مسابقه انشای ایرون
شیدا محمدی
درخت کوچک گلدان حالا برای خودش مردی شده است. باربد می گوید «از من جوان تر است اما قدش از من بلندتر شده». می خندیم. دست روی شانه اش می زنم و می گویم «تو هم به زودی هم قد او می شوی». می گوید «آخی چه حیف که بونزای ات مُرد». آخی را با لهجه غلیط انگلیسی می گوید. ادا کردن «ق» و «گ» در گویش فارسی او تقریبا یکی است و من دلم ضعف می رود که در بغل بفشارمش و ببوسمش محکم. اما با دست اشاره می کند که «می دانم دل خودت برایم تنگ شده ولیplease social distance» می خندم به فارسی حرف زدنش و با شادی آمیخته به غیظ می گوید: شیدااااا
با فاصله ایستاده اند کنار درخت اقاقیا. خریدهای شب عید را در یک پاکت می گذارم و می دهم دستشان. با حیرت نگاه می کنم که چگونه خواهرم به همراه باربد دور می شوند بی آنکه بتوانم ببوسم شان یا در آغوش بفشارم شان. نسیم سردی می وزد میان درختان. لس انجلسِ خشک، حالا باردارِ ابرهایِ باران زاست. همیشه حوالی مارچ، تازه آسمان بارانش می گیرد. ژاکتم را دور بدنم می پوشانم و از پله ها بالا می روم. آسانسور کندتر از همیشه شده است. جودی همسایه آن سوی آپارتمانم، صورتش را با ماسک پوشانده و با ترس به من نگاه می کند که مبادا با هم داخل آسانسور شویم. او تنها همسایه ای است در این ساختمان که از همه خبر دارد. همیشه اگر جلوی صندوق پست یا وقت پرتاب زباله ها در سطل بزرگ یا حتی میانه رفتن در پارکینگ مرا بیابد، بی آنکه به روی خودش بیاورد که عجله دارم و یا دستم از خرید روزانه پر است، شروع به پرسش های بیهوده می کند. «می دانی این همسایه اسراییلی مان رفت؟» می گویم «کدام؟»
-شماره ۱۰۶ را می گویم.
- آها همان که شب تا صبح پارتی می کردند با آن صدای موسیقیِ بلند و مزخرف؟ از بوی تند علف آنها و صدای عربده ها و خنده هایشان نمی توانستم بخوابم.
صورتش را کمی نزدیک می کند و با احتیاط می گوید: زنش زایمان کرده. رفتند خانه بزرگتر.
با حیرت و چشمان گشاد نگاهش می کنم و می پرسم «مگر زن داشت؟»
با تعجب مرا نگاه می کند. در همین لحظه زن روبرویی که نامش را نمی دانم از راه می رسد و مکالمه ما قطع می شود. من حرفی نمی زنم ولی او هم از چشمان من رازی نمی خواند. امشب شب شبات است و آنها دور هم جمع شده اند. اما با ترس در راهرو. به زبان عبری صحبت می کنند. من می سُرم در آپارتمان تاریکم. چراغ را روشن می کنم و با اندوه آه می کشم. «واقعا نوروز امسال اینگونه تنها و با ترس خواهد گذشت؟» و گذشت.
یار می آید با سبزه و دو گلدان شب بو. سفره هفت سین را می چینم در تنهایی و سکوت. به صدای تو گوش می دهم از فاصله. به صدای مادر از راه دور و این راه دور فاصله ای است پر ناشدنی میان من با جهان بیرون. با جهان مملو از هراس از آینده نامعلوم. فاصله ای میان امروز و روز به روز که با اخبار وحشتناک مرگ و میر از ویروس کرونا و قرنطینه در ایتالیا، چین و ایران شروع شده است و دامنه اش به ماه مارچ رسیده است. به نوروز ما. به قرنطینه خانگی. به تعطیلی تمامی برنامه ها و وعده ها در اینجا، در کالیفرنیا.
شب شده است و پرده خاموشی روی اخبار و شهر افتاده است. خیابان روبرو تهی از صدای ماشین و عبور و مرور است و حتی دیگر صدای آمبولانس از بیمارستان نزدیک خانه به گوش نمی رسد. از ساعت یک بعد از نیمه شب، صدای باران با صدای پرنده ها می آمیزد. هیچ وقت در این وقت سال، صدای پرنده ها را نشنیده بودم از بس شب های لس انجلس یا بهتر بگویم شب های بی ستاره بالای سقف خانه ام، پر بوده از صدای هلی کوپتر پلیس و آژیر آمبولانس و بوق های ممتدی که راننده های مست و “های” به فحش و نفرین نثار هم می کنند و خواب همسایگان را تا صبح آشفته. حالا اما در همین لحظه صدای پرنده ای است که نمی شناسم اما چنان نغمه اش سرشار از زندگی است که برای لحظه ای حتی اندک، ترس از نزدیکی های خیال من می گریزد و مرگ دور می شود از پرده نادیده شب.
ساعت حدود دو بعد از نیمه شب است. هنوز خوابم نگرفته است. باوجود خستگی بسیار و خواب آلودگی اما دلهره ای نرم زیر پوستم می خزد و چون خزنده ای لزج و چسبناک از پوست پاهایم بالا می خزد تا گلوگاهم که خیس می شود از بغض سقوط هواپیمای اکراین. زنگ می زنم به برادرم. هنوز تهران است. می گوید «نگران نباش ما زنده ایم هنوز! چه انتظاری داری؟ اینجا ایران است! اگر صبح بیدار بشوی و هنوز سلامت باشی و کار داشته باشی جای شکرش باقی است.» گریه ام می گیرد بر این همه مصیبت. فکر می کنم از چه وقت ما این همه بی تفاوت شدیم به سرنوشت خویش؟ به آنچه بر آن پا می گذاریم به نام خانه، خیابان، شهر و کشوری به نام ...؟ تلفن قطع می شود. اینترنت هم تا مدت دو روز و من این دو روز هر چه کوچه های پر چنار و پر اوکالیپتوس اطراف خانه را با قدم هایم گز کردم، نتوانستم بخوابم. بدنم رعشه گرفته است از حالت های عصبی و بی خوابی ممتد، اما تمامی ضربان قلبم جایی است به نام تهران که لابد بسیار متفاوت با نبض من می زند حالا.
موتور سیکلتی سفیر کشان، سکوت پس از نیمه شب را می شکند. انگار با این صدای ناهنجار می خواهد به سکوت مرگبار قرنطینه بیلاخ بدهد. کنار تختم و روی بالش و پتو پر از کتاب های نیمه خوانده ای است که این روزها باز می خوانم شان. طاعون اثر البرت کامو. ابله اثر داستایوسکی (ترجمه انگلیسی اش را دوست نداشتم). ۱۹۸۴ اثر جورج اورول. روی میز آشپزخانه هم پر از یادداشت های نیمه تمام است با قبض های پرداخت نشده. روی کاناپه کنار بالش هایی که چیده ام برای تماشای فیلم، کتابی از ناباکوف است که برادرم پیش از کرونا برایم فرستاده بود از تهران. مقاله ها و درس گفتارهایی است درباره ادبیات اروپا و روسیه که او در دانشگاه کُرنل تدریس کرده است. تازه با نگاه به کتاب نیمه باز، متوجه می شوم که کاکتوس های اتاق بی آب مانده اند مدتها. شیرینی های دست نخورده از شب عید را جمع می کنم و بر می گردانم داخل جعبه پلاستیکی شان. بعد، از زنبق های زرد عکس می گیرم به یادگار پیش از آنکه پلاسیده شوند. نان برنجی ها و نان نخود چی ها را همراه یک بسته نان می گذارم توی پاکت خرید. دو موز هم از روی کاسه سفالین روی میز بر می دارم. جوراب پشمی ام را پا می کنم و کت ام را همراه کلاه پشمی ام می پوشم و می آیم از خانه بیرون. سرمای شبانه ذهنم را از کرختی بیدار می کند. یار می آید نزدیک. «دیوانه شدی؟ کجا می روی این وقت شب؟» می گویم «این ها را می برم برای بی خانمان های پشت خانه امان. در این سرما و تعطیلی رستوران ها دق می کنند از گرسنگی و بی کسی.» می گوید «آخر شیرینی به چه درد آنها می خورد؟» می گویم «بد نیست. کام شان شیرین می شود و ما هم میهمان نوروزی داریم!». شانه هایش شل به علامت تسلیم پایین می افتد. پاکت را از دست من می گیرد و با احتیاط به آن سوی خیابان نگاه می کند. بی خانمانان آرام روی کارتن های مقوایی که جمع کرده اند کنار بساط خنزرپنزری شان خوابیده اند. فقط یکی از آنها چادر دارد و یک عالمه آت و آشغال های بی مصرف که چون گنجینه ای به دور چادرش پیچیده است. از پشت چادر او نور روشن بیمارستان سیدر ساینای به چشم می خورد. یار پاکت را آرام کنار ریشه های درخت کاج می گذارد به همراه دو بسته لباس که برای آنها کنار گذاشته بود. یکی از بی خانمان ها - که چندین بار دیده بودمش که دزدکی از در پارکینگ وارد خانه شده بود و در قسمت لباسشویی تنش را شسته بود - سری به سپاسگزاری تکان داد و گفت «thanks sir» و بعد رفت داخل چادر آن یکی. ما برگشتیم. خیابان چنان ساکت بود که هر دو بی اختیار از ترس، دست یکدیگر را فشردیم. خانه ها در چنان تاریکی و سکوتی غوطه ور بودند که گویی هرگز در آنها میهمان و میزبانی وجود نداشته است. به یار گفتم «بیا کمی در این هوای خنک بهاری قدم بزنیم.» گفت «مگر دیوانه ای؟ نمی بینی هیچ کس در خیابان نیست حتی پلیس. امن نیست اینجا تنها باشیم. اگر کسی حمله کند؟» بعد صدای خشکی هر دویمان را چنان پراند که جیغ خفیفی کشیدیم. برگشتیم عقب و دیدیم چند سنجاب درشت و چاق از تنه درخت پایین آمدند و در زیر نور چراغ خانه ها به باقیمانده غذاها حمله کرده اند با کلاغ های سیاهِ درشتی که انگار از اساطیر به زمانه ما بازگشته اند. از فکر پیاده روی منصرف شدیم و به خانه بازگشتیم.
مرز میان خواب و بیداری برایم از بین رفته است چنان که مرز میان روزها. همه روزها یک نام دارند «روز». و از شدت تکرار چنان شبیه همند که گاه می اندیشم آیا امروز را زیسته ام؟ بعد می روم مقابل آینه و به ابروهایم نگاه می کنم که پُر پُشت تر شده اند. به نوک روشن موهایم که خشک شده اند و به ناخن هایم که رنگ لاک هایش پریده اند. پس می فهمم چندین روز و یا شاید چندین هفته و شاید هم چندین ماه گذشته است و من تنها از میانه تخت به لابلای مبل ها و از آنجا به سمت کابینت های آشپزخانه خزیده ام و از میانه پیاز داغ و بوی ادویه و سبزیجات شبانه، به قهوه سپیده دم رسیده ام. مقاله قدیمی بی بی سی انگلیسی را دوباره می خوانم. نامه های افشا شده توسط سازمان جاسوسی آمریکا میان جیمی کارتر و روح الله خمینی پیش از سقوط محمد رضا شاه پهلوی. نامه ها سیاه شده اند و تنها چند خط از رونوشت نامه های محمد بهشتی و مهدی بازرگان وابراهیم یزدی به سفیرآمریکا و کابینه کارتر و کنسول فرانسه هست و قول های دولت کارتر در حمایت از خمینی. شرایط خمینی تعجب آور و هراسناک است. اولین خواسته او حتی پیش از برقراری حکومت اسلامی، ملغی شدن و بازنگشتن سلطنت به ایران است و البته حمایت کامل کارتر از او. هماهنگی ژنرال هایزر با ارتش ایران که کودتایی صورت نگیرد. چنان از درد و خشم به خود می پیچم که نمی دانم به کجا فرار کنم از این سرنوشت رنجور و محتوم سرزمینم. از این همه خیانت تاریخی ایرانیان به سرزمین مادری شان. لب تاپ را کنار می گذارم و می روم سوی کتابخانه. رجوع می کنم به کتاب شیعه گری احمد کسروی. مقالات شمس تبریزی. تاریخ صفویه. خاطرات ناصرالدین شاه. حالا دیگر ساعت از سه نیمه شب گذشته است که با صدای جیغ های هیستریک زن همسایه از جا می پرم. صدایش آشناست. مدت های مدیدی است که نیمه شب ها، صدای جنجال و دعوای او با شوهرش خواب و آرامش را از من گرفته است. یکبار از ساعت چهار صبح تا نه و نیم صبح بی وقفه جیغ کشید و فحش و ناسزا داد. چنان عصبی شده بودم که در بالکن را باز کردم و فریاد زدم «shut up» اما یار که همیشه محافظه کار و آرام است با غیظ مرا از میانه در به درون دیوار کشیده و گفته بود «خواهش می کنم ساکت باش. دعوا نکن» گفتم «چرا هیچ کس اعتراض نمی کند؟ چرا کسی به پلیس زنگ نمی زند؟» گفت «نه. دعوای خانگی است. کسی دخالت نمی کند.» گفتم «یعنی چه؟ اگر کتکش بزند چه؟ اگر بکشدش چه؟» و او گفته بود «تو چقدر دراماتیک می بینی همه چیز را. ببین اصلا صدای شوهرش را می شنوی؟ فقط اوست که یکریز فحش می دهد و جیغ می کشد.» گفتم «نمی دانی که؟ شاید زیر زیری چیزی می گوید که او را می سوزاند.» گفته بود «آه خواهش می کنم بگیر بخواب» و من خوابم نبرده بود. مثل امشب. رفته بودم کنار پنجره و از میان شاخه نارس نخل و قطره های باران که شیشه را خیس کرده بود سرک کشیده بودم ولی چیزی ندیده بودم. نمی دانم صدا از طبقه چندم می آمد و برای من سخت بود که از این پایین به بالا نگاه کنم که قطره های باران صدای فاصله ها را می شکافت. همسایه روبرویی چراغش روشن بود هنوز. کنجکاو لای پرده را کمی باز کردم. دیدم مدت هاست که در این بیخوابی های شبانه، متوجه چراغ روشن او شده ام و اینکه هرگز علاقه ای به کشیدن پرده ندارد و تا ته اتاقش را سخاوتمندانه به نمایش می گذارد. تخت آشفته اش را، جا کفشی بزرگ چوبی که چون نرده های چند طبقه روی هم پر بود از کفش های مردانه و یک کفش زنانه پاشنه بلند قرمز که بسیار جلب توجه می کرد. مثل روی جلد رمان مادام بوواری گوستاو فلوبر. وقتی تازه اسباب کشی کرده بودند، سگش چندین بار خیز برداشته بود سمت بالکن و گلدان ها. پارس کرده بود به من. مرد جوانِ چهارشانه و قد بلندی با کنجکاوی و نه عذرخواهی، نزدیک شده بود و سگ را انگار که بخواهد از یک حیوان درنده حمایت کند، کشیده بود توی بغلش و دور شده بود. چند بار هم که پشت میز ناهار خوری، کنار سبد لیمو ها و آواکادو ها مشغول نوشتن بودم، متوجه خیرگی شده بودم از آن سوی نور. سرم را که بلند کرده بودم، دیده بودم در دو سوی نورها، پرده های کرکره ای بازند و فاصله اندک ما انگار یک اتفاق نیمه کاره است. معذب پا شده بودم و پرده را تا انتها بسته بودم، اما کم کم عادت کرده بودم به نور کامپیوتر روشن او، چراغ کمدش که تا صبح روشن بود و نورش می افتاد روی تخت سفید من و نمی گذاشت آن چرت های نیمه کاره به خوابی عمیق تبدیل شوند. اما امشب صدای داد و بیداد های زن همسایه، این مرد را هم آشفته کرده بود و آمده بود کنار دیوار خیس ایستاده بود. من رفتم در تاریکی آشپزخانه و نان سنگک خشخاشی برشته کردم و کنار چند گردو گذاشتم روی میز. دیگر به بی نظمی خواب و خوراکم عادت کرده ام. از وقتی دکترم را به صورت ویدیویی ویزیت کردم، مطمئن شدم وارد هزاره ای شدیم که ژوزه ساراماگو در رمان کوری پیش بینی کرده بود. با خودم فکر می کردم چه بینش و نبوغی نویسندگانی چون او، فرانتس کافکا، نیکلای گوگول، البرت کامو و یا جورج اورول ... را از زمانه خودشان جدا و به زمانه ما و دیگران پیوند می زند؟ چه جهان بینی فرا ملیتی و فرا فردی در آنها موجود بوده است که یک درد شخصی را به دردی جمعی تبدیل کرده اند؟ چنان که کمتر نویسنده و شاعر خاورمیانه ای و یا ایرانی توانسته است از گردباد مصیبت انقلاب وُ جنگ وُ کشتار وُ اعدام وُ زندان وُ تبعید و ...به چنان روزنی راه باز کند؟ مگر صادق هدایت و احمد شاملو و چند نام دیگر که اندک اند.
صدای هیستریک زن مرا از افکارم دور کرد. رفتم با هراس کنار پنجره. پرده های کرکره ای مرد یکی یکی افتاده بودند و یا کج و شکسته در حال افتادن بودند. خانه بی رونق و ریخت و پاش بود. تخت خالی بود و چراغ دستشویی روشن اما درش نیمه باز. کفش قرمز هنوز میان اسنیکرها و کفش های مردانه بود. کامپیوتر هم روشن بود اما کسی پشت آن نبود. یک روز ظهر پیش از کرونا، وقتی به خانه بازگشته بودم و سخت گرسنه به سوی آشپزخانه شتافته بودم تا چیزی پیدا کنم برای خوردن، زن نیمه برهنه ای روی تخت دیده بودم که با وجود سرمای ماه فوریه پنجره ها را گشوده بود و به روی شکم دراز کشیده بود روی تخت و تمام پرده ها را تا انتها باز کرده بود، گویی در آفتاب داغ تموز کنار دریا است. من به پاهای خودم که در جوراب پشمی بود و تمام تنم که در شلوار و ژاکت و شال و چند پلیور پوشیده بود نگاهی انداختم و باز با تعجب به تن خوش فرم و خوش قوس او نگاه کردم که هیچ حسی از سرما نداشت. گردنش را کمی به سمتم چرخاند و من آشفته سرم را عقب کشیدم. از خودم متحیّر شدم که چرا خجالت کشیدم؟ چه چیز در این خیرگی و خیره شدن بود که مرا به حیرت می انداخت؟ فراگیری او از انحنای اندامش تا شرم از تن و تنانگی که به من آموخته بودند؟ غافلگیر شده بودم هرگز عادت به نگاه کردن نداشتم اما این زن نیمه برهنه در میانه تخت، در میانه روز، چون تصویر لولیتا در رمان ناباکوف بود هر چند که از تمام بدیهیات بر می آمد که او زن سی ساله بالزاک است تا لولیتای نا بالغ ناباکوف. از آن عجیب تر حرکت بی اختیار سر انگشتانم در بستن پرده بود. چند روزی ذهنم به کنش و واکنش ما دو زن درگیر بود و تحلیل روانشناختی و جامعه شناختی این فاصله پر ناشدنی. چند بار دیگری که میانه روز وارد خانه شده بودم، صحنه های شبیه آن را دیده بودم اما هر بار شکل موها و فرم بدن ها تغییر کرده بود تا رسیده بود به زن ژاپنی مو بلندی که همیشه کناره تخت می نشست و لای پرده و پنجره را می گشود و نیمه برهنه موهایش را شانه می زد. هر چه آنها بیشتر لخت می شدند، من از درون احساس سرمای بیشتری می کردم تا وقتی که پرده ها یکی یکی افتادند و چراغ تا صبح روشن ماند. من دیگر از آشپزخانه و اتاق نشیمن دوری می جستم و کتاب و کامپیوترم را با خودم توی تخت می بردم. یار که می آمد، چیزی از قصه پنجره های تاریک - روشن خانه های روبرو نمی گفتم. فقط گاه گاه صدای ناسزا های زن روبرو خواب نیمه شب مان را آشفته می کرد تا امشب که صدای مرد هم اوج گرفته بود. صدای خراشیده و بسیار کلفتی که با خشم می گفت «by the law...» اما زن فقط فحش می داد و می گفت «get out of here mother fucker, get out» و هر بار که اینها را می گفت صدایش اوج دلخراش تری می گرفت. عصبی و آشفته رفتم به سمت پنجره نیمه باز آشپزخانه که ببندمش که دیدم به جای آن پرده کرکره ای یک ملافه سبز بیمارستان، دلگیر و رقت آمیز از پنجره با بی سلیقگی تمام آویزان است و گوشه هایش از لای پنجره بیرون زده و در باد چون پرچم نیمه افراشته ای در احتراز است. هیچ چیز جز حرکت سایه ای خاموش از پشت ملافه که به جای پرده آویخته شده بود دیده نمی شد. آن قدر در این صحنه حسی از مرگ و تسلیم خوابیده بود که دلم به درد آمد. سریع پرده کرکره ای را کشیدم و آمدم در اتاق نشیمن. باران بر روی هُره نیمه لخت بالکن می ریخت و گوشه برگ های گلدان جوان را خیس می کرد. متوجه بلند قد تر شدن کاکتوس های خوشه ای شدم. باران کج می بارید و دیوارها را هاشور می زد. پنجره یِ دیگرِ مرد هم روشن بود با پرده های سخت به هم چسبیده. صدای هیچ جنبنده ای نمی آمد در توقف دو دعوا. تنها صدای بی خانمانی بود که به تازگی از چهار صبح روی پله های بیرونی ساختمان می نشست و مشروب می نوشید تا به خرناسه می افتاد. چندین بار صبح ها ساعت ده که از خانه خارج می شدم پیکر نیمه جانش را روی پله ها دیده بودم با شیشه های خالی شده از مشروب و ته سیگارهای زیادی که دور و برش ریخته بود و آشغال ته مانده غذاها که از زباله دان پیدا کرده بود. چندین بار به مدیر ساختمان شکایت کرده بودیم و او هم هیچ کاری نکرده بود. پیرزن بد عنق و بد قولی بود که تمام ساختمان از او متنفّر بودند. فقط وقت جمع آوری اجاره خانه سر و کله حریصش چون کاراکتر های داستان داستایوسکی پیدا می شد و دیگر کاری به قطع آب و ترکیدن لوله طبقه دوم و بوی بد زباله در طبقه اول و خرابیِ درِ پارکینگ نداشت. جودی یکبار به من گفته بود که سایمون همسایه شماره ۱۰۷ به پلیس شکایت کرده و چند بار ماشین های ۱۱۰ آمده اند و گفته اند تا وقتی آنها مزاحمتی برای ساکنین ایجاد نکنند طبق قانون نمی توانند بازداشت شان کنند. جالب بود که همه از قانون حرف می زدند. دورتی به پلیس گفته بود که او زیر پنجره اش می خوابد و حتی گاهی جلوی در ورودی. من نگفته بودم که آن یکی بی خانمان که تازه کوچیده است به سمت درخت زیزفون، شب ها زیر پنجره ام می خوابد و صدای خرخر هایش خواب نیمه آشفته ام را پریشان تر می کند. جودی اما همه آنها را رصد کرده بود تا وقتی که دو دختر جوان، میانه روز وقت شستن لباس ها در رختشوی خانه، تن لخت مرد را می بینند که شیر آب سرد را باز کرده و دارد از لذت قهقهه می زند و حتی با دیدن آنها گفته «good morning ladies». دو زن از ترس جیغ زده بودند و لباس ها را رها کرده و پا به فرار می گذارند که جودی را کنار در آسانسور می بینند و او هم زنگ می زند به پلیس و آنها هم مرد لخت را با خودشان می برند. چند شب بعد که همین امشب است و از شدت شباهت به شب های دیگر نمی دانم چند شنبه است، او باز بازگشته به زیر پنجره خانه ام و اینبار با چنان صدای رسا و زیبایی آواز می خواند که من سیخ در تختخواب می نشینم و پوست تنم از آواز حزین اش مور مور می شود. از لحن اُپرایی اش شگفت زده می شوم و از آواز کُری که می خواند حدس می زنم شاید روزی در گروه کُر کلیسا بوده است. همسایه طبقه دوم، پنجره را با چنان خشمی باز می کند که دو متر از جا می پرم. انگار همین جاست، کنار گوش من. با خشم و لهجه مردان ترک استانبولی فریاد می زند«shut up. Hey, you, I said shut up» مرد بی خانمان اعتنایی نمی کند و صدایش را ته گلو می اندازد و بلندتر می خواند. صدایش چون ژان وال ژان در بینوایان ویکتور هوگو است و مرد همسایه چون ژاور در پی او. چند باری پنجره با خشم باز می شود و فحشی داده می شود و باز صدای آواز شنیده می شود تا سپیده می دمد و مرد به ناگهان ساکت می شود، اما این میانه هرگز ملافه سبز تکان نمی خورد و سایه سنگین بیمارستان با خوفی از مرگ در کوچه می پیچد. شب دیگر از راه رسیده یا صبحی دیگر؟ نمی دانم. یار آمده است. چون همیشه گیج و سر به هواست. سرش پر از علوم و فنون فضا ست و در پی باز کردن راهی برای باتری های اتمی که قرار است با سفینه دیگری راهی مریخ شوند. توی گوش هایش دو گوشی است و مشغول میتینگ های طولانی. سر تکان می دهد به رسم سلام و اشاره می کند که ساکت باشم چون میانه میتینگ است. سطل زباله را به دستش می دهم تا ببرد. درب زباله دانی طبقه اول قفل است و بوی آشغال های تلنبار شده تمام راهرو را پوشانده. بر می گردد و کلید را با خودش می برد. من هم پی اش می روم تا یواشکی چند برش نان و برنج اضافی را برای چادر های اضافه شده بی خانمان ها بگذارم. از پشت نرده های درب پارکینگ، درخت تنومند و کهنسال بولوار روبرو پیداست. شکوفه های قرمز و درخشان اش آرزوی یک بهار دیگر است. چنان شاداب و سرشار که ناخودآگاه سینه ام را پر از هوای تازه می کنم. یار لای در را می گشاید، جز سایه ما هیچ کس در خیابان نیست. می گویم هرگز لس انجلس را چنین پاکیزه و آسمانی چنین پر ستاره ندیده بودم. و او می گوید شهرِ بی مردمان، شهر تاریک و هراسناکی است. وسوسه می شوم پا بیرون بگذارم و تا میانه خیابان بروم. بولوار پهن و بزرگ بی هیچ عبور و مروری در تصرف راکن هاست. سه راکن بزرگ دست روی شانه هم گذاشته و به ترتیب قد در وسط بولوار راه می روند. پنجه های پهن و بزرگ شان از دور پیداست. صورتشان را بر می گردانند به سمت ما و چشم های شان که دور یک نوار سیاه پوشیده است، ترسناک تر از همیشه و تهدید آمیز به ما خیره می شوند. چنان مسلط و چنان خیره که گویی شهر از ابتدا در اختیار آنها بوده است. درب بزرگ زباله دان ها گشوده شده و از میانش نایلون های زیادی بیرون کشیده و پاره شده و خرده های غذا و میوه همه جا پراکنده است. آنقدر این تصویر در کنار کارتن خواب های حاشیه پیاده رو آخر الزمانی است که فکر می کنم گارسیا مارکز در روح جادویی شهر دمیده است و زمانِ ما را دچار سیالیت کرده است چنان که نور قرمز چراغ راهنما تا سبز شدنش صبر می کند بی معنا و راکن ها همچنان ایستاده اند پشت خطِ قرمز چراغ و ما از ترس هرگز حرکت نمی کنیم.
May 2020, Los Angeles
برخی از کتاب های شیدا محمدی
- یواشهای قرمز
- عکس فوری عشق بازی
- افسانه بابا لیلا
او را در فیسبوک دنبال کنید
بسیار گیرا و روان. خیلی راحت می شود یک سریال تلویزیونی باشد.