مسابقه انشای ایرون

 

پناهنده

فصل اول

 

علیرضا میراسدالله


من زندگى رو از ته صف شروع كردم. نه پدرم كسى بود نه مادرم. آدم با شعور دور و برم كم بود. اهل فكر كه اصلا نبود، دو سه تايى هم كه تحصيلاتى داشتن فقط بهتر از بقيه لباس مى پوشيدن.

بين آدمهايى كه مى ديدم قاعده بر اين بود كه از صبح تا شب بزنن پس گردن بچه هاى قد و نيم قدى كه راه انداخته بودن و به قدرى ذهنشون رو با حرف مفت و درى ورى پر كنن كه بچه ها هم مثل خودشون هيچ گهى نشن و تا وقت مرگ دنبال زندگى سگ دو بزنن و له له كنن.

منم مثل بقيه اولش ته صف ايستادم، با خودم گفتم مهم نيست كه طول صف چقدره، من سهم ام رو از اين زندگى مى گيرم. سهمى كه نمى دونستم چيه ولى براش اشتها داشتم.

لابه لاى جمعيت بى تابى مى كردم و جوش مى زدم كه يكى انگار بازوم را گرفت، عقب كشيد و توى گوشم گفت:

اين صف، صف تو نيست. به سر اين صف كه برسى يه خونه بهت مى دن, يه زن, چند تا بچه و يه شغل نكبتى كه روزى هزار بار دلت مى خواد تركش كنى. راهى كه زير پاى همه است رفتن نداره، بزن به دل مه، شايد هيچوقت سر از اونورش در نيارى ولى حداقل نه پشت سرت كسى هست نه پيش روت، نه قراره از كسى جلو بزنى نه از كسى جا بمونى، تنها رقيبى كه دارى خودتى، حتى اگه ندونى كجا مى رى و جايزه ات چيه.

...

درررينگ... درررينگ

الو

سلام

سلام نيما چطورى؟

خيلى نگرانم على

نگرانى نداره، بايد خوشحال باشى كه دارى از اين خراب شده فرار مى كنى...

خوشحال كه هستم ولى اگه جاى من بودى مى فهميدى كه نگرانى داره، بدجور هم داره...

بى خود مى گفت، دو ماه بعد كه نوبت خودم شد اصلا نگرانى نداشت فقط كمى استخون هاى تنم له شد و زانوهام خشكيد.

امشب مى آى خونه ما براى خداحافظى، فقط به تو دارم مى گم و دو سه تا از دوستاى نزديكم، كسى ديگه خبر نداره...

مرسى كه گفتى، معلومه كه مى آم...

من و نيما نه دوست قديمى بوديم و نه هم دانشگاهى، من بچه نظام آباد بودم و اون اهل قلهك، من زبان انگليسى مى خوندم و اون گرافيك. دوستى ما كاملا اتفاقى سر يه برنامه گروهى كوهنوردى - كه فقط يه بار رفتم - شكل گرفته بود و الكى جدى شده بود، تنها شباهتمون اين بود كه نيما هم مثل من سربازى نرفته بود و منع خروج از كشور داشت ولى برعكس من وضع مالى پدرش خوب بود. به يه قاچاقچى ده هزار دلار داده بود كه پسرش رو ببره كانادا. من اون ايام گاهى لنگ بليط اتوبوس مى شدم، خونه اونقدر كوچيك بود كه ترجيح مى دادم توى خيابون پرسه بزنم و اميدى به جايى نداشتم ولى سوداى رفتن چنان ذهنم رو مشغول كرده بود كه هر كسى مى پرسيد برنامه ات چيه، جواب مى دادم:

دارم كارو بارم رو رديف مى كنم كه برم...

فكر مى كردم اگه فلنگ رو ببندم و خودم رو از اون شرايط جدا كنم دنيا عوض مى شه، يه مسير درستى براى زندگى پيدا مى كنم و براى چيزهايى مى جنگم كه ارزش جنگيدن دارن. حتى به بعضى ها روز رفتنم رو هم مى گفتم:

هفتم مهر ماه مى رم.

نيما آخر تير رفت و من دو ماه وقت داشتم كه به قولم عمل كنم.

مسافر پرونه رو به من معرفى مى كنى نيما؟

مگه تو هم مى خواى برى؟

آره

پولش چى؟

نيما از شرايط زندگى من خبر داشت. يكى دو بار اومده بود خونه درب و داغون اجاره اى كه داشتيم. مادر و پدرم رو ديده بود و مى دونست كه دستم به جايى بند نيست.

پولش رو جور مى كنم نيما نگران نباش.

چه جورى؟

تو به اين كارهاش كار نداشته باش فقط منو بهش معرفى كن.

گفت:

بابام پيداش كرده، قراره كه تا من نرسيدم كانادا به كسى نگيم كه كيه داره مى بره...

من كه هر كسى نيستم، به من اعتماد ندارى؟

بحث اعتماد نيست، نمى خوام حرف بابام رو زير پا بذارم.

حالا چقدر طول مى كشه كه برسى كانادا؟

حداكثر دو ماه، بايد يه مدت تايلند بمونم كه شرايطش جور بشه.

دو ماه خيليه، نمى شه شماره رو بدى؟

نه على جون نمى شه، بذار من برم برسم كانادا بعد با بابا صحبت كنيم، الان خيلى استرس داريم هممون...

استرس نيما اصلا به من مربوط نبود، سماجت و پافشارى تنها چيزى بود كه خدا به اندازه كافى توى گل من ريخته بود، بايد شماره رو مى گرفتم. ولى پدر نيما آدم خشكى بود، عصا قورت داده و اتو كشيده. مثل خيلى از پدرهاى قديمى خيال مى كرد كه اگه به بچه ها لبخند بزنه از ارزشش كم مى شه. ولى هر كس قلقى داره، خرج نرم كردن پدر نيما هم يكى دو دست تخته نرد بود. شانس آوردم كه اين يكى رو پدرم درست يادم داده بود.

چه چوب خوبى داره تخته نردتون!

بلدى؟

معلومه كه بلدم! من شاه تخته ام، فقط با حرفه اى ها بازى مى كنم.

حرفه اى يعنى كى؟ قماربازها!

نه اهل قمار نيستم، حرفه اى يعنى كله گنده ها، مقامات بلند پايه، ستاره هاى سينما، آدماى باحال، آخريشون فيدل كاسترو بود با جت اختصاصى يواشكى اومد تهران دو سه دست به من باخت و رفت!

لبخند پدر نيما چراغ سبز بود، يكى از تاس ها رو برداشتم در مشتم چرخوندم و گفتم.

كم مى ريزه

با اكراه نشست ولى تاس اول رو كه ريخت و ريز آورد حالت چهره اش تغيير كرد، لبخند زيبايى جاى چروك هايى كه عبوس اش مى كرد رو گرفت و چشمهاش برق زد. به دست دوم هم نكشيد كه سر شوخى باز شد، اولش كركرى خوندن و ايراد گرفتن به تاس ريختن بود تا كم كم موضوع اصلى رو وسط كشيدم.

منم مى خوام برم پيش نيما

چه خوب، عاليه پسر جان، چرا زودتر نگفتى كه صحبت كنم با هم ببردتون؟

هنوز پولم كامل نيست.

يه جفت چهار كه لازم داشت آورد و با خنده گفت:

چون دومين مشترى هستى كه از جانب من معرفى مى شه شايد بهت تخفيف بده، چقدر كم دارى؟

نگران نباشين من پولش رو كامل جور مى كنم فقط مى شه شماره اش رو بدين خودم زنگ بزنم؟

نه پسر جان من بايد سفارشت رو بكنم، تو با نيما فرقى ندارى.

الكى مى گفت با نيما فرق ندارى. كلا دو دفعه من رو ديده بود بعد از اون هم قرار نبود هيچوقت ببينه، طفره مى رفت از شماره دادن. هر دست كه بازى مى كرديم يكى دو حركت احمقانه مى كردم كه مهره هام رو بزنه، خوشحال بشه بلكه شماره رو بده.

اينجورى فيدل رو بردى؟

شاهنامه آخرش خوشه، فعلا بزنين ببينين بعدش چى كار مى كنم.

باختن ها بلاخره جواب داد، دلش نرم شد و شماره قاچاقچى رو داد كه خودم صحبت كنم. ولى قاچاقچى در كمال تعجب زن بود، خانم نعمتى!

خب پسر جان يادداشت كردى؟

بله

مطمئنى كه نمى خواى پى گير كارت بشم، باهات بيام پيشش؟ مى تونى خودت از پيش بر بياى؟

بله مى تونم، همونطور كه گفتين دو سه روز صبر مى كنم كه نيما برسه تايلند مستقر بشه بعد زنگ مى زنم و بهش مى گم از طرف شما تماس مى گيرم و پسر خاله نيمام.

ديگه چى؟

آهان مى گم كه به نشونه آقا هادى.

آره باريكلا، ولى اون در هر صورت به من زنگ مى زنه...

باشه شما فقط سفارش بكنين كافيه.

نيما فرداى اون شب رفت و من يكى دو روز بعد زنگ زدم به خانم نعمتى، خودم رو كه معرفى كردم و گفتم پسر خاله نيما هستم خيلى سرد جواب داد، انگار كه شماره رو اشتباه گرفته باشم، ولى وقتى گفتم به نشونه آقا هادى قرار گذاشت كه جمعه آخر همون هفته برم ديدنش.

نه به پدرم چيزى گفتم نه به مادرم حرفى زدم، اصلا به اونها مربوط نبود، نه طلبى ازشون داشتم و نه بدهكارشون بودم. زندگى من مال خودم بود، مى تونستم هر زمان كه خواستم كنار هر جوبى سر اون زندگى رو كه احساس مى كردم اشتباه به من رسيده ببرم و گوشتش رو نذر كلاغها كنم.

كار زيادى در طول هفته نداشتم، كوچه پس كوچه هاى نظام آباد رو گز كردم تا جمعه رسيد.

....

كانادا ده هزارتاس، استراليا هشت تا، اروپا بخواى برى ارزون تره با شيش هفت تا هم مى شه، البته به جز انگليس اونجا عين كاناداس دنگ و فنگ داره...

زير شيش هزار تا چى دارى؟

خونه خانم نعمتى يه خونه كلنگى قديمى بود ته شهر، يه جاى خلوتى كه دور و برش پر گودال بود و خونه هاى نيمه ساخته. اين خونه جزء معدود خونه هاى باقى مونده بود كه هنوز نكوبيده بودن. غروب روز تعطيل بود و هيچ كارگرى اون اطراف نبود. منم از اتوبوس كه پياده شدم- با اينكه آدرس رو تلفنى دقيق توضيح داده بود، نيم ساعتى گشتم تا پيدا كردم. شيش هفت بارى زنگ زدم تا در رو باز كرد، مطمئنم كه از يه سوراخى منو مى ديد و برانداز مى كرد، مبادا كه مامور باشم. راستش منم تا در رو باز كرد قلبم ريخت. آخه كدوم قاچاقچى با مانتو و مقنعه مشكى و عينك دودى در رو به روت باز مى كنه؟

سلام، على هستم به نشونه آقا هادى، آيفونتون كار نمى كنه؟

بيا داخل، بيا...

داخل خونه توى سالن نشيمن هيچى نبود به جز دو تا صندلى شكسته، دو طرف يه ميز گرد درست وسط اتاق. يه تاقچه كوچيك هم بود كه فقط يه جلد قران روش بود.

بشين من الان مى آم

اينو گفت و رفت توى اتاق در رو بست. من نشستم روى صندلى و به ديوارهاى رنگ و رو رفته و سقف نم داده ترك دار خيره شدم. چند لحظه بعد صداش اومد كه انگار نماز مى خوند. اول فكر كردم اشتباه مى شنوم يه چيزهايى از احكام مى دونستم، اينكه زنها نماز مغرب و عشاء رو در صورتى مى تونن با صداى بلند بخونن كه نامحرم توى خونه نباشه. ضمن اينكه تازه سر شب بود و خانم نعمتى كلى وقت داشت كه نمازش رو بعد از رفتن من بخونه. به هر حال نشستم تا نمازش تموم شد و اومد داخل سالن. عينك دودى هنوز به چشمش بود احتمالا سر نماز هم بر نداشته بود.

قبول باشه

قبول حق باشه، چند ركعت براى تو خوندم!

براى من؟

آره، من براى همه مسافرا نماز سفر مى خونم!

نماز سفر ديگه چيه؟

نماز مى خونم كه سفرى كه دارى به خوبى انجام بشه. ازت خواهش مى كنم اگه سفرت به اميد خدا انجام شد تا آخر عمر نماز بخونى و ياد نره كه قدرت خدا بوده كه صحيح و سلامت رسيدى!

سر درنمى آوردم چى مى گه، مسجد كه نرفته بودم مثلا توى خونه قاچاقچى بودم، مى خواستم زودتر برم سر اصل مطلب ولى دست از موعظه نمى كشيد.

پس نمازت رو مى خونى ها

چشم خانم نعمتى نمازم رو مى خونم

قول دادى ها

بله قول دادم

ببين من اينجا كمك مى كنم جوونها به آرزوشون برسن، تنها خواهشم از همشون اينه كه خدا رو فراموش نكنن. تا حالا سيصد نفر رو فرستادم خدا مى دونه چندتاشون سر قولشون مونده باشن هنوز.

خانم نعمتى من پا رو قولم نمى ذارم، مى شه بريم سر اصل مطلب، شما به جز كانادا كجا ها مى فرستين و قيمت هاش چقدره؟

ما همه جا مى فرستيم ولى مردم معمولا مى رن كانادا و استراليا. برا اروپا و انگليس هم مسافر داريم ولى بيشتر سياسى ها مى رن اونجا ها، ما اگه بفهميم طرف سياسيه نمى فرستيم.

كانادا و استراليا و اروپا و انگليس همه گرون بود و نشدنى، گفت چون سربازى نكردم براى خروجم از ايران هم بايد كلى هزينه كنن و به مامورهاى فرودگاه رشوه بدن. يه خورده فكر كردم و گفتم:

راه ديگه اى نيست، مثلا از مرز خاكى با شترى چيزى برم اونور، بعد از اونجا به بعد كمكم كنيد.

نه ما فقط هوايى كار مى كنيم ولى يه راه هست كه دو سه بار امتحان كرديم جواب داده، اون ارزونتره.

چى هست به كجا؟

آشنا داريم پرونده سازى مى كنيم به عنوان مرده خارجى توى تابوت مى فرستيمت خرجش پنج تا بيشتر نيست.

راه خوبى بود خيلى به من مى اومد ولى پنج هزار تا هم نداشتم با اين حال جزيياتش رو پرسيدم.

چه جورى من رو به عنوان جنازه مى فرستيد؟

توى پزشكى قانونى آشنا داريم، تابوت ساز هم آشناس، همه كسايى كه از مسير سردخونه تا داخل هواپيما جسد رو چك مى كنن هم آشنان. طبق قانون بايد اول مرده رو موميايى كنن كه توى پرواز نگنده. ما موميايى كن آشنا هم داريم بهش يه پولى مى ديم برگه ها رو امضاء مى كنه. بعدش مى ذاريمت توى تابوت درش رو مهر و موم مى كنيم و مى فرستيم بار زده بشى.

خفه نمى شم اون تو؟

نه برات راه نفس مى ذاريم، بيسكويت هم مى ذاريم كه اذيت نشى ولى بايد حواست باشه اصلا صدا نكنى.

حالا اين مرده مثلا كى هست؟

هر كى مى تونه باشه، همه برگه هاش ساختگيه وسط راه، تابوت توى ترانزيت از يه هواپيما مى ره توى يه هواپيماى ديگه و نهايتا وقتى رسيد به مقصد مامورا مى فهمن اسم و آدرسى كه داده شده جعليه، در تابوت رو كه باز مى كنن تو مى آى بيرون و مى گى "آى ام ريفيوجى" يعنى من پناهنده ام به همين سادگى.

آى ام ريفيوجى؟

آره آى ام ريفيوجى

به همين سادگى؟

آره

واقعا وسوسه كننده بود. اگر پنج هزار دلار داشتم يك لحظه هم مكث نمى كردم ولى خب نداشتم، يه كمى مكث كردم و با ترديد گفتم راه ارزونتر چى، ندارى؟

ديگه از اين ارزونتر!؟

راستش من اصلا پول ندارم، دنبال يه راهى مى گردم كه پول نخواد! به جاش هر كارى بگين براتون مى كنم. مى تونم اونور كار كنم و پولتون رو بدم.

شك نداشتم فحش مى ده و از در بيرونم مى كنه ولى در كمال تعجب بعد از چند لحظه سكوت گفت:

خب آره يه راه ديگه هم هست كه هنوز آزمايش نكرديم، داريم بهش فكر مى كنيم هيچ خرجى هم فعلا نداره، چون راستش دنبال داوطلب مى گرديم، چند كيلويى؟

وزنم؟

آره ديگه پس چى؟

پنجاه و چهار كيلو

خوبه، شدنيه، مى ذاريمت توى چمدون مى فرستيم داخل بار.

توى چمدون؟

آره، مامورها رو مى شناسيم، لازم نيست چمدون رو مسافر ببره كه اسكن بشه.

يعنى چى؟ من نمى فهمم!

يعنى توى يه چمدون محكم جات مى ديم و مى سپريمت دست مامورهاى آشنا اونا هم چمدون رو مى ذارن داخل قسمت بار يكى از هواپيماهايى كه مى ره اروپا.

له نمى شم؟

خب بلاخره مفتى بخواى برى سختى هم داره...

سرم رو خاروندم و گفتم:

باشه، من از همين مسير مى رم

مطمئنى؟

آره مطمئنم

كى مى خواى برى؟

هفتم مهر

به اون دقت كه نيست، بايد چند تا مامورى كه مى شناسيم همه با هم سر كار باشن، ولى به هر حال سعى مى كنيم حول و حوش همون ايام بفرستيمت.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم
فصل سوم
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید