فصل سوم
سارا
علیرضا میراسدالله
هى مستر وات تايم ايز ايت (آقا ساعت چنده)
فور اكلاك (چهار)
ساعت چهار بود، داد زدم:
واى چه ديره!
براى چى ديره!؟
خب دير نبود، زود هم نبود، هيچى نبود اصلا، فقط مى خواستم با نگهبانه كه روى صندلى كنار در نشسته بود حرف بزنم. به جز دماغم, هر دو پام شكسته بود، شكمم سوراخ شده بود و سرم رو هم باند پيچى كرده بودن. روزهاى اول درد زيادى داشتم. مرتب دارو تزريق مى كردن و من لابه لاى روياهام بى خود و بى جهت كيوان رو مى ديدم. هميشه در حال رفتن بود، ولى هر چى مى رفت به جايى نمى رسيد. انگار که رفتن سرنوشتش شده بود و نرسيدن سرانجامش. روياهاى ديگه هم بود همه شناور در رنگهاى تند و زيبا. اثر دارو كه مى رفت همه چيز سفيد مى شد. چهره خسته نگهبان بود كنج اتاق كه يا چرت مى زد يا با چشمهاى سرخ به من خيره مى شد. مبادا كه با پاى شكسته فرار كنم. یونیفرم تنش و چهره بى روحش ناهماهنگى عجيبى داشت با روياهام.
روزهاى درد و گيجى كه گذشت، متوجه شدم نه به عنوان پناهجو که به عنوان مجرم بسترى هستم. طبیعی هم بود كلى آدم حسابى كه با پول و پاسپورت و ويزاى واقعى سفر مى كردن مرده بودن و من بدون اينكه هيچ حقى داشته باشم زنده موندم. اگه همون روزى كه به هوش اومدم و فهميدم كجام نمى گفتم پناهجو هستم اونقدرها جلب توجه نمى كرد. ولى اشتباه كردم، رك و راست همه چيز رو گفتم و خبرنگارا پاشنه در بيمارستان رو از جا كندن.
... تنها بازمانده اين سانحه هوايى يك پناهجوى ايرانى است كه مدعى است داخل چمدان سفر مى كرده...با توجه به ابعاد اين سانحه هوايى زنده ماندن اين مسافر غير قانونى فقط يك معجزه است. او در حال حاضر تحت نظارت پليس در بيمارستان بسترى است و مشخص نيست كه آيا در وقوع اين سانحه هوايى نقش داشته يا نه...نتايج برسى جعبه سياه اين هواپيما كه دو روز بعد از وقوع حادثه زير تلى از آهن پاره پيدا شد، هنوز اعلام نشده است...
برام جا نمى افتاد كه تنها بازمونده يه سانحه هوايى بودن يعنى چى؟ تلویزیون رو که نگاه می کردم باورم نمی شد درباره من حرف می زنن. خودم هم همونقدر هیجان زده خبر می شدم که بیمارهای عادی و پرسنل بیمارستان. اما چون كارى نكرده بودم نمى ترسيدم. فقط اسم جعبه سیاه که می اومد اعصابم بهم مى ريخت. نمى دونستم جعبه سياه چيه و دقيقا چه كارى مى كنه، فكر مى كردم يه جور دوربينه. مى ترسيدم ازم فيلم گرفته باشه و همه عالم و آدم ببينن كه با خودم ور مى رفتم در حاليكه سينه بند قرمز يه دختر مرده بى نوا رو به جاى كلاه كشيده بودم سرم. يه چيز ديگه هم بود كه حالم رو مى گرفت موفقيت خانم نعمتى بود، اون نكبت تنها كسيه كه مى دونه اين مسافر قاچاقى مرموز كيه. احتمالا داره به خودش افتخار مى كنه كه چه شيوه اى پيدا كرده، ضريب موفقيتش صد در صده. همه مردن و مسافر اون زنده رسيده. از اين به بعد فقط از اين شيوه استفاده مى كنه، بقيه قاچاقچى ها هم با خبر مى شن و هر چمدونى كه توى بار هواپيما مى ره يه مسافر قاچاقى توش چپيده.
قيافه تو برام آشناس!
با منى؟
آره مطمئنم قبلا ديدمت!
كجا، اينجا توى جبل الطارق!؟
نمى دونم كجا ولى خيلى آشنا به نظر مى رسى!
چه نگهبان عجيبى؟ چطور ممكنه كه قبلا من رو ديده باشه. بيخود نيست كه هى بهم خيره مى شه احتمالا با يكى اشتباه گرفته.
اشتباه گرفتى، من نبودم!
نه اشتباه نمى كنم فقط هر چى فكر مى كنم يادم نمى آد كجا ديدمت!
مگه تا حالا ايران بودى كه منو ديده باشى؟
نه اونجا نبودم، ولى مطمئنم كه ديدمت
آخه کجا
یادم نمی آد ولی خودت بودی خود خودت...
حرف هاى نگهبانه و حالت چهره اش وقتى چين انداخت به پيشونيش و انگشت گذاشت زير لب پايينش- كه با دندون بالا مى گزيدش- طورى مضطربم كرد كه احساس كردم دست برده درون شكمم و روده هام رو فشار مى ده. دكمه نارنجى كنار دستم رو فشار دادم و چشمهام رو بستم تا پرستار اومد.
درد دارى
آره
خيلى؟
خيلى خيلى زياد
الان مرفين تزريق مى كنم...
مرفين، مرفين نازنين. هر بار كه وارد بدنم مى شد از پنجه هاى پام شروع مى كرد، نرم و لطيف جلو مى اومد و خواب رو مثل ملافه اى نازك مى كشيد روى تنم. وقتى كه كامل در آغوشم مى گرفت. ذهنم رو نوازش مى كرد و اون سلولهايى از مغزم رو بيدار مى كرد كه پيوندى با بدنم نداشتن. با مرفين هيچ اتفاقى ناگهانى نمى افتاد، روياهام همه ميزانسن داشتن و كنترلشون دست خودم بود. مهم نبود كه چيزى كه مى بينم چقدر احمقانه باشه، خرگوش شده باشم و از دست گرگ فرار كنم يا لخت و عور در كوچه بدوم، هيچوقت به كابوس نمى رسيدم، سقوط نمى كردم، از خواب نمى پريدم. خرگوش كه بودم با يه جست از چنگ گرگ مى گريختم، مى رفتم داخل سوراخى كه توش ماده خرگوش هاى زيبا با سينه بند و شورت قرمز رقصيدند. لخت كه مى دويدم پليس ها به جاى دستگير كردنم دست مى زدند و تشويقم مى كردند كه سريعتر بدوم چون روز جهانى دونده هاى لخت بود و من به خط پايان نزديكتر از بقيه بودم. با مرفين همه چيز ساده بود و پایان خوش داشت. حتى نرسيدن كيوان هم معنى داشت. فقط عجيب بود كه من به جاى اينكه داخلش باشم هميشه انگار كنارش بودم. از يك جايى پشت ديوار، پشت درخت يا توى سوراخ تماشا مى كردم. انگار رويايى باشه متعلق به سلول هايى خارج از سر من. رويايى كه از ذهن مرفين زده يك نفر ديگه مى گريزه و پناه مى آره به خيال من. با اين حال خواب كيوان هم نرم و لطيف بود. آزار نمى داد و مضطرب نمى كرد.
واقعا باور دارم كه مرفين همون چيزيه كه بشر گم كرده همون چيزى كه بهش نياز داره. وقتى كه نمى شه در هوشيارى و آگاهى اين دنيا رو درست كرد چرا از مرفين كمك نگيريم؟ اگر همه راننده ها مرفين مصرف كنن هيچوقت تصادف نمى شه. اگر همه سياستمدارها مرفين مصرف كنن هيچوقت جنگ نمى شه. اگر همه نويسنده ها مرفين مصرف كنن قصه هاى تلخ نوشته نمى شه. مرفين تنها پيغمبريه كه پرچمش سياه نيست و سربازان لشگرش شمشير به دست نمى گيرن.
بيدارى؟
چشمهام رو كه باز كردم پرستار به دستگاه كنار تخت ور مى رفت و يه چيزايى روى كاغذ ياداشت مى كرد، نگهبان هم عوض شده بود "آخيش راحت شدم خدا كنه اون يكى ديگه بر نگرده" يكى رو جاش گذاشته بودن كه قيافه اش شبيه سرخپوست ها بود البته اين يكى هم ايراد داشت مثل مجسمه بود نه تكون مى خورد نه حرف مى زد.
هى آقا اسمت چيه؟
!
هى آقا ساعت چنده؟
!
هى آقا لالى؟
!
صورتش شكل علامت تعجب بود، هر بار كه سوال مى كردم گردنش رو چهل و پنج درجه مى چرخوند به سمت من، سه ثانيه خيره مى شد بهم و بدون اينكه جوابى بده سرش رو بر مى گردوند و دوباره از پنجره بيرون رو نگاه مى كرد. بر عكس اون يكى كه كنج ديوار بسته مى نشست، اين صندلى اش رو جورى گذاشته بود كه از پنجره كوه طارق رو ببينه. اسمش رو براى خودم گذاشتم "سكوت كوهستان"
به جز نگهبان و دكتر و پرستارها، روزى دو سه بار هم مامورين پليس و اداره مهاجرت مى اومدن و با لبخند هاى تصنعى بازجويى مى كردن.
خب، گفتى اونى كه گذاشتت توى چمدون چه شكلى بود؟
نديدمش نقاب زده بود
چه جور نقابى؟
نقاب سياه
اسمش چى بود؟
شماره داشت اسم نداشت
شماره چند؟
هفده
...
ببين، تا بگى غير قانونى اومدم و مى خوام پناهنده بشم، اولين چيزى كه ازت مى پرسن اينه كه مسافر پرونت كى بوده، مبادا اسم و مشخصات منو بدى ها.
نه حواسم هست خانم نعمتى
بگو مثلا ممد كوتوله بود يا امير غنچه، اسمى از من نبر
...
نعمتى رو لو نمى دادم نه به اين دليل كه سفارش كرده بود هيچ كجا اسمى ازش نبرم، بيشتر به اين دليل كه خيال مى كردم ممكنه از طريق سفارت ايران نعمتى رو پيدا كنن اون باباى نيما رو معرفى كنه، باباى نيما هم آدرس خونه ما رو بده، برن تحقيق كنن، بفهمن آدم آسمون جل بى مصرفى هستم و بهم اقامت ندن!
آدرسى از اين شماره هفده دارى؟
نه
كجا مى ديديش؟
ميدون آزادى
همونجا توى چمدون گذاشتت؟
نه برد توى يه كوچه خلوت گذاشت توى چمدون از اونجا به بعدشم كه ديگه همش تاريك بود...
جبل الطارق تا پيش از سقوط من هيچ پناهنده اى نداشت، هيچ قانونى هم راجع به رفتار با پناهنده ها وضع نشده بود. احتمالا ترجيح مى دادن تروريست باشم به جای پناهنده، در اون صورت مى تونستن هر حكمى براى آدمكشا صادر مى كنن براى منم صادر كنن. ولى وقتى كه نتيجه بررسى جعبه سياه اعلام شد و گفتن كه سانحه عمدى نبوده و من هیچ نقشی در سقوط اون طیاره نداشتم، حسابى نااميد شدن.
با اعلام این خبر، معجزه به همون سرعتى كه اتفاق افتاده بود فراموش شد. خبرنگارها یکی دو تا مصاحبه بی سر و ته كردن- درباره اینکه چه احساسی دارم از اينكه تنها بازمونده سانحه هستم - و رفتن. آخرش خودم موندم و پاهاى شكسته ام و نگهبانانى كه ترجيح مى دادن به جاى نشستن كنار در اتاق برن داخل حياط بيمارستان سيگار بكشن و با پرستارها لاس بزنن. شايد بدشون نمى اومد كه من فرار كنم و از اون بيمارستان و جبل الطارق برم. ولى من تازه فرار كرده بودم و اتفاقا از اون بيمارستان و خدمه و غذا و كيفيت مرفين هاش خيلى هم راضى بودم. درد كمترين بهايى بود كه براى اون ضيافت رويايى مى پرداختم و خوشحال بودم كه تقاص اونهمه خوشبختى فقط دو تا پاى شكسته بود.
چهار ماه طول كشيد تا بالاخره بهم اجازه اقامت موقت دادن. يه تيكه مقواى تا شده خاكسترى که رغبت نمی کردم بازش کنم. عكسى كه ازم انداخته بودن مال همون روزاى اول بود كه دماغم ورم داشت و سرم باند پيچى بود، روش با مهر قرمز زده بودن "قانونی"
همون روز مامورها جل و پلاسشون رو جمع کردن و رفتن و چند روز بعد هم نوبت خودم شد که بیمارستان رو ترک کنم. دوسه روزی بود که از روی چرخ بلند شده بودم و با عصا راه می رفتم که یه تیکه کاغذ آوردن امضا کردم و گفتن:
مرخصی!
کجا برم؟
يه نفر پايين منتظرته، همه چيز رو بهت مى گه!
توى لابى بيمارستان مرد قد بلندى كه از طرف اداره مهاجرت اومده بود، بعد از اينكه توضيحاتى درباره حقوق بيكارى و كوپن رخت و لباس و دفترچه خدمات درمانى داد من رو با ماشين برد جلوى در يه مجتمع آپارتمانى زيبا و گفت:
همينجاس، اينم كليدش، طبقه ٥ واحد ٥١٢
همينجورى در رو باز كنم برم توش!
آره ديگه
گفتى حقوق بيكارى ام زود وصل می شه؟
آره ولى امروز ديگه ساعت كارشون تمومه، فردا بايد اقدام كنى.
امشب رو چى كار كنم؟
فكرش رو كرديم توى يخچال خونه همه جور نوشيدنى و خوراكى هست
سيگار چى؟
من به شوخى گفتم ولى مرد قد بلند بلافاصله دست كرد داخل جيبش و يه
پاكت سيگار در آورد، گرفت سمت من و گفت:
ببخشيد فكر اينجاش رو نكرده بوديم بيا فعلا هر چند تا مى خواى بردار!
چه آدم مهربونى! واقعا كه اين خارجى ها انسانن، اينا رو توى دلم گفتم و سه تا سيگار از توى پاكت برداشتم. سيگارها رو با احتياط گذاشتم توى جيب پيرهن بيمارستان كنار قوطى قرص و دستمال كاغذى جيبى كه بهم داده بودن. با خودم فكر كردم كاش لااقل يه دست لباس بهم مى دادن. با اين لباس مسخره وارد خونه جديد شدن شگون نداره. راننده پاكت سيگار رو انداخت روى داشبورد ماشين پياده شد و دويد طرف ديگه، در رو باز كرد و كمك كرد كه زمين نخورم. زير بغلم رو گرفت آورد بيرون و عصا رو داد دستم. زير پام كه محكم شد و به عصا تكيه دادم، باهاش خداحافظى كردم و به ساختمون بزرگى خيره شدم كه كليدش توى دستم بود. باورم نمى شد، كه قراره برم داخلش. زيباترين ساختمونى بود كه در اون اطراف مى شد ديد. دور تا دورش پر از درختچه هاى زيبا بود و از لبه تمام بالكن ها گلهاى رنگى آويزون بود!
امكان نداره اينجا خونه من باشه، حتما يه اشتباهى شده!
تلق...تلق...تلق...
عصا زنان رفتم به سمت در ورودى ولى قبل از اينكه بازش كنم، نگهبان ساختمون در رو از داخل باز كرد و حیرت زده زل زد به من! لبخند زدم و گفتم:
سلام
جواب نداد و همونطور بر و بر نگاهم کرد
ببخشید من باید برم بالا
این رو که گفتم اونم لبخند زد و یکهو محکم بغلم کرد و گفت!
خوش اومدى، خوش اومدى!
یه جوری رفتار می کرد که انگار من رو می شناسه. شايد چون قیافه ام از اون قیافه هاس که برای مردم آشناس. يا بهتره بگم براى همه آدماى درب و داغون آشناس. تا حالا هركى كه من رو اشتباه گرفته يه جورايى له و لورده بوده. فكر مى كنم آهنرباى جذب بدبخت ها و شكست خورده ها رو دارم. معتقدم كسى كه توی زندگی زياد رنج بكشه اون رنج رخنه مى كنه توى روحش. جزيى از اون آدم مى شه، مى شينه توى چشماش، روى خنده اش، لباساش رنگش رو مى گيره، پوستش بوش رو. اون دربون يكى از همون آدمها بود. انگار كه روحش عفونت داشت، كپك زده بود و كرم گذاشته بود. بغلم كه كرد بوى درد مى داد. دهنش رو كه باز كرد دندونهاى يكى در ميونش من رو ياد قبر پدر بزرگم انداخت -وقتى كه تا نصفه از خاك پر شده بود و گوشه هاى كفن اش هنوز پيدا بود- اصلا توقع نداشتم جلوى در ساختمونى به اون قشنگى به آدمى مثل اون دربون بر بخورم.
از آغوشش خودم رو بيرون كشيدم و رفتم پای آسانسور کلید رو زدم
شيش...پنج...چهار...سه...دو...یک...دینگ...
در آسانسور که باز شد يه زن ميانسال چاقِ چاقِ چاق توش بود که تمام فضاى آسانسور چهار نفره رو پر كرده بود، شکمش به در جلویی چسبیده بود، بازوهاش به دیواره های چپ و راست و كون برجسته اش به دیوار عقب فشرده شده بود. در كه باز شد همون كون عظيم مثل فنر هلش داد بیرون. رفتم کنار که کوه گوشت بتونه جا به جا بشه. وقتی تمامش از آسانسور دراومد، جونورى اندازه بادمجون هم از پشت كفشاش دويد بیرون و پارس کرد. اونقدر کوچیک بود كه نزدیک بود عصام رو بذارم روش، لهش کنم.
این سگه؟
نه مایکله!
آهان پس سگ نیست!
واق...واق...واق...
زن چاق لم لم خوران به سمت در خروجی رفت و سگ بادمجونیش هم دنبالش."خدا كنه باقى ساكنين اين خونه اينهمه جا نگيرن"
آسانسور شيشه داشت، بالا كه مى رفت راهروى طبقات مختلف رو مى ديدم كه هر كدوم رنگش با اون يكى فرق مى كرد.
طبقه پنجم سبز بود. موكت، ديوارها و حتى در اتاق ها. اتاق من درست وسط راهرو بود. كليد انداختم به در و بازش كردم. يه لحظه باورم نشد، در رو بستم و دوباره باز كردم كه اگه خواب ديدم بپره. ولى خواب نبود، شيك ترين خونه اى بود كه توى عمرم ديده بودم. فرش ها، وسايل زيبا و تابلوهاى روى ديوار يك طرف، بالكن وسيعى كه رو به دريا باز مى شد طرف ديگه "ولى مگه مى شه توى يه آپارتمان اينقدر بزرگ باشه؟" دوباره از در اومدم بيرون و فاصله درهاى بغلى تا در آپارتمان خودم رو با چشم اندازه گرفتم "حتما درهاى ديگه ظاهرى هستن و پشتشون ديواره" يه خورده عجيب بود ولى جاى نگرانى نداشت، خونه هر چى بزرگتر بهتر. داخل كه شدم كليد رو انداختم روى ميز و رفتم توى آشپزخونه سر يخچال.
يخچال پر از خوراکی های نصفه بود. نصف آناناس، نصف طالبى، نصف هندونه... مونده بودم اون نصفه كه نمى بينم رو چى كار كردن. شايد به من دروغ گفتن كه تنها پناهجوى اين كشورم. شايد يكى ديگه هم هست و نصفه ديگه ميوه ها رو گذاشتن تو يخچال اون.
نصفه آناناس رو از يخچال در آوردم و بريدم، قبلا فقط كمپوتش رو خورده بودم، نمى دونستم که نبايد پوستش رو مثل پوست خربزه گاز زد. دور لبم زخم شد و چند قطره خون اومد "مثل اينكه قرار نيست من هيچ كارى رو بدون خون و خونريزى انجام بدم" دستمال كاغذى رو از جيبم درآوردم لبم رو تمیز کردم و قوطى قرص ها رو هم از جيبم درآوردم که یکی بخورم ولى همون موقع در خونه رو زدن.
تق...تق...تق...
قوطى قرص و دستمال رو گذاشتم روى ميز آشپزخونه و عصا زنان رفتم به طرف در.
كيه اومدم
در رو كه باز كردم گل از گلم شكفت، دختر زيبایی با لبخند سرخ كشيده و چشمهاى درشت آبی پشت در ايستاده بود.
سلام من سارام، همسايه روبه رو، واحد ٥١٣
"خدايا اين خيلى زيباس چه جورى آفريديش، چرا بقيه رو اين شكلى درست نكردى"
تته پته كنان جواب سلامش رو دادم و خودم رو معرفى كردم.
علی هستم، تازه اومدم اینجا...
آره از چشمی در دیدمت، اومدم دعوتت کنم مهمونی.
مهمونی چی؟
مهمونی آشنایی با همسایه ها. ما اینجا هر کی جدید بیاد براش مهمونی می گیریم که احساس غریبی نکنه!
چه خوب خیلی هم ممنون، کی بیام؟
فردا شب ساعت هفت بیا آپارتمان من
همین رو به رویی؟
آره همين، واحد ٥١٣
اين رو گفت، چرخيد و رفت به سمت واحد خودش. از پشت هم زيبا بود. شلوار نازكى پوشيده بود كه محكم چسبيده بود به پاش و چشم هر مردى رو دنبال خودش مى كشيد. در رو كه بست به خودم اومدم و نگاهى به لباس هاى بيمارستان كه تنم بود كردم. با اين لباس ها كه نمى شه رفت مهمونى. برگشتم داخل. دست كردم داخل جيبم، يكى از سيگارها رو گذاشتم كنار گوشم و دو تاى ديگه رو روى ميز. بعد آهسته رفتم سمت آشپزخونه و فندك تفنگى رو برداشتم و عصا زنان رفتم داخل بالكن. منظره باشكوهى بود، دریا زیبا بود و آسمون صاف. هوا نسبتا گرم بود ولى باد ملايمى هم مى وزيد. لبه بالکن پر بود از گلدون های پر گل. يه پروانه سياه خودش رو به گوشه سقف مى كوبيد و یه پروانه سفید سعی می کرد گل مورد نظرش رو از بین اونهمه گل انتخاب کنه و بشینه روش...
خدايا يعنى من ديگه توى نظام آباد نيستم، چشمهام رو بستم و نفسم رو حبس كردم، صداى زيباى پرنده ها و بوى دريا شگفت انگيز بود. چند لحظه اى در همون حالت موندم و بعد چشمهام رو باز كردم به ديوار تكيه دادم، سيگار رو از كنار گوشم برداشتم و روشن كردم، دو تا پك به سيگار زدم و تازه داشتم باهاش حال مى كردم كه باز در زدن.
تق...تق...تق
اين يكى كى مى تونست باشه؟ سيگار رو نصفه توى خاك گلدون فرو كردم و دوباره عصا زنان رفتم به سمت در. از چشمى نگاه كردم، پشت در سارا ايستاده بود با يه دست لباس قهوه اى!
در رو باز كردم
بيا برات لباس آوردم
ا...از كجا فهميدى لباس ندارم؟
به لباس بيمارستان كه تنم بود اشاره كرد و گفت:
اگه داشتى كه با اينا نمى اومدى خونه جديد
اين رو گفت خنده ريزى كرد و لباس ها رو فشار داد زير بغلم.
لباس كى هست حالا؟ شوهرت دوست پسرت؟
نه همين الان خريدم!
با اين سرعت؟
آره زنگ مى زنيم سفارش مى ديم مى آرن
مطمئنم كه دروغ مى گفت من هنوز دو تا پك هم به سيگارم نزده بود مگه مى شد! ولى ادب اجازه نمى داد بيشتر سوال كنم لبخند زدم و تشكر كردم ولى قبل از اينكه بره سرش رو جلو آورد و آهسته بیخ گوشم گفت:
اينجا همسايه ها همه خوبن ، فقط حواس ات به رحمان باشه
رحمان!؟
هیسسسس اسمش رو نیار می شنوه یهو!
راهرو کاملا خالی بود، فقط من بودم و سارا با اینحال صورتم رو به گوشش نزدیک تر كردم طورى كه لب هام تقريبا چسبيد به گوش اش، زمزمه كردم:
این رحمان که می گی کیه، مال كدوم واحده؟
اینور و اونور رو نگاه کرد و گفت:
خودش اینجا خونه نداره، هیچکس نمی دونه چطوری اومده داخل ساختمون، معمولا توی راهروها می پلکه. گاهى از چشمی در می شه دیدش، اگه حواست نباشه در خونه ات باز بمونه می آد داخل و مخفی می شه توی کمدی، کابينتى، جايى. بدون اينكه خودت بفهمى شريك زندگى ات مى شه، غذات رو می خوره، لباسهات رو می پوشه، وسايلت رو مصرف مى كنه، مسواكت رو، عطرت رو، ريش تراشت رو. همه رو مصرف مى كنه تا وقتی كه ورشکست و بدبخت بشى بعدش ولت میکنه می ره خونه یکی دیگه.
تو خودت دیدی اش؟
آره یه مدت اومده بود خونه من ولی شانس آوردم زود متوجه شدم، به در یخچال و کمد قفل زدم، پنجره ها رو هم مسدود کردم که حتی از چشم انداز من هم نتونه استفاده کنه و بره يه جاى ديگه!
چی شد رفت؟
آره یه خورده مقاومت کرد، ته مونده غذاهای توی سطل رو خورد و حوله های توی حموم رو دزدید ولی آخرش دوام نیاورد راهش رو کشید رفت.
پوست دختره خیلی خوش بو بود و دهنش بوی نعنای تازه می داد، مهم نبود که شر و ور مى گه و قصد داره سر كارم بذاره، دلم نمی خواست فاصله ام رو باهاش زیاد کنم پچ پچ کنان گفتم :
پس بايد حسابى مراقب باشم كه رحمان از لاى در نياد تو!
آره، پنجره بالكن و اينا رو هم زياد باز نذار.
این رو گفت، صورتش رو عقب کشید و اضافه کرد:
فردا شب منتظرتم ساعت هفت به بعد.
می خوای بیای داخل چایی بخوریم با هم؟
الان نه ولی شايد دیرتر بیام
وقتی رفت داخل واحد خودش در رو بستم و با تردید ازچشمی راهرو نگاه کردم که ببینم رحمان رد می شه یا نه. طبعا کسی اونجا نبود.
برگشتم توى بالكن سيگار نصفه رو از توى گلدون برداشتم و آتيش زدم. ديگه طعم خوبى نداشت مثل چاى مونده بود. خاموشش كردم و رفتم توى خونه كه از روى ميز يكى ديگه از دو سيگار باقى مونده رو بردارم ولى هيچ سيگارى روى ميز نبود. "حتما سر خوردن افتادن پايين" به سختى دولا شدم و زير ميز رو نگاه كردم، فقط يه نخ افتاده بود. هر چى دور و بر رو گشتم نخ دوم رو پيدا نكردم. "نکنه سارا راست می گه، رحمان واقعيه" يه لحظه ترسيدم و دور و بر اتاق رو نگاه كردم ولى بعد به فكر خودم خنديدم "حتما باد زده قل خوره رفته یه گوشه ای ولش کن" تك سيگار باقى مونده رو از زیر میز برداشتم و برگشتم داخل بالکن، به سختى نشستم، به ديوار تكيه دادم و سيگار رو آتيش كردم. چند تا پك محكم زدم و پلكهام رو گذاشتم روى هم.
...
بيا زمان بگيريم ببينيم هر كس چقدر مى تونه سرش رو زير آب نگه داره.
باشه بگيريم كسى ساعت داره؟
نه مى شمريم.
منم و احمد و مهدى، كنار حوض خونه مادر بزرگ. اول مهدى سرش رو توى آب فرو كرد.
يك، دو، سه...نوزده...سى وپنج...چهل و يك، چهل و دو، چهل و سه، شالاپ...
اهووووووه...اهووووه....اهوووه...چقدر شد؟
چهل و سه ثانيه
گه خوردين، آروم شمردين، خيلى بيشتر بود!
خفه شو بابا چهل و سه ثانيه بود.
بعد از مهدى نوبت من شد.
...چهل و نه، پنجاه، پنجاه و يك...شالاپ
پنجاه و يك ثانيه.
ها ها ها از مهدى بيشتر شدم.
احمد نفر آخره، نفس عميقى مى كشه و سرش رو مى بره زير آب
يك...دو...سه...شالاپ
ها ها ها فقط سه ثانيه!
خفه شين، توى حوض يه چيز ترسناكيه!
توى حوض فقط آبه بيشعور،
به خدا يه چيز ترسناكى بود.
اگه راس مى گى بگو چى بود؟
احمد جوابمون رو نمى ده، مضطرب و عصبى پا مى شه مى ره.
مهدى اين چرا اينجورى كرد، سرت رو بكن توى آب ببين چيزى مى بينى؟
من مى ترسم.
نترس بابا، سرت رو بكن توى حوض.
خودت چرا نمى كنى؟
خيلى خب ترسو، بيا دو تايى سرمون رو بكنيم توى آب ببينيم چيه.
باشه، پس تا سه بشمر كه بريم.
يك...دو...سه...شالاپ
من سرم رو مى كنم زير آب. ولى مهدى كلك مى زنه، سرش رو زود در مى آره و و دو دستى پس گردن من رو مى گيره كه نتونم سرم رو از آب بيرون بيارم.
پنجاه و سه ثانيه دست و پا مى زنم و تلاش مى كنم كه خودم رو نجات بدم، ولى بعد آروم مى شم. ماهى سرخ ريزى از دور مى آد، بزرگ و بزرگتر مى شه و به من كه رسه دهنش رو باز مى كنه. يك رديف دندون سفيد تميز داره و يه زبون دراز زرشكى كه بيرون مى آره و دور دهنش رو باهاش ليس مى زنه. بعد لباش رو غنچه مى كنه، يه حباب گرد مى ده سمت من و مى گه:
گمشو كثافت
بعدش مى چرخه و مى ره.
شترق...شالاپ...
كيوان چنان پس گردنى محكمى به مهدى مى زنه كه تا چند روز جاش كبود مى مونه.
تو حالت خوبه؟
اوهووووم...اهوووم...خووووووبم...اهوووم...
....
حالت خوبه؟
اوهووووم اهوووم
چرا سرفه مى كنى؟
چشمهام رو باز کردم، کف بالکن دراز کشیده بودم و سر سارا روی سینه ام بود، هيچى يادم نيومد. به خیال اینکه سیگارم هنوز لای انگشتامه دستم رو آوردم بالا ولی نبود.
من کجام؟
توی خونه ات
تو کی اومدی اینجا؟
دیشب، یادت رفته؟
ديشب! مگه الان غروب نيست؟
نه الان دم صبحه!
غیر ممکن بود، من حتی چرت هم نزدم فقط پلکهام رو گذاشتم روی هم. "شاید قرص هايى كه مى خورم گيج و منگم مى كنه" ولی تا این حد؟ سارا با لبخند نگاهم می کرد. به خودم گفتم مهم نيست هر اتفاقى كه بين من و اين دختر افتاده حتما اتفاق خوبى بوده كه حالا سرش روى سينمه، يه سرفه ديگه كردم صدام بازتر شد و گفتم:
تو چى كار مى كنى سارا؟ شغلت چيه؟
من، من خيالبافم
اين كه شغل نيست!
مى دونم ولى من ازش پول در مى آرم.
چطورى؟
خيالهام رو قصه مى كنم مى فروشم.
آهان پس نويسنده اى.
نه خيالبافم
رحمان كه گفتى هم یکی از شخصیت های خیالی که ساختی، درسته؟
نه رحمان واقعیه، پدرش آفریقاییه مادرش آسیایی، بعضی ها می گن توی اروپای شرقی به دنیا اومده بعضی مخالفن و می گن محل تولدش یه جایی توی آمریکای مرکزی بوده. هیچکس نمی دونه که چه جوری خودش رو رسونده به این آپارتمان. همسایه ها خیلی تلاش می کنن که بگیرنش ولی هر بار که دستشون بهش مى رسه مثه ماهی لیز خورده مى خوره و گم مى شه. بارها پلیس اومده و همه جا رو با دقت گشته، چند بار هم ساختمون رو از بالا تا پایین سمپاشی کردن بلکه بمیره ولی مردنی نیست. حتی صحبت شده که ساختمون رو بکوبن و از نو بسازن ولی حتی اونجوری هم تضمینی وجود نداره که بمیره.
به آسمون خيره شدم و حرفى نزدم. چند لحظه در سكوت گذشت تا كه تكونى به خودم دادم و نشستم. سارا هم نشست. باد ملایمی مى وزید و گلهاى توى گلدون ها مى لرزيدن. بعد باد كمى تند تر شد و پيرهن نازک سارا به بدنش چسبید. لباس زیر نداشت. چشم دوختم به سینه هاش.
خوبن؟
چی؟
سینه هام
خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. در خیالم شجاع تر از اين حرف ها بودم.
می خوای بازم دست بزنی؟
بازم؟
آره، ديشب تا صبح دستهات رو گذاشته بودى روشون.
مطمئنى؟
آره خوابت برده بود ولى هنوز انگشتات با نوك ممه هام بازى مى كرد؟
به دستهام نگاه كردم، همون دستهاى معمولى هميشه بودن و انگشتهاى كوتاهم هيچ خاطره اى از اون سينه ها نداشتن. به چشم هاى سارا خيره شدم و با ترديد دست راستم رو بردم زير پيرهن نازكش و روى سينه اش...
...
حمید یه گنجشک بال شکسته پیدا کرده و معرکه گرفته. بچه ها هیجان زده شدن و همه می خوان بهش دست بزنن. منم مثل همه هیجان دارم که گنجشک رو توی دستم بگیرم.
نفری پنج تومن می گیرم، می دم یک دقیقه دستتون.
زیاده، دو تومن بیشتر نمی ديم.
نه پنج تومن کمتر نمی صرفه.
با سه تومن راضی مى شه ولی ساعت نداره
گنجشک رو می ده دست بچه ها و از یک تا شصت می شمره.
تند شمردی...
خفه شو بده بیاد...
نمی دم، برا ممد یواش شمردی...
گنجشک بیچاره به دست بچه ها نوک می زنه و سعی می كنه كه خودش رو خلاص کنه ولی با بال شکسته هیچ شانسی نداره. وقتى هم كه موفق مى شه از مشت یکی در بره لحظه ای بعد توی مشت یکی دیگه از بچه ها است.
بگیرش بگیرش در رفت...
برا من تازه دوازده تا شمرده بودی بده بیاد...
خاک تو سرت نزدیک بود فرار کنه دیگه بهت نمی دم نوبت کیه؟
بالاخره نوبت منه. گنجشک رو توی دستم گرفتم. گرمتر از چیزیه که فکر می کردم. تقریبا داغه. شاید دمای بدن گنجشک ها از سی و هفت درجه بیشتره شاید هم به خاطر ضربان تند قلبشه، اونقدر تند می زنه که نمی شه شمرد. دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.
دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ.دوپ. دوپ.دوپ.دوپ
....
قلبم تند تند مى تپيد، بدون احتساب شب قبل كه اصلا چيزى ازش يادم نمى اومد، هيچ وقت به سينه هيچ دخترى دست نزده بودم، با انگشت نوك سينه اش رو فشار دادم و پيچوندم، چشمهاش خمار شد، زير لب آه كشيد، صورتش رو جلو آورد و گوشه لبم رو با دندون گاز گرفت...بعد دستش رو برد پايين و داخل شلوارم كرد. درد پاهام رو فراموش كردم و غلتيدم روى بدن نرمش...
نفس، نفس، نفس...دوپ،دوپ،دوپ، قلبم جلوتر از من مى دويد و رگهاى تنم رو به دنبال خودش مى كشيد.
آه
آه
...
تا قبل از خوابیدن با سارا بزرگترین کشفم در زندگی مرفین بود ولی بعد از اون دیگه نمی تونستم قاطعانه بگم که مرفین برای نجات بشر مفیدتره یا سکس، هر دو مثل سپرى آهنی جلوی تیر و ترکش های زندگی رو می گیرن.
می خوای با هم بريم حموم؟
آخه نمی تونم روی پاهام راحت وایسم. الان هم خيلى بدجور درد گرفتن...
مهم نیست من کمکت می کنم.
زير بغلم رو گرفت و آهسته آهسته رفتيم داخل حموم. صندلى گذاشت و من رو نشوند روش بعد وان بزرگ گرد رو كه وسط حموم بود پر کرد و از گلدون توى بالكن دو سه تا گل رز صورتى كند و آورد، گلبرگ هاش رو ريخت روى آب. توی حموم يه آینه بلند پایه دار بود که سه کنج دیوار گذاشته بودن. سارا که لخت می شد من هم از روبه رو می دیدمش و هم از پشت سر توی اون آینه. لباسها رو که کند، موهاش رو باز کرد و با پنجه پا حرارت آب رو اندازه گرفت و گفت:
فكر كنم گرماش اندازه اس، خوبه...
"خدايا خواب نمى بينم؟" چشم من ظرفيت اونهمه زيبايى رو نداشت مثل كاسه كوچيكى بود كه بخواى يه درياچه آب توش جا بدى. خونه هایی که من در اونها زندگی کرده بودم وان که نداشتن هیچ، بعضی وقت ها حموم هم نداشتن و مجبور می شدم برم حموم عمومی سر کوچه. چشمم عادت کرده بود به مردهای لخت پشمالو با سبیل های آویزون و لنگ های خیس. شكم هاى پر چربى و تن هاى زشت كف آلود. اگر خدا مى خواست فرق بهشت و جهنم رو به بنده هاش نشون بده كافى بود تصوير ابوالفضل حمومى رو- با اون پاهاى پشمالو و شكم آويزون- سرپا وسط رختكن حموم مهتاب نظام آباد، بذاره كنار تصوير لخت سارا در حاليكه داره پنجه هاى پاش رو مى زنه توى آب اين وان پر گل.
در آر تى شرت رو...بده من عصا رو... بپا، بپا...آهان...
اوخ اوخ داغه سارا...
بخواب تو آب عادت می کنى...
داغه داغه...
منم اومدم بذار کش موهام رو باز کنم...اومدم
مراقب پام باش...
نترس حواسم هست...
سارا با احتياط وارد وان شد، يه ورى خوابيد كنارم و كف دستش رو گذاشت روى سينه ام.
قلبت چقدر تند مى زنه؟
سارا من مى ترسم
از چى مى ترسى؟
از اينكه بيدار بشم
تو كه بيدارى!
اصلا مطمئن نيستم. يه قصه توى يه كتابى خوندم راجع به يه مردى كه خواب مى بينه پروانه شده، از اين گل به اون گل مى پره و زندگى زيبایى داره. وقتى بيدار مى شه شك مى كنه كه آيا يه مَرده كه توى خواب پروانه شده بود يا يه پروانه اس كه توى خواب مرد شده.
لبخند كم رنگى زد و صورتش رو برد زير آب. لبهاش رو چسبوند به بغل گردنم، نرم بوسید و بعد با دندون گاز گرفت، اونقدر محكم گرفت كه گردنم رو كشيدم و داد زدم:
آى كندى گردنمو!
سرش رو از زير آب بيرون آورد و گفت:
ديدى بيدارى، اگه خواب بودى که دردت نمى اومد.
شايد آره، شايد هم نه، يه بار توى خواب سگ پام رو گاز گرفت، دندونهاى تيزش توى گوشت و استخونم فرو رفت و خيلى درد كشيدم اما بيدار كه شدم درد نرفت.
چند ثانيه در سكوت گذشت تا سارا به حرف اومد و گفت:
حالا فرض كن كه خوابه اصلا، چه مرده پروانه بشه چه پروانه مرد بشه، چه فرقى داره؟
سارا؟
چيه؟
مى شه منم تو رو گاز بگيرم که مطمئن بشم بیدارم؟
خندید و جواب داد:
بگیر.
هميشه توى دعوا با بچه ها، كم كه مى آوردم گاز مى گرفتم. ولى اون گاز گرفتن ها تمرين خوبى براى اينجا نبود. بايد از تخيلم كمك مى گرفتم و چيزهايى كه توى فيلمها ديده بودم. سرم رو چرخوندم و اول سر شونه اش رو نرم گاز گرفتم. بعد گردنش رو و بين سينه هاش. كم كم سرم رو زير آب كردم و روى بدنش پايين رفتم. هر گاز كه مى گرفتم انگار ريه هام از اكسيژن پر مى شد و نياز نبود سرم رو از آب بيرون كنم. از نوک سینه ها که گذشتم و به ناف اش رسيدم پا كم آوردم، يعنى خشكى زانوهاى تازه عمل شده ام اجازه نداد پايين تر برم، سرم رو از آب بيرون كردم و نفس زنان گفتم:
پاهام بیشتر از این تا نمی شه
خودش رو از زیر وزن من بیرون کشید و گفت:
یه چیزی برات دارم که پاهاتو نرم نرم می کنه
این رو گفت و از وان بیرون رفت
کجا می ری؟
یه لحظه می رم از توی اتاق خودم یه چیزی بیارم
همینطوری لخت
جواب نداد کلید آپارتمانش رو از جیب شلوارکش که کف حموم افتاده بود برداشت و همونطور که از سر تاپاش آب می چکید دوید به سمت در خروجی
...
با حمید و هادی توی خونه افشینیم. هادی یه نخ سیگار رو از تنباکو خالی کرده، یه تیکه حشیش از جیبش در می آره، فندک می گیره زیرش، نرم که می شه یه تیکه اش رو می کنه خورد می کنه و می ریزه لای تنباکو و نخ خالی سیگار رو پر می کنه. حمید از هممون سالم تره نه سیگار می کشه نه عرق می خوره ، بهش زنگ زدیم بیاد که پای ورق بازیمون جور بشه، با دیدن حشیش که تا حالا توی عمرش ندیده می ترسه و رو ترش می کنه. اولش زیر لب غر می زنه به امید اینکه هادی جمع کنه ولی هادی که سیگاری رو روشن می کنه و پک اول رومی زنه حمید کنترولش رو از دست می ده و داد می زنه:
می شه اون آشغال رو نکشی؟
هادی زیر چشمی نگاهش می کنه و می گه:
چرا نکشم؟
چون کثافته چون معتادای بدبخت از اینا می کش چون مغزتون نابود می شه، حافظه تون از بین می ره...
حمید دانشجوی پزشکیه، کلیشه هایی که شنیده رو برامون بازگو می کنه
ولی هادی به جای گوش کردن سیگاری رو می ده دست افشین
بده دست به دست بره
من ورق ها رو بُر زدم و دارم دست می دم که افشین یه پک عمیق می زنه و دودش رو فوت می کنه توی صورت حمید.
ببین خوبه، بوش عالیه...
حمید کم می آره، پا می شه ورقای توی دستش رو پرت می کنه کف اتاق و غرلند کنان در حالیکه صورتش از عصبانیت گل انداخته کیفش رو بر می داره که بره، هادی بازوش رو می گیره و می گه:
بشین بابا اینقدر بی جنبه نباش، بیا یه بار محض رضای خدا امتحان کن اگه بد بود هر چی تو می گی قبول...
من هیچوقت امتحان نمی کنم، خاک تو سرتون، همتون کس خل می شین، خارتون گاییده می شه، گوشه خیابون می میرین!
هادی لبخند می زنه و جواب می ده
حالا یه بارش که نمی کشه یه امتحان بکن
نه این کثافته ولم کن برم...
تا حالا امتحان کردی اصلا؟
نه نکردم
حاضر نیستی یه بار امتحان کنی؟
نه نه کثافته آشغاله به هیچ وجه حاضر نیستم امتحان کنم...
هادی بازوی حمید رو ول کرد و بدون اینکه دیگه نگاهش کنه گفت
پس گه می خوری راجع به چیزی که نصف مردم دنیا دوست دارن و تو نه امتحان کردی و نه حاضری امتحان کنی اینقدر با قاطعیت نظر می دی برو گمشو خودمون حکم سه نفره بازی می کنیم.
....
سارا همونطور لخت که رفته بود برگشت فقط دیگه ازش آب نمی چکید و توی دستش یه قوطی سیگار بود. نشست لبه وان در قوطی رو باز کرد و یه نخ سیگاری یپیچیده و فندک در آورد
علفه؟
نه گُله!
گل چی؟
گل کبود
ادامه دارد
فصل اول
فصل دوم
فصل سوم
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم
بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله
- تشتکوبی
- فاتی
- سگ ایرانی
- ممّد، مردی که مُرد
او را در فیسبوک دنبال کنید
نظرات