مسابقه انشای ایرون

 

پناهنده

فصل دوم 
 

چمدون
 

علیرضا میراسدالله


اوايل سال شصت و هفت كيوان براى هميشه ناپديد شد. تا پيش از اون گاهى بود گاهى نبود. هيچكس نمى دونست كه كى مى ره و كى مى آد، كجا مى ره، با كى حشر و نشر داره و چرا چپ و راست ناپديد مى شه. وقتى ازش مى پرسيدن كجا بودى سگرمه هاش رو در هم مى كشيد و جواب نمى داد. كم حرف ترين آدم غير لال روى زمين بود، مادرم هر بار كه مى ديد بهش مى گفت:

كيوان جان چقدر پول بدم كه دو كلمه باهام حرف بزنى.

كيوان لبخند مى زد ولى لام تا كام حرف نمى زد. فقط سلام و خداحافظ. ارتباطش با كلمات در همين دو كلمه اى كه اونها رو هم نصفه و ناقص ادا مى كرد خلاصه مى شد. باقى رياضى بود. نابغه اى كه مدال هاى استانى و كشورى كه گرفته بود همه از دستگيره در كمد اتاق خونه قديمى خاله آويزون بود.

تنها عضو فاميل بود كه يكى دو سفر خارجى رفته بود، اونهم نه به خرج خودش بلكه براى شركت در مسابقات رياضى آسيايى. همين هم شد كه وقتى در سال ٦٧ براى هميشه گم شد، همه گيج شدن و با اينكه نشونه هايى پيدا شد از گرايشات سياسى كه داشت به جاى اينكه رك و راست اعلام كنن مجاهد بوده و در جريان مرصاد كشته شده، گفتند از همه بريده و رفته دور دنيا بچرخه. اهل محل و فاميل طورى اين شايعه رو قوت دادن كه هر از گاهى يكى پيدا مى شد و ادعا مى كرد كه از كيوان خبر داره، مى گفتن زنده است و در فلان كشوره. پيغام داده كه به مادرم بگين نگران نباشه. ولى خاله زود باور نبود بهتر از همه مى دونست كه شانس زنده بودن كيوان بعد از عمليات مجاهد ها چقدر كمه، جنازه اش يا توى همون تپه هاى كوزرانه يا توى گور قاطى بدبخت هايى كه خمينى دسته جمعى اعدامشون كرد .

كسانى هم كه خبر مى آوردن، معمولا آدماى كمرنگى بودن كه مى خواستن چند صباحى توى كانون توجه بقيه قرار بگيرن. يكى مى گفت كه كيوان زن خارجى گرفته، يكى مى گفت بچه دار شده يكى مى گفت توى ناسا مشغول به كاره و يكى هم مى گفت كه پشيمونه و همين روزهاست كه برگرده!

نمى دونم چرا عصر روزى كه قرار بود فرداش پرواز كنم، خواب كيوان رو ديدم. سالها از مردنش گذشته بود و آخرين نفرى بود كه در اون شرايط بهش فكر مى كردم. از تلويزيون مستند حوصله سربرى درباره حيوانات پخش مى شد. من روى مبل خيره به زرافه ها و شغال ها خوابم برد و توى خواب كيوان رو ديدم. يه جاى كم درخت بود يه جايى شبيه همون بيشه اى كه تلويزيون نشون مى داد. يه چمدون بزرگ اين دستش بود و دست زن خارجى اش رو با دست ديگه گرفته بود. آروم مى رفت و كمى هم مى لنگيد انگار چمدون سنگين باشه. عجيب بود كه من در خواب، زاويه اى كه در اون ايستاده بودم رو پيدا نمى كردم. هم از رو به رو مى ديدمش، هم از پهلو و هم پشت. انگار كه همزمان در سه نقطه باشم. توى بيشه همه چيز آروم بود، مثل فيلمهاى صامت قديمى، نه پرنده اى مى خوند، نه شاخه اى تكون مى خورد و نه حتى صداى پا روى برگ هاى خشك شنيده مى شد. كيوان در سكوت مى رفت و مى رفت و مى رفت بدون اينكه قدمى از من دور بشه. نمى دونم كه اون سكوت يك دقيقه طول كشيد يا يك قرن. ولى بعد زواياى خوابم به هم ريخت، تصاوير كيوان از روبه رو و پشت سر و پهلو به هم رسيدن و چيزى شد شبيه نقاشى هاى پيكاسو. سه رخ و نيم رخ و تمام رخ همه در هم، چمدون دستش شكل ضربدر شد و زن خارجى اش سرش رو گرفت رو به آسمون و زبونش رو بيرون آورد. چند لحظه همه چيز ثابت شد، مثل يه تابلو. بعد صداى باز شدن شير آب اومد و از يكى از سوراخ دماغ هاى متعدد كيوان خون راه گرفت، خون غليظ و تيره رنگى كه قطره قطره مى چكيد روى زمين و صدا مى كرد

چليك......چليك....چليك...

بيدار كه شدم صداى چليك چليك رو هنوز مى شنيدم. چند ثانيه اى طول كشيد تا فهميدم كه صدا از ضبط صوت خرابه. به ته نوار كاست رسيده بود ولى موتورش زور نداشت كه دكمه پخش رو بر گردونه بالا.

چليك.... چليك

دكمه ضبط صوت رو زدم و باقى رويا، كابوس يا هر چى كه بود رو گذاشتم به حساب چمدونى كه قرار بود توش مخفى بشم.

مامان من فردا دارم مى رم

كجا مى رى؟

مى رم سفر

كجا؟

نمى دونم

چه جور سفريه كه نمى دونى به كجاس؟

دارم مى رم خارج

اوا خدا مرگم بده، چه جورى تو كه پاسپورت ندارى، سربازى نكردى؟

شوخى كردم مى خواستم ببينم چه واكنشى نشون مى دى.

پاشو، پاشو مسخره بازى در نيار، پاشو به جاى خيالبافى فكر كار و زندگى باش، دانشگاهت هم كه اصلا معلوم نيست كى مى رى كى مى آى، از تو آخرش هيچى در نمى آد...

مامان ماهى سرخ كردى؟

آره، با ماشين آورده بودن توى كوچه مى فروختن.

ماشينى ها كه معمولا هندونه و خربزه مى آرن مگه ماهى هم مى آرن!؟

آورده بود ديگه، ارزون مى داد.

فاسد نباشه يهو؟

نه كجاش فاسده، بو كه نمى ده دو ساعت هم توى آبليمو و آرد و نمك خوابوندم، بخور، خدا رم شكر كن.

احساس كردم دلم براى مادرم هم تنگ نشه براى ماهى هاى ارزونى كه اونقدر با سليقه درست مى كنه- انگار كه از بهترين رستوران خريدى- تنگ مى شه. پيش از اينكه شام رو بياره پاشدم رفتم سر كمد و يكى دو تا لباس گرمى رو كه به توصيه خانم نعمتى خريده بودم گذاشتم داخل كوله ام.

...

مى رى دو سه تا تيشرت آستين دار چسبون و شلوار ورزشى نازك گرم مى گيرى.

الان كه تابستونه

اين پايين تابستونه اون بالا توى هواپيما زمهريره.

اوركت و اينا نمى شه بيارم.

نه مگه چمدون چقدر جا داره، لباس گرم و نازك از فروشگاه ورزشى بايد بخرى...

منظورت لباس زير كوهنورداس؟

گرمترينش ديگه، بپرس بهت مى گن كدومه، اين كه ديگه اينهمه سوال نداره.

بعد از اولين ملاقات كه با خانم نعمتى داشتم، يكى دو بار ديگه زنگ زدم و تلفنى باهاش صحبت كردم، ولى پشت تلفن اطلاعات نمى داد، به دوتا انشالله و به اميد خدا بسنده مى كرد. اواخر شهريور بود كه خودش تماس گرفت.

نمازت رو كه مى خونى

بله خانم نعمتى

آفرين، همينه كه خدا يارت شده، گوش به زنگ باش يكى از همين روزا بهت خبر مى دم كه بياى.

يعنى راس راسى دارم توى مهر ماه مى رم

آره، مى خوام بهت بگم ممكنه همون هفتم هشتم مهر بشه كه از اول مى خواستى.

...

اون روزها يك جمله از يك كتابى كه اسمش يادم رفته- مثل خيلى چيزهاى ديگه كه يادم رفته حالا- مرتب توى سرم صدا مى كرد، مهم نيست زورق روياهات توى كدوم دريا سرگردون باشه، هميشه يكى هست كه برات پارو بزنه و به مقصد برسوندت.

احساس مى كردم همه نيروهاى دنيا دارن كمكم مى كنن كه راه بيفتم و اون اولين قدم رو كه مهمترين قدمه بردارم. برام مهم نبود كجا مى رم، فكر مى كردم هر جا باشه بهتر از جاييه كه توش هستم. خانم نعمتى حتى وقتى هم كه در چمدون رو مى بست بهم نگفت مقصد كجاست و از كدوم كشور قراره سر دربيارم. فرقى هم نمى كرد چه مقصد مسيرم رو مشخص مى كرد چه مسيرى كه مى رفتم مقصدم رو، من خوشحال بودم كه راهى ام.

بيا اين ليپتون ها رو بگير

ليپتون!؟

كيسه هاى كوچيكى بود شبيه چاى ليپتون، ولى سنگين بود و محكم، انگار سرب ريخته باشن داخلش. هفت هشت تا از كيسه ها رو داد دستم و ادامه داد:

اينا مال كوهنورداس، گرم مى كنه.

كيسه ها رو با تعجب نگاه كردم و پرسيدم:

چه جورى گرم مى كنه؟

اون بالا هوا خيلى سرده، مخصوصا كه توى چمدون جم و جوش ندارى، اينا رو مى اندازى توى دستكش و كفشت، هر كدومش چهار پنج ساعت گرم مى كنه. الان فشارشون نده توى چمدون يه مقدار جا هست كه بتونى دستت رو حركت بدى وقتى خيلى سرد شد اينا رو فشار بده كه شروع كنن به گرما دادن، بعد بذار توى كفش و دستكش هات.

فكر مى كنى چقدر احتمالش باشه كه منجمد بشم؟

منجمد نمى شى، بدنه چمدون پر پشم شيشه است، از اون سوراخاى ريزى هم كه براى هوا زديم اونقدر سرما نمى آد كه بميرى ولى به هر حال سه چهار تا زيرپيرهن و شلوار ورزشى روى هم بپوش، آوردى ديگه؟

آره آوردم ايناهاش...

گاهى همه عمر انتظار مى كشى و فشارش رو حس نمى كنى، گاهى مجبور مى شى يكى دو ساعت انتظار بكشى و به اندازه يك عمر زجر مى كشى. روز موعود، اون چند ساعتى كه زودتر رفتم خونه خانم نعمتى واقعا آزاردهنده بود. بعد از توضيحات اوليه، نشستيم پشت همون ميزى كه وسط اتاق بود تا كسى كه قرار بود بياد دنبالمون از راه برسه. من به نعمتى -با اون عينك دودى مسخره كه يك لحظه هم بر نمى داشت- نگاه مى كردم و اون از پشت عينك به من. جملاتى كه بينمون رد و بدل مى شد كوتاه بود و تكرارى.

چيزاى آبكى نبايد بخورى وگرنه برات چايى مى آوردم.

مى دونم مرسى

لحظه آخر قبل از اينكه برى توى چمدون برو دستشويى.

باشه حتما

نمازت رو خوندى؟

بله خوندم

نمى خواى پاشى دو ركعت ديگه بخونى، جانماز توى اتاق هست.

نه به اندازه كافى خوندم ممنون

من مجبور بودم همونجا پشت همون ميز بشينم ولى نمى فهميدم چرا نعمتى پا نمى شه بره توى اتاق و خودش رو از اون شرايط مضحك خلاص كنه. هر بار بعد از رد و بدل كردن چند جمله احمقانه ساكت مى شديم و سعى مى كرديم به در و ديوار نگاه كنيم كه مجبور به گفتگو نشيم. گاهى لبخند كمرنگى مى زد كه با وجود عينك دودى نمى شد فهميد چه معنى داره، محبت آميزه، از سر ادبه يا اينكه معنى ديگه اى داره. واقعا آدم عجيبى بود، البته اگه اصلا آدم بوده باشه. در اون لحظات به نظرم يه موجود فضايى مى اومد، يه پديده ناشناخته. حرف كه نمى زد بد بود، حرف كه مى زد بدتر.

مادر و پدرت خبر دارن كه دارى مى رى؟

هر دو عمرشون رو دادن به شما

براى روحشون دعا مى كنى، خيرات مى دى؟

بله

سر خاكشون چى، مى رى؟

هر شب جمعه

الان با كى زندگى مى كنى؟

يه عمه پير دارم با اون

خبر داره كه دارى مى رى؟

نه آلزايمر داره

كى ازش مراقبت مى كنه؟

زن همسايه

خدا خيرش بده، انسانيت هنوز نمرده، مى بينى؟

بله مى بينم

يكى دو ساعتى بين سكوت هاى سنگين و ديالوگ هاى بى معنى دست و پا زديم تا بالاخره يه مرد ميانسال لاغر و ريشو از راه رسيد. خودش كليد داشت در رو باز كرد، اومد داخل و گفت:

اينه مسافرمون؟

آره آقا مرتضى

آماده اس؟

آره

پس پاشو يه ليوان آب به من بده بخورم كه بريم.

خانم نعمتى پاشد رفت داخل آشپزخونه آب بياره و آقا مرتضى نشست جاش. تصوير اون هم مثل نعمتى با چيزى كه در ذهن من از قاچاقچى و مسافرپرون بود هيچ همخونى نداشت. بيشتر احساس مى كردم با بازجوهاى اطلاعاتى طرفم.

چند سالته؟

بيست و دو

دانشجويى؟

آره

برا چى دارى مى رى؟

خسته شدم از اينجا

از اونجا هم خسته مى شى، من كه بريدم.

كجا بودين؟

استراليا

بد بود؟

نه عالى بود ولى جاى من نبود، اونجا زندگى بالا و پايين نداشت، خيلى يكنواخت بود.

نمى دونم چرا، ولى از اينكه چمدون دستش نبود خوشحال بودم. نعمتى آب رو كه آورد آقا مرتضى به اسم كوچيك صداش كرد.

دستت درد نكنه فريده، اگه خودتم مى آى حاضر شو.

باشه الان حاضر مى شم

حاضر كه بود حتى عينك دودى اش هم به چشمش بود ولى دوباره رفت توى اتاق يكى دو دقيقه معطل كرد و برگشت.

آقا مرتضى ليوان آب رو كه برداشت سر بكشه متوجه دست هاى زمخت و انگشتهاى كج و معوجش شدم. دستهايى كه هيچ همخونى با قيافه و جثه اش نداشت. انگار آستين هاى كت پشمى رو دوخته باشن به پيرهن نازك متقال.

بريم

بريم

بيرون توى خيابون يه پيكان قهوه اى قراضه پارك بود. آقا مرتضى پشت فرمون نشست، نعمتى كنارش و من عقب. استارت كه مى زد به اونطرف خيابون نگاه كردم. پسر بچه اى با توپ پلاستيكى زير بغلش، در طبقه دوم ساختمونى نيمه ساز ايستاده بود. ساختمونى كه ديوارهاى دو طرف و پشت اش رو ساخته بودن ولى ديوار رو به رو نداشت. پسر بچه درست روى لبه جايى كه ظاهرا بعد از تكميل ساخت و ساز تبديل به بالكن مى شد ايستاده بود و زل زده بود به من. فضاى پشت سرش كاملا تاريك بود و به نظر نمى رسيد كس ديگه اى اونجا باشه. به طبقه پايين نگاه كردم، نمى شد تشخيص داد كه ساختمون راه پله داره يا نه، ولى پسرك به هر حال خودش رو رسونده بود بالا. ماشين كه راه افتاد گردنم رو چرخوندم و تا از پيچ خيابون نگذشتيم چشم از پسر بچه برنداشتم. تكون نخورد انگار جزء ثابتى باشه از همون ساختمون.

خداحافظى هات رو بكن

با كى؟

با اين شهر ديگه، هر جا كه پناهنده بشى هفت هشت سالى نمى تونى برگردى.

هيچوقت بر نمى گردم.

هه هه اينو مى گى، به محضى كه پات برسه اونور دلت تنگ مى شه

تقريبا دو ساعت توى راه بوديم تا رسيديم پشت فرودگاه، جايى شبيه پاركينگ كه نگهبان داشت و ورود ممنوع بود. آقا مرتضى كارت شناسايى نشون داد و نگهبانى كه توى اتاقك نشسته بود نگاهى داخل ماشين انداخت، به من توجهى نكرد ولى خانم نعمتى رو كه ديد لبخند معنى دارى تحويل آقا مرتضى داد و راه رو باز كرد. ته پاركينگ يه در زرد رنگ بزرگ بود. آقا مرتضى كليد داشت، قفل رو باز كرد و در رو محكم هل داد تا باز شد. داخلش بزرگ بود و تو در تو. بوى شديد بنزين و روغن سوخته مى داد و به نظر تعميرگاه ماشين مى اومد. كف اون قسمت كه ما ايستاديم تميز بود و چال تعمير نداشت. سمت ديگه اما يكى از ماشين هايى كه معمولا توى فرودگاه بين هواپيما ها حركت مى كنن پارك شده بود. بخشى از معما در ذهنم حل شد. آقا مرتضى يا تعميركار اين ماشين هاست يا راننده اونها. بغل همون درى كه ازش وارد شديم يه جور دفتر كار بود، درش رو باز كرد، رفتيم داخل و بلاخره چمدون كذايى رو ديدم. چمدونى كه بزرگتر از چمدون هاى معمولى بود و به نظر مى رسيد سفارشى ساخته شده. بدنه اش محكم به نظر مى رسيد و زيرش چرخ داشت. يه بالش كوچيك توش بود، يه ورق آيت الكرسى يا يه دعايى شبيهش و چند تا ديگه از اون ليپتون هاى گرم كننده.

از يك طرف خوشحال بودم كه دارم مى رم و از طرف ديگه مى دونستم كه اگه به اين شيوه حتى پنج درصد هم اطمينان داشتن من رو راه رضاى خدا و مجانى نمى فرستادن.

اونا همونقدر به من نياز داشتن كه من به اونا. تصميم گرفتم كه اگه رسيدم به مقصد بهشون خبر ندم. بذارم توى خمارى بمونن، نه كس و كار منو مى شناختن نه مى تونستن از كشورى كه قراره بهش پناهنده بشم استعلام بگيرن.

خوبه؟

آره خوبه

دستشويى نمى خواى برى؟

چرا مى رم، كجاس؟

بيرون همين در، دست چپ، بيا كيسه لباسات رو هم بردار همه رو روى هم بپوش.

كيسه رو از دست نعمتى گرفتم رفتم داخل دستشويى و قبل از شاشيدن چند لحظه به چاه كثيف مستراح خيره شدم، نفسم رو با صدا بيرون دادم، زيپ شلوارم رو پايين كشيدم و فشار آوردم كه حتى يك قطره ادرار هم باقى نمونه، اصلا دلم نمى خواست توى شاش خودم غرق بشم. بعدش لباسها رو پوشيدم، از توالت اومدم بيرون و گفتم:

همه رو پوشيدم ولى خيلى گرمه، حالا چى كار كنم؟

اون دعا رو بردار بذار جيبت و بشين توى چمدون

ورق دعا رو برداشتم تا كردم گذاشتم جيبم و رفتم توى چمدون . تا نشستم احساس كردم كه پنج ساله شدم. يادم افتاد چطورى توى جعبه خالى تلويزيون و بخارى مخفى مى شدم و مادرم رو اذيت مى كردم.

بخواب زانوهات رو بغل كن كه درش رو ببنديم

همين الان مى خواين بفرستينم؟

نه پس مى خوايم همينجا بمونيم تا مامورا بيان بگيرنمون.

پروازم ساعت چنده؟

دو ساعت ديگه

اينجورى كه از گرما هلاك مى شم

چاره نيست

مى شه ببينين توى اون يخچال گوشه اتاق يخ هست يا نه.

نه يخ آب مى شه از چمدون مى ريزه بيرون، نمى شه.

فقط يكى دو تا تيكه كوچيك...

آقا مرتضى از داخل يخچال يه قالب يخ در آورد ريخت داخل كيسه پلاستيكى، گره زد و داد دستم.

بيا بگير ولى بخواى نخواى پنج دقيقه ديگه آب مى شه و فقط جات رو تنگ مى كنه.

يخ رو گرفتم بغل كردم و در حاليكه يه ورى دراز مى كشيدم گفتم:

خانم نعمتى نمى خواى بگى كدوم كشور مى رم؟

مى رى يه جاى خوب نگران نباش.

يه جاى خوب اروپا؟

آره به اميد خدا

سرم رو روى بالش كوچيكى كه اندازه كف دستم بود گذاشتم و به در چمدون كه مثل آرواره تمساح پايين اومد نگاه كردم.

قفلش كنم؟

قفل كن

...

مامانم مى گه:

ديشب از پشت بوم صداى ناله گربه مى اومد، مى رى يه نگاه بندازى؟

من كه نشنيدم مامان...

تو خواب بودى، كولر هم كار نمى كنه برو ببين يه وقت گربه نرفته باشه توش!

باشه مى رم الان...

در آهنى پشت بوم رو باز مى كنم، آب شر شر از لاى شبكه هاى كولر مى ريزه پايين، درياچه درست شده زيرش. پاچه هاى شلوارم رو بالا مى زنم و مى رم سراغش. درش رو برمى دارم و توش رو نگاه مى كنم، پوشالها همه پاره پاره است، گربه چنگ زده و شلنگ آب رو هم كنده. ولى خودش رو نمى بينم. مى ترسم سرم رو بكنم داخل چنگ بزنه. دريچه سمت ديگه رو بر مى دارم، حالا مى بينمش، جنازه اش سر و ته آويزونه، عين جنازه گوسفند توى قصابى. دمش از بيخ گير كرده لاى تسمه، نتونسته آزادش كنه و در بره، پاهاى عقبش از هم بازه و جلويى ها مثل صليب افتاده روى هم، صورتش تا نصفه توى آب كف كولر فرو رفته، معلوم نيست كه غرق شده يا از درد شكسته شدن مهره كمرش مرده. تسمه رو به زور مى چرخونم، جسدش تلپى مى افته كف كولر.

شالاپ...

از آبى كه پاشيده به صورتم چندشم شده، تف مى كنم روى زمين و با يقه پيرهن دهنم رو پاك مى كنم. شير آب كولر رو مى بندم و شلنگ رو جا مى زنم. آستين تا خورده پيرهنم رو مى دم پايين، دستم رو مى برم داخل كولر و گربه رو از پاهاش مى گيرم، سنگين تر از چيزيه كه به نظر مى رسه. همونطور آويزون و آب چكون مى برمش پشت در ورودى و داد مى زنم:

مامان، مامان، يه كيسه بيار

اى واى خدا مرگم بده، اين چيه؟

توى كولر بود...

خاك تو سرت چرا اينجورى گرفتيش، لباست نجس شد...

به جاى غر غر يه پلاستيك بده بندازم توش...

چه جورى رفته توى كولر

برزنت كانال پاره اس

ا، پس برا همين درست باد نمى زنه...

حالا كولر رو ول كن پلاستيك بده اينو بندازم توش

مادرم وانمود مى كنه كه چندشش شده، ولى نشده. عاشق جنازه است هر كى كه مى ميره اولين نفر سر جنازه اش حاضر مى شه، قبرستون رفتن آخر هفته هاش امكان نداره به تعويق بيفته. جنازه گربه رو توى پلاستيك مى اندازم و مى برم پرت مى كنم داخل سطل زباله بزرگ سر كوچه، برمى گردم و از مادرم مى پرسم:

چرا همون ديشب كه صداى گربه رو شنيدى چيزى نگفتى؟

آخه خواب بودين...

خب خودت مى رفتى ببينى چيه؟

من از گربه مى ترسم، مى دونى كه؟

شايد مى تونستى بدبخت رو نجات بدى

اى بابا اين شهر پر از گربه ولگرده، حالا يكى كمتر

...

صداى منو مى شنوى؟

آره آقا مرتضى

چقدر وول مى خورى، اينجورى لو مى ريم

چشم تكون نمى خورم

خانم نعمتى در چمدون رو كه بست رفت. حتى خداحافظى هم نكرد. فقط صداى رفتن پاهاشون رو شنيدم و صداى چرخيدن در بزرگ آهنى روى پاشنه. كجا رفت نمى دونم، شايد خونه اش، شايد هم رفت مسافرهاى اصلى، اونا كه پول داده بودن و مثل آدم مى رفتن رو بدرقه كنه. آقا مرتضى ولى زود برگشت، احتمالا به نگهبان پاركينگ انعام كوچيكى داد و يك چشمك تحويل گرفت. نگهبان حتما اونقدر درگير تصور كردن صحنه هاى جنسى بود كه به خيالش بين آقا مرتضى و خانم نعمتى اتفاق افتاده كه من رو به كلى يادش رفت.

من هيچوقت از تاريكى اطراف نترسيدم. ترس من بيشتر از تاريكى درون خودم بود. هر بار كه سعى كردم چراغى گوشه دلم روشن كنم سايه اش افتاد به گوشه ديگه دلم.

زندگى، همين زندگى شيرينى كه براى بعضى ها پروانه اى زيباست در حال پريدن از گلى به گلى ديگه، براى من از اول عجوزه بدشكلى بود با پاهاى دراز چسبناك و تنى كه بوى لجن مى داد. هنوز كودكى من كاملا نمرده بود كه كشف اش كردم، سنگينى اش رو حس كردم، فهميدم سوارم شده، مى دويدم دور خودم و موفق نمى شدم از پشتم جداش كنم. هيولاى زشت، موهام رو دو دستى گرفته بود و پاهاش رو قلاب كرده بود دور گردنم.

...

اين بچه با بچه هاى ديگه فرق داره

اوا خدا مرگم بده يعنى مريضه؟

نمى دونيم هنوز، يا ساكت نشسته توى خودشه يا خل شده داره بى تابى مى كنه...

توى خودم نبودم از قضا زود از خودم بيرون افتاده بودم. داد مى زدم اين سهم من نيست، اين حق من نيست. مدتها طول كشيد تا بلاخره فهميدم زندگى هديه اى ناخواسته است و قرار نيست درون جعبه پر زرق و برقش حتما چيز زيبايى باشه. براى اولين بار درون اون چمدون، حس كردم كه بلاخره اين منم كه پشت زندگى سوار شدم. اين منم كه سر اسب رو گرفتم، هر چند كه سربالايى مى رم ولى حداقل زمامش دست خودمه. احساسى كه زيبا بود ولى دوام چندانى نداشت. درد زانوها كه شروع شد تازه فهميدم با چراغى پا به اين تاريكى گذاشتم كه معلوم نيست ته مخزنش چقدر سوخت داره.

داخل چمدون صداها به همون وضوح بيرون شنيده مى شد فقط كمى بم تر.

اوى مى شنوى؟

آره گوشم با شماست

مى خوام چمدون رو بلند كنم، مراقب باش.

اين اولين و آخرين اخطارى بود كه بهم داده شد.

يك، دو، سه يا على...

چمدون رو كه بلند كرد حس كودكانه خوبى داشت ولى چرخ هاش كه روى زمين كشيده مى شد و قرقر مى كرد تمام تنم رو مى لرزوند. خوشبختانه مسير كوتاه بود. ده، بيست متر جلوتر چمدون رو گذاشت روى بالابر همون ماشينى كه پارك شده بود. ماشين استارت خورد، روشن شد و بالابر راه افتاد.

قيژژژژژ...

با اينكه بالابر آروم مى برد بالا ولى چمدون لق مى خورد. احساس مى كردم كه اگه وزنم رو به سمت اشتباه بدم سقوط مى كنم.

تلق...

بالابر كه ايستاد چمدون هم افقى شد و تلپ افتاد پشت ماشين. سرم محكم خورد به بدنه چمدون ولى چون آماده بودم اتفاق بدترى بيفته درد نگرفت. بر خلاف انتظار من ماشين بلافاصله راه نيفتاد و مدت زيادى در همون حالت روشن و بدون حركت باقى موند. كم كم هيجان اوليه چمدون بازى جاش رو به كابوسى داد كه غير قابل تصور بود. گرماى داخل چمدون هر لحظه بيشتر مى شد و احساس مى كردم در حال آب پز شدنم. ظرف چند دقيقه توى عرق تنم غرق شدم. كيسه پر يخ روى صورتم بود ولى بدنم به درجه احتراق رسيده بود. هر از گاهى كيسه رو از صورتم جدا مى كردم و با دستى كه به سختى تكون مى خورد يخ ها رو به تنم مى ماليدم. ولى با اونهمه لباس كه روى هم پوشيده بودم يخ هم اثر نداشت. سعى كردم يكى دو تا از لباسها رو در آرم ولى غير ممكن بود. در تاريكى مطلق همه اندازه ها غير طبيعى به نظر مى رسيد. زانوم در بغلم مثل بچه فيل بود. هر چى مى گشتم شكمم رو پيدا نمى كردم. حتى احساس نوك انگشتها هم با حالت معمول فرق داشت، نمى فهميدم كه با پنج انگشت كيسه رو گرفتم يا سه انگشت، با دست چپ گرفتم يا راست. بزرگترين خدمتى كه موفق شدم به خودم بكنم پيدا كردن كمربند شلوارم بود به سختى بازش كردم، پايين تيشرت ها رو از توى شلوار بيرون كشيدم و كيسه يخ رو كه نصفس آب شده بود، سر دادم زير لباس ها و روى شكمم.

...

شترق...

چرا مى زنى، مگه چى كار كردم؟

كارى نكردى، مى زنم كه بفهمى معلوم نيست زندگى كى بهت سيلى مى زنه.

شترق

نزن بى شرف، من كه كارى نكردم

مى زنم كه براى بلاياى پيش بينى نشده آمادگى پيدا كنى.

پدرم. شيوه عجيبى داره براى تربيت. وقتى كه كار بدى مى كنم و مستحق مجازات هستم، پوزخند مى زنه و چيزى نمى گه. به جاش گاهى بى خود و بى جهت، وقت تماشاى تلويزيون يا موقعى كه سخت سرگرم مطالعه شدم، يواش مى آد سمتم كشيده آبدارى مى زنه و مى ره و سرجاش مى شينه، داد مى زنم:

مرتيكه چرا مى زنى، مگه مرض دارى؟

مى زنم كه بفهمى روزگار بهت نمى گه كى مى خواد دهنت رو سرويس كنه!

تو ديوونه اى، ديوونه ديوونه ديوونه....

خب نمى شه ازش توقع زيادى داشت، واقعا ديوونه است. صد جور قرص رنگ وارنگ مى خوره و يكى دوبارى هم بيمارستان روانى بسترى شده.

...

هيچ كارى در فرودگاه با سرعت انجام نمى شه، حتى قاچاق. نمى دونم نيم ساعت طول كشيد يا بيشتر تا بلاخره ماشينى كه من رو پشتش گذاشته بودن راه افتاد. دست انداز اول شوكه كننده بود. ماشين كه از پاركينگ رفت بيرون، انگار از روى تپه پريد. ولى دست اندازهاى بعدى اونقدر بد نبود. از يك جا به بعد هم كه اصلا دست اندازى در كار نبود، حدس زدم دور و بر هواپيما باشيم ولى نبوديم چون چمدون رو از ماشين آوردن پايين و گذاشتن روى ريل. احتمالا روى تسمه متحرك.

قررررررررر......

تكون ها خيلى شديد بوديا سطحى كه روش بودم هموار نبود يا تسمه ايراد داشت، چمدون چپ و راست تكون مى خورد و به طور ناگهانى بالا و پايين مى رفت. در اون شرايط ناجور و گرماى وحشتناك حال تهوع هم گرفتم. سعى كردم كنترل كنم، با كف دست جلوى دهنم رو گرفتم و ريز ريز نفسم رو بيرون دادم، ولى فايده نداشت، چمدون دو تا تكون شديد ديگه كه خورد نتونستم جلوى استفراغم رو بگيرم. بالا آوردم توى همون يك وجب جا. نمى فهميدم چه چيزى رو بالا آوردم ساعت ها بود كه چيزى نخورده بودم. كيسه يخ رو كه ديگه تبديل شده بود به كيسه آب گرم با بدبختى از زير لباسم بيرون كشيدم، با دندون سوراخ كردم و كمى از آب ريختم روى دهنم و صورتم.

چند لحظه بعد چمدون ايستاد. فكر كردم حتما آب و استفراغ و عرق از درزهاش بيرون زده و همه فهميدن كه چه خبره ولى مكثی كه كرد كوتاه بود. دوباره راه افتاد و مستقيم رفت تا رسيد به جايى كه صداى كارگرها به گوش مى رسيد.

اصغر بيا سر اينو بگير

اين چيه تابوته يا چمدون؟

بگيرش جا مونده، بگير دير شد

جم نخوردم، جيك نزدم، آخ هم نگفتم. وقتى چمدون رو بى محابا انداختن پشت يه وسيله نقليه ديگه، صورتم محكم خورد به جدار محكمش و درد پيچيد توى دماغم ولى حتى آه هم نكشيدم. در اون تاريكى بين اونهمه مايعى كه توى چمدون پرشده بود نمى تونستم تشخيص بدم دماغم شكسته خون راه افتاده يا ته مونده كيسه آبه كه ريخته. من هرگز توى گور نخوابيدم ولى در اون لحظات نديده و نخوابيده حاضر بودم اون چمدون رو تاخت بزنم با هر گورى. چشمهام كاملا خيس بود، از آب و عرق و خون و از اشكى كه بى اختيار سرازير شده بود. براى لحظه اى با خودم فكر كردم، واقعا انسان براى رسيدن به آرزوهاى بزرگش تا چه اندازه مى تونه كوچيك بشه.

بوق...بوق...بوق...دررررر....درررررر...شاپلاق...ممد بيا كمك، بيا اينو جا به جا كنيم...اومدم...

اين كلمات آخرين كلماتى بود كه شنيدم. بعد فقط صداى موتور هواپيما بود و صداى قلب خودم. در اون لحظات بين وحشت و پشيمونى و حماقت دست و پا مى زدم. براى اولين بار بود كه از خودم مى پرسيدم يعنى واقعا ارزشش رو داشت؟

...

مى ترسى بياى پايين

نه نمى ترسم

بدبخت ترسو اگه نمى ترسيدى تا حالا اومده بودى

الان مى آم

بيا ديگه

بچه هاى شرور مدرسه عادت دارن از كلاس فرار كنن و برن ولگردى. توى مدرسه قديمى راه پله اى كشف كردن كه صاف مى خورد به پشت بوم كتابخونه. از اونجا آويزون مى شن به تير چراغ برق كنار ديوار و سر مى خورن پايين توى خيابون. بچه لات ها يه گروه چهار پنج نفره هستن، بعد از اينكه زنگ ورزش، وقت فوتبال اتفاقى يكى دو تا لايى زدم به گردن كلفت ترينشون، منو به عضويت پذيرفتن و حالا دنبال اونها از پشت بوم كتابخونه سر درآوردم و بايد تير چراغ رو بگيرم و سر بخورم پايين كه نشون بدم مثل اونا تخم دارم و نمى ترسم. فاصله بين لبه پشت بوم و تير زياد نيست، ولى جرات نمى كنم كه آويزون بشم. مطمئنم كه اونا هم دفعه اول ترديد داشتن ولى حالا هى از پايين داد مى زنن، ترسو ترسو، ترسو...

دل به دريا مى زنم و تير رو مى چسبم كه بيام پايين. پاهام روى لبه ديواره و دستهام به تير، بايد در يك لحظه پاهام رو جدا كنم و قلابشون كنم به تير چراغ برق.

يك...دو...

سه رو نگفته ناظم مدرسه سر مى رسه و داد زنه:

كره خر وايسا ببينم

كبوترها از بالاى سرم دور مى شن و بچه ها از زير پام. دستهام دور تير سست مى شن و پاهام مى لرزن. توى زمانى كه انگار بيرون از زمانه جايى ميان زمين و آسمون خشك شدم. چهره مضطرب ناظم رو مى بينم كه انگار از داد زدنش پشيمون شده، نمى دونم چرا مى بينمش، پشتم به اونه و جاذبه زمين نبايد فرصت گردوندن سر رو بهم داده باشه، مهم نيست لبخند تلخى مى زنم و زير پام خالى مى شه. سقوط مى كنم و پخش زمين مى شم.

شگفت انگيزه، از پنج متر ارتفاع افتاده روى آسفالت هيچ جاش نشكسته.

پس چرا بيهوشه؟ ضربه مغزى نشده باشه

بيهوش نيست چشمهاش رو بسته، بازكن چشماتو پسر جان باز كن...

...

توى چمدون فرقى نمى كرد چشمهام باز باشه يا بسته. به هر حال چيزى نمى ديدم. درد زانوهام به قدرى زياد شده بود كه توان تحملش رو نداشتم. عرق و استفراغ و خون دماغم يك طرف، سوزن سوزن شدن پاهام كشنده بود. گوش و گردن و صورتم هم خارش گرفته بود.

خدايا منو بكش

خدايا منو بكش

دقايقى بود كه هواپيما در حال حركت توى باند بود. امكان نداشت كه تا مقصد دوام بيارم. شروع كردم به فشار دادن چمدون با دست و پا و سر و بدن. مثل جوجه اى كه بخواد از تخم بياد بيرون. مطمئن بودم كه از توى چمدون بيام بيرون كسى دستگيرم نمى كنه، آخه كى ممكنه توى انبار هواپيما باشه؟ بايد از اون گنداب بوگندويى كه توش اسير بودم بيرون مى اومدم. مى تونستم در طول پرواز تميزش كنم و موقع فرود دوباره برم توش. ولى چمدون باز بشو نبود. جدارش محكم بود و من كم توان.

كاش حداقل با خودم چاقو آورده بودم، يه چيز تيز كه بتونم ديوارهاى پلاستيكى اين زندون لعنتى رو باهاش پاره كنم. اى كاش عقل نعمتى مى رسيد و چمدونى سفارش مى داد كه درش از داخل باز و بسته بشه. كاش زورم بيشتر بود. كم كم شروع كردم به عربده كشيدن و گريه كردن با صداى بلند. با آرنج ها به دو طرف بدنه فشار مى آوردم و با پاهام به جدار كنارى چمدون. اونقدر فشار آوردم و خودم رو به اينطرف و انطرف كوبيدم كه بلاخره، صدا كرد

تلق...

تلق، صداى زندگى بود، صداى رها شدن، بهترين صداى دنيا. چمدون صدا كرد تلق و درز كوچيكى باز شد. بعدها هرگز در زندگى آرامشى مثل آرامش اون لحظه رو تجربه نكردم. باريكه نور سفيد و هواى مطبوع خنك. چنان نفس عميقى كشيدم كه فكر مى كنم تمام اكسيژن اون دخمه آهنى يكجا رفت داخل ريه هام. چند لحظه بى حركت موندم و بعد پاهام رو بالا بردم و سعى كردم درز چمدون رو بيشتر باز كنم. ولى هر چى كه فشار دادم نشد. انگار كه دو طرفش ديوار باشه. پاها رو پايين آوردم و دستم رو با زحمت از درزى كه باز شده بود بيرون بردم و سعى كردم با لمس كردن اطراف بفهمم كجا گير كردم.

اول فكر كردم ممكنه چمدون لاى قفسه هاى آهنى باشه و نشه بيشتر بازش كرد ولى قفسه اى در كار نبود فقط سر داده بودن لاى چمدون هاى ديگه. حالا كه داخل چمدون كمى جا باز شده بود، مى تونستم كنترول بيشترى روى حركاتم داشته باشم، چرخيدم و با زانوهام اونقدر به بدنه اش فشار آوردم كه بلاخره درز باز شده به اندازه اى شد كه موفق شدم سرم رو ازش بيرون كنم...

با اينكه مى دونستم كسى دور و برم نيست ولى مثل موش كه از سوراخ سرك مى كشه گردن چرخوندم و با دقت همه جا رو نگاه كردم. خيالم كه راحت شد با زور و ضرب تنم رو از چمدون كشيدم بيرون و بعد از ساعتها روى پاهام ايستادم. زانوهام مى لرزيد و تنم مور مور مى شد ولى خوشحال بودم، براى اولين بار در زندگى احساس مى كردم كه بازيگر نقش اصلى ام، تا پيش از اون حتى سياهى لشگر بازى زندگى هم نبودم. دور تا دورم پر از چمدون بود. زير نور كمرنگى كه اصلا توقع نداشتم روشن باشه تقريبا همه زواياى محفظه اى كه توش بودم رو مى ديدم. براى اولين پرواز عمرم خيلى هم بد نبود. اون سالن و همه اون چمدونها حداقل چند ساعتى مال من بود.

نفس عميقى كشيدم، چشمهام رو بستم، چنگ زدم داخل موهام و شقيقه ام رو فشار دادم.

من آزادم، آزاد...

دقيقا نمى دونستم از چى آزادم. هنوز به هيچ جا نرسيده بودم. دمار از روزگارم دراومده بود. دماغم واقعا شكسته بود و به جز صورت و دستهام كه خونى بود داخل چمدون هم پر از كثافت شده بود. از همه بدتر لباسهام بود. ديگه نمى تونستم يك لحظه هم توى اون لباسهاى ورزشى گند و گه كه مثل چوب خشك شده بود بمونم. اولين چمدون كنار دستم رو از لاى چمدون ها كشيدم بيرون و زيپش رو باز كردم. توش فقط لباسهاى دخترونه بود. ولش كردم و رفتم سراغ چمدون بعدى اونم همينطور و حتى سومى! نكنه توى اين پرواز همه زن باشن. خوشبختانه داخل چهارمى يا پنجمى بلاخره لباس مردونه پيدا كردم.

كاش آب هم بود كه مى خوردم و به دست و صورتم مى زدم.

حداقل ده تا چمدون ديگه رو هم باز كردم ولى توى هيچكدوم آب نبود. كى ممكن بود توى چمدونى كه داره مى بره اروپا آب بذاره. به جاش كلى گز و پسته بود كه هيچ فايده نداشت، اگر مى خوردم تشنه تر مى شدم. از جستجو براى آب صرف نظر كردم و به جاش لباسهاى كثيف رو از تنم درآوردم. تماس تيشرت ها با دماغ شكسته ام دردناك بود. دنبال آينه نگشتم دلم نمى خواست ببينم چه اتفاقى براى دماغم افتاده. با بدبختى همه لباسها رو از تنم كندم. لخت ايستادم لاى چمدونها و به خودم خنديدم. تا قبل از اون هيچوقت داخل هواپيما رو از نزديك نديده بودم. حالا همه اش مال من بود. اگه مى تونستم تا آخر سفر لخت بمونم مى موندم. ولى سرد بود و هى سردتر مى شد .

لباسهايى كه پيدا كرده بودم رو روى هم پوشيدم و چمدونهايى رو كه باز كرده بودم يكى يكى بستم تا رسيدم به همون اولين چمدون كه پر از لباسهاى دخترونه بود. دولا شدم ببندمش كه توى جدارش يه قوطى نوشابه ديدم، زيپ رو باز كردم و قوطى رو برداشتم.

پلاق...

صداى باز شدن در قوطى مثل موسيقى بود توى گوشم. بيشترش رو خوردم و ته مونده رو ريختم روى دستها و صورتم. از توى همون چمدون يه پيرهن سفيد كه روى باقى لباسها بود برداشتم و صورتم رو با احتياط خشك كردم. با اينكه حسابى چسبناك شده بودم ولى شرايطم از وضعيت قبلى بهتر بود. با همون لباس، استفراغ و خون داخل چمدونم رو هم تا جاى ممكن پاك كردم. تموم كه شد سعى كردم لباس رو كه ديگه هيچ كجاش سفيد نبود بچپونم توى جيب كنار چمدونش. ولى تو نرفت. دست كردم ببينم چرا نمى ره يه كتابچه سبزرنگ با جلد كلفت پيدا كردم، از سر كنجكاوى كه نه، همينجورى الكى بازش كردم و توى صفحه اول خوندم:

من هيچ وقت به عكس هاى راديولوژى اعتماد نداشتم. از اول مى دونستم كه دو تا قلب دارم. يكى براى عشق ورزيدن به تو و يكى براى نفرت از تو.

به نظرم جالب اومد ورق زدم، توى صفحه بعدى نوشته بود:

وقتى مى بوسمت دماغم رو مى گيرم نه به خاطر بوى دهنت، به خاطر بوى گند روحت كه زير هيچ خميردندون و آدامسى نمى تونى مخفى كنى.

ديشب كه خواب بودى، يه سوسك بزرگ از سوراخ دماغت وارد شد، توى سرت چرخ زد و لابه لاى توده هاى بى مصرف چربى كه به جاى مغز دارى تخم گذاشت. امروز از صبح كه بيدار شدى به جاى كلمه سوسك ريزه از دهنت بيرون مى آد.

چه آدم عجيبى، خب اگه اينقدر از طرف بدت مى آد ولش كن. چند صفحه ديگه رو هم ورق زدم.

مى دونى وقتى كه مى گم دوستت دارم يعنى از تو كمتر از بقيه نفرت دارم، همين!

نمى فهميدم چيزهايى كه نوشته جمله قصارهاى توى كتابهاست يا حرفهاى خودشه. هيچ اسمى توى دفترچه نبود. نه اسم خودش و نه مخاطب بدبختش. بعد از خوندن چند جمله از دفترچه واقعا كنجكاو شدم ببينم ديگه چى توى چمدون اون دختر مى تونه باشه. چند تا كتاب جيبى يه كيف پر از خودكارهاى مشكى و قرمز. از توى چمدونش يه خودكار قرمز پيدا كردم و توى يكى از صفحه هاى خالى اسمم رو نوشتم و امضاء كردم. توى چمدونش چند تا تيكه لباس هم بود، يكى از لباسهاى بلندش رو برداشتم و گرفتم جلوى خودم، به نظرم اومد كه هم قد و قواره باشيم. يكى دو تا شلوار و چند تا سينه بند و شورت قرمز هم بود. يكى از سينه بندها رو گذاشتم روى سرم و بندش رو گره زدم زير چونه ام. هيچوقت به سينه بند هيچ دخترى اونقدر نزديك نشده بودم. با هيچ دخترى برو و بيا نداشتم، و اصولا چيز زيادى راجع به زنها نمى دونستم. نه اينكه خوشم نياد يكى دو بار پا پيش گذاشته بودم كه بى نتيجه بود. دوباره دفترچه رو برداشتم و باقى نوشته هاش رو خوندم. نوشته هايى كه اصلا تحريك كننده نبود و برعكس خيلى هم آدم رو پس مى زد، ولى من كه آدم درست و حسابى نبودم، همونطور كه جملات بى سرو ته دختره رو مى خوندم ميل جنسى ام بيشتر و بيشتر تحريك مى شد، نصف دفترچه رو كه خوندم ولش كردم كف هواپيما، غلتيدم به سمت چمدون، صورتم رو توى لباس هاى زير دختره فرو بردم و دستم رو بردم داخل شلوارهاى ورزشى كه روى هم پوشيده بودم.

...

چشمهام رو بستم يه بالش هم گذاشتم روى صورتم كه خوب تاريك بشه و بتونم تصاويرى كه تجسم مى كنم رو با وضوح بهترى ببينم، زيپ شلوارم رو باز كردم و دارم با خودم ور مى رم، داره كم كم صدام در مى آد كه مامانم در اتاق رو بى هوا باز مى كنه و داد مى زنه:

توله سگ بى شرف، برو گمشو بيرون از اين خونه بيرون!

دنيا روى سرم خراب شده، ديگه از اين بدتر نمى شه. به خيالم كه مادرم رفته خريد، نگو رفته بالاى پشت بوم رخت پهن كنه. بى صدا بر مى گرده پايين و من نمى فهمم كه كى مى رسه به چهارچوب در اتاق و نمى رسم به موقع زيپ شلوارم رو بكشم بالا، همه چيز رو ديده و داره داد مى زنه:

بى پدر و مادر، من روى اين فرش نماز مى خونم، خاك عالم بر سرت...

خونه ديگه جاى موندن نيست. زيپ شلوار رو مى كشم بالا، كيفم رو از روى زمين برمى دارم و بدون اينكه به مادرم نگاه كنم از كنارش رد مى شم. طاقت نمى آره كه بذاره راحت برم، انگار خجالتى كه مى كشم كافى نيست، محكم با كف دست مى كوبه پس كله ام و با نفرت مى گه:

ديگه هيچوقت برنگرد تو اين خونه، سگ نجس...

مى دوم به سمت در و از خونه مى زنم بيرون. به سر كوچه كه مى رسم داخل كيف و جيبم رو مى گردم، اونقدر دارم كه بتونم يه بليط اتوبوس بخرم و برم شمال توى دريا خودم رو غرق كنم. يه نصف پاكت سيگار هم هست. از نظام آباد تا ترمينال پياده مى رم. اونقدر سيگار دود مى كنم، به خودم فحش مى دوم و توى سر روح نجسم مى كوبم كه نمى فهمم كى رسيدم.

بليط نوشهر چنده

دويست و پنجاه

بليط رو كه بگيرم پنجاه تومن ديگه مى مونه، خيلى خوبه گرسنه از اين دنيا نمى رم مى تونم قبل از مردن يه ساندويچ بندرى بخورم. بليط رو مى خرم، سوار مى شم و تا اتوبوس راه مى افته خوابم مى بره. خواب مى بينم لخت توى دريا شناورم و مادرم توى قايق نشسته مى زنه توى سرش و مى گه، الهى زودتر غرق بشى كه مردم كون لختت رو نبينن!

آقا نوشهره، پاشو..

نوشهر و درياى زيبا همین جا بمیرم عاليه ولی نه با شکم گرسنه. مى گردم يه ساندويچى پيدا مى كنم، يه سوسيس بندرى مى خرم و مى رم کنار آب. غروبه و هوا داره تاريك مى شه. به سوسيس بندرى گاز مى زنم و با خودم مى گم توى تاريكى بهتر مى شه مرد. هيچكس نجاتت نمى ده. ولى ساندويچ تموم نشده يكى از پشت سر مى گه

داداش اينجا چى مى خواى؟

هيچى نشستم دريا رو تماشا مى كنم

اتاق اجاره اى مى خواى؟

نه هتل دارم

كدوم هتل؟

اسمش يادم نيست

باشه، عرق مى خورى؟

كجا، اينجا؟

آره

متوجه كيسه پلاستيك سياه توى دستش مى شم. يه پسر هم سن و سال خودمه، آفتاب سوخته و ژوليده. اينور و اونور رو نگاه مى كنه. مى شينه كنارم.

استكان ندارم، از در دبه بايد بخوريم!

ببين من هيچى پول همراهم نيست

كى پول خواست ازت، مهمون منى، اسمت چيه؟

على، اسم تو چيه؟

من رحمانم

اونشب خودكشى نمى كنم. يعنى دو تا قلپ از عرق رحمان كه مى خورم سر درد دلم باز مى شه و ماجرا رو براش تعريف مى كنم.

خب اين كه مهم نيست، بيا چند روز مهمون ما باش، بعدش برگرد، يادشون رفته.

تو با كى زندگى مى كنى؟

با عموم، ولى فلجه.

ناراحت نمى شه من بيام پيشت؟

نه ناراحت نمى شه، غذاشو بدم جاشو تميز كنم كارى به كارم نداره.

باقى خونواده ات كجان؟

خونواده ام باقى نداره، همه توى تصادف اتوبوس مردن، من موندم و عموم كه اونم پاهاش از بين رفت.

دبه عرق نصفه شده، سر از پا نمى شناسم، تلو تلو خوران دنبالش مى رم تا مى رسم به يه ويلاى كوچيك.

همين جاس، بيا داخل.

چه خوشگله

چيش خوشگله بيغوله

رحمان يه تشك بهم مى ده و مى گه هر جا دلت مى خواد بخواب فقط توى اتاق عمو نرو، اون رو به رويى رو مى گم. عمو خر كيه، اونقدر مستم كه همونجا روى زمين دراز مى كشم، تشك رو بغل مى كنم و مى خوابم. خواب مى بينم توى هواپيما هستم. ولى هواپيما به جز من مسافر ديگه اى نداره، خبرى هم از خدمه نيست. مى رم سمت اتاق خلبان، مادرم نشسته جاى خلبان و مستقيم مى ره به سمت كوه، الهى هزار تيكه بشى كه يه تيكه ات هم پيدا نشه. به كوه نخورده از خواب مى پرم. رحمان سرش رو گذاشته روى سينه ام و هق هق مى كنه. مستى عرق هنوز نپريده و سرگيجه اجازه نمى ده كه درست فكر كنم. چشمهام رو مى بندم و دوباره مى خوابم.

بار ديگه كه چشمهام رو باز مى كنم، جز خودم كسى توى هال نيست. از روى تشك پا مى شم و دور و برم رو برانداز مى كنم. فرشى كه روش خوابيده بودم كهنه و سوراخه. يه صندلى حصيرى هم سرنگون، كنج هال افتاده. روى تاقچه يه آينه كوچيكه و بالاش چند تا عكس قديمى ترك خورده و شكسته كه با پونز به ديوار زدن. باقى ديوارها خاليه.

رحمان، رحمان!

دوبار صداش مى زنم ولى اونقدر زير لبى كه خودم هم به زور صداى خودم رو مى شنوم. انگار دلم نمى خواد كه باشه. همه جا ساكته و از اتاق عمو هم هيچ صدايى نمى آد. در برابر حس كنجكاوى كه اومده سراغم نمى تونم مقاومت كنم، مى رم در اتاق عمو رو باز مى كنم. يه اتاق خاليه با پنجره شكسته و يه ويلچر قديمى درب و داغون كه سر و ته افتاده و باد كه مى زنه چرخش مى چرخه. خبرى از عمو نيست. در اتاق رو مى بندم و بى سر و صدا از خونه مى زنم بيرون. راه چالوس رو پيدا مى كنم و از اون ساحل و اون خونه دور مى شم. به چالوس كه مى رسم با التماس دل يك راننده اتوبوس رو به رحم مى آرم كه منو مجانى برگردونه تهران. با اينكه هنوز سر گيجه و تهوع دارم ولى اينبار تا تهران خوابم نمى بره. مى ترسم بخوابم، رحمان سرش رو بذاره روى سينه ام و گريه كنه. با اينكه به من محبت كرده و پناهم داده ولى حسى از وحشت و نگرانى رو هم در من بر انگيخته. حسى ناشناخته از اتفاقى كه ممكنه افتاده باشه يا بيفته، رحمان غريبه ايه كه ميلى به شناختش ندارم و هر كيلومترى كه ازش دور تر مى شم آروم تر مى شم.

...

صورتم رو از توى چمدون دختره بيرون كشيدم سينه بند قرمزش رو از سرم باز كردم و انداختم كنار، ولو شدم كف محفظه تا نفس زدنم عادى بشه. چند لحظه اى تنم مثل كوره داغ بود ولى بعدش با اينكه كلى عرق كرده بودم، سرماى داخل محفظه رو حس كردم. سرمايى كه هر لحظه بيشتر مى شد و تا مغز استخونم فرو مى رفت.

...

آقا اجازه؟

بپرس

سردترين شهر دنيا كجاس؟

يه شهرى توى سيبرى

چقدر سرده

اونقدر سرده كه آدما نمى تونن گريه كنن چون اشكاشون يخ مى زنه و جلوى ديدشون رو مى گيره

...

مطمئنم كه از بالاى يه جايى شبيه همون شهر رد مى شديم. پاشدم راه افتادم داخل محفظه از اين سر به اون سر، ولى هر چى قدمهام رو تندتر مى كردم فايده نداشت، دماى هوا هم با همون سرعت پايين مى اومد. چند تا چمدون ديگه رو باز كردم و از توشون جوراب پشمى و كت و پتو پيدا كردم. ساعت نداشتم كه بفهمم چه مدته توى آسمونم حدس مى زدم دو سه ساعت گذشته باشه و هنوز چند ساعتى تا مقصد راه باشه. چطورى بايد اون سرما رو تحمل مى كردم. لباسها اصلا گرم نمى كرد انگار نه انگار كه پوشيدم. لرز كرده بودم و دندونهام به هم مى خورد. بايد يه كارى مى كردم اصلا منصفانه نبود كه داخل اون محفظه بميرم، من گرما رو شكست داده بودم سرما رو هم حتما مى تونستم از سر راهم بردارم. از توى يكى از چمدونها فندك پيدا كردم، روشن مى كردم و مى گرفتم نوك انگشتهام ولى شعله كم رمقش جواب اون سرما رو نمى داد. فكر كردم كف هواپيما آتيش درست كنم، كاش يه گاز پيك نيكى اينجا بود. يه بار توى ماشين، صندلى عقب پيك نيكى روشن كرده بودم و اتفاقى نيفتاده بود، ولى طبعا توى چمدون هيچ مسافرى گاز پيك نيكى نبود. وقتى فكرم به جايى نرسيد از آتيش بازى منصرف شدم و رفتم داخل چمدون كثافت خودم كه لاى پشم شيشه گرمم بشه كه فايده نداشت، از بيرون هم سردتر شده بود. ليپتون هاى گرما زا رو كه كف چمدون بود فشار دادم و منتظر شدم گرم بشن ولى اونا هم فايده نداشت همشون رو ريختم داخل لباسم و هنوز سردم بود. بايد از وسايل مسافرها استفاده مى كردم. چمدون ها رو يكى يكى باز كردم و از توى هركدوم يكى دو تيكه لباس برداشتم انداختم كف محفظه، وقتى از لباسها يه كپه بزرگ درست شد، خزيدم لابه لاشون و زانوهام رو بغل كردم.

بچه كه بودم عادت داشتم مى رفتم لاى رختخوابهاى چيده شده توى درگاهى مخفى مى شدم، گاهى تشكها سر مى خوردن و مى ريختن كف اتاق.

فكر كردم چقدر سفرم شبيه بازى هاى كودكانه است. چقدر عجيبه كه براى انجام دادن بزرگترين كارهاى دنيا هم مى شه كودكانه رفتار كرد.

زير اونهمه لباس كمى گرم شدم و چشمهام رو گذاشتم روى هم بلكه زودتر برسم ولى قبل ازاينكه چرتم ببره هواپيما به شدت تكون خورد. با اينكه داخل چمدون به تكون هاى شديد و غير منتظره عادت كرده بودم ولى اون لرزش ناگهانى و صداى شديدى كه پيچيد داخل محفظه چرت رو از سرم پروند. فكر كردم كه هواپيما نشسته و دخلم اومده. الانه كه در انبار رو باز كنن و قبل از اينكه بگم پناهنده ام به جرم دزدى دستگيرم كنن.

ولى هواپيما ننشسته بود، مست كرده بود و توى آسمون تلو تلو مى خورد. لرزشهاش هر لحظه شديدتر مى شد و صداى موتورش شبيه تندر شده بود. بيشتر چمدونها باز بود و لباسها همون كف ريخته بود، خدايا چه جورى اينا رو بذارم سرجاش، الان اگه هواپيما بشينه و در اينجا رو باز كنن دخلم مى آد. نمى دونم اون لرزش ها چقدر طول كشيد ولى قبل از اينكه بتونم زيپ اولين چمدونى كه باز كرده بودم رو ببندم يكهو همه صداها افتاد، انگار موتور هواپيماخاموش شد. پاهام از كف محفظه جدا شد و لباسها دور و برم به پرواز در اومدن. چمدونها از جاشون خارج شدن و بين زمين و هوا معلق شدن. من قبلا هيچوقت پرواز نكرده بودم ولى اون شرايط اصلا به نظرم طبيعى نمى اومد. دستهام رو قلاب كردم به ميله اى كه چمدونها رو از هم جدا مى كرد ولى هواپيما كله كرد به سمت زمين، دستهام از ميله جدا شد و پرت شدم ته محفظه.

چسبيدم به دريچه خروجى و تنها چيزى كه ديدم تعداد بيشمارى چمدون و لباس و بسته هاى گز و پسته بود كه به سمتم مى اومد، دستهام رو گرفتم جلوى صورتم ولى فايده نداشت از شدت ضربات بيهوش شدم و روز بعد توى بيمارستان كه چشم باز كردم، بهم گفتن:

تو تنها نجات يافته اين سانحه ناگوار هستى

سانحه ناگوار؟

بله سقوط هواپيما...

اينجا كجاست؟

جبل الطارق!

 

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم
فصل سوم
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید