از دو سال قبل رفته  بودم نو نخ راهنمای تور شدن.  راستش یکی از فامیل های دورمون گفته بود  با این تعداد زیاد جهانگرد که قرار است به ایران بیایند  بهتره برم  این دوره تور لیدری  را بگذرونم . از بیکاری بهتره.  دوره جالبی بود بیشتر از اساتید کلاس از همکلاسی ها  آموختم.  همه چیز مثل برق و باد گذشت. تو این مدت گنبد و طاق و قوس را با زاغ بور  و میراث خاک گرفته  و سفال های بند زده آمیختیم و ریتون های طلائی را با کاشی های معرق  گره زدیم.  ازمدارات شروع کرده به نصف النهارات و زمان جی ام تی رسیدیم.  با موقعیت یاب جی پی اس آشنا شدیم و به طرفت العینی تاریخ معاصر آموختیم و خیلی راحت یاد گرفتیم که خلقیات اجنبی ها بر چه سیاقی میچرخد. همه موزه های تهران را گز کردیم. از سعد آباد در  شمال تا کلیسای طاطاوس در بازار حضرتی میدون امین السلطان. ساعت ها درتفاوت کاروانسراهای کوهستانی و کویری  و مساجد  چهار ایوانی  و دو ایوانی سروکله هم کوبیدیم.ظرف تنها چند جلسه با اقوام ایرانی آشنا شدیم. رقص خنجر و جشن گوسفند سفید و پیر شالیار  کاویدیم و مسیرهای مهاجرت اقوام آریائی را شکافتیم.  بر آشور بانیپال لعنت فرستادیم و بر  آی کیوی کوروش کبیر آفرین ها گفتیم.

سرانجام روز جمعه 16 بهمن  امتحان جامع دادیم. بلافاصله صدای اعتراض هم کلاسی ها به عرش اعلاء رفت. اشکالات زیادی درطراحی سئوالات بود. فقط مانده بود اسامی مادر  و عمه  و خاله یعقوب لیث صفاری و آدرس امام زاده ای را در 130 کیلومتری شمال غرب کلات نادری از ما بپرسند. برخی مدعی بودند که ظلمی که سازمان میراث در  آن جمعه سیاه کرد ؛شمر و یزید در حق طفلان مسلم انجام نداده اند. به ناچار عریضه ای تنظیم و تسلیم  اولیای امور کردیم تا  عدالت جاری و شلاق داروغه بر گرده  شبگردان و ظالمان فرود آید تا مشخص گردد که زنجیر عدالت همچنان در دسترس ضعفاء است. همه اینها گذشت. اتفاقی نیفتاد. جلسات مصاحبه زبان درست مثل فیلم های کمدی کلاسیک برگزار شد. ازهمه شرکت کنندگان می خواستند خود را به بهترین شکل معرفی و ازمشکلات فرا راه توسعه صنعت توریسم بگویند.  همه بلا استثناء نه تنها از مشکلات سخن نگفتند بلکه از امکانات وسیعی که سازمان گردشگری فراهم ساخته بود داد سخن دادند. تقریبا 99 درصد شرکت کنندگان پذیرفته شدند  و اشکالی رو نشد. بعد از   اینها همه قبولشدگان درست شدیم مثل دختر حاج عباس که دیپلمشو گرفته  و گلدوزی و خیاطی و آشپزی بلده ولی از خواستگار خبری نیست که نیست .  هیچ آژانسی انگار نمی خواست کادر جدیدی استخدام کند.

 نه کسی زنگی زد و پیشنهادکاری داد و نه پیام کوتاهی دال بر اشتغال  دریافت کردم. ناچاردست بردامن دوستان شدم تاکاری برایم بیابند. یاسر  پیشنهاد کار در یک سوپرمارکت را داد. پذیرفتم و امروز سه شنبه برسر قرارحاضر شدم.

 آقا نصرت صاحب  مغازه  اولش فکر میکرد که من همه کار بلدم.  وقتی دید ظرف دو ساعت نتوانستم جعبه های نوشابه را جا به جا کنم. پیشنهاد داد که اتیکت اجناس را نوشته و بچسبانم. راستش خیلی بد خط بودم و هیچ کدوم از مشتریان نتوانستند خطم را بخوانند. نصرت ازم نا امید نشد. یاسر  خجالت می کشید که چرا من دست و پا چلفتی را  پیشنهاد داده.

 حوالی 3 بعد ازظهر بود که آقا نصرت کار در پشت صندوق را به من واگذار کرد.  تا حدودی با این کار کنار اومدم. درست مثل کار با کامپیوتر و کیبورد بود. دم غروب معلوم شد که به چند مشتری به جای  اسکناس 5 هزار تومانی  تراول های 50 هزار تومانی داده ام. نصرت خیلی آقا بود به رویم نیاورد.

 بهترین قسمت کار خوردن نهار بود. یاسر مسئول تهیه جوجه کباب همراه با برنج دودی بود. کارش واقعا عالی بود. باید میرفت رستوران باز میکرد.  اواخر نهار بود که فهمیدم  شام را هم در فروشگاه خواهیم خورد. قند تو دلم آب شد.یاسر با روش خاص خودش که هیچگاه برملا نکرد دوغی درست کرده بود که فرمولش راحتما باید مثل کوکاکولا به ثبت میرسانید.

 نصرت صاحب فروشگاه در من استعدادی را سراغ داشت که خودم سالها ازش بی خبر بودم.  هر از چند گاهی که از مقابل صندوق عبور میکرد با لبخند به من امید میداد. نمیدانم چطوری به من اعتماد کرد و اجازه داده بود در روز های اول کار پشت دخل  بایستم.  یواشکی از یاسر پرسیدم ساعت چند کار تعطیله . با لال بازی گفت 10 شب.

حدود ساعت 9  شب  بود که آقائی متشخص که عینک دسته شاخی به چشم داشت و کت و وشلوار مرتبی پوشیده بود وارد فروشگاه شد. یاسر و نصرت به سراغش رفتند. از احترامی که برایش قائل بودند فهمیدم  شخص مهمی باید باشد. یاسر خیلی سریع به من فهماند که  این همون مشتری تاپ مغازه دکترترابی پزشک متخصص کودکان است.  با بی خیالی رفته  بودم تو نخ دگمه های کت دکتر ترابی که زیر  نورلامپ های کم مصرف فروشگاه تلولو خاصی داشتند.  بالاخره بعد از حدود 20 دقیقه خرید دکتر ترابی  با تانی انگار دکتر حسابی ویا انیشتن دارند تو آزمایشگاه کارمیکنند به سمت صندوق آمد. سبد خریدش پر بود از  مواد پروتئینی.  بین خریدهاش جوجه کبابی های ویژه فروشگاه  را که یاسر متخصص تهیه شان بود سریع تشخیص دادم.

دکتر ترابی وقتی به صندوق رسید  عیکنش را جا به جا کرد و با دقت زل زد صورت من. راستش اولش به روم نیاوردم.  دیدم نه. دکتر ترابی طوری به صورتم نگاه میکند که انگار  گیاه داروئی خاصی  را کشف کرده. اولش به آرامی و بعدا با صدای بلند منو صداکرد. سیروس !! خودتی ؟  خیلی راحت بلافاصله فامیلم را  به خاطرآورد. سیروس مرادی. یادته  من و تو همکلاسی بودیم. خاطرته ؟ دبستان بدر ؟ سال 1344 . یا الله چیزی بگو .  تو  شاگر اول کلاسمان بودی. هیچگاه اجازه ندادی من اول بشوم. منم یونس ترابی. خیلی مسخره بازی درمی آوردیم. چقدرمیخندیدیم.  حالا هم خوب کار کردی این فروشگاه های زنجیره ای را باز کردی. اینکه خودت پشت دخل وا می ایستی نشانه هوش و درایت توست. این روش مدیریت آمریکائی است. تو سیروس جان هیچگاه عوض نمیشی. همیشه  نو آوری. خیلی خوشحالم که تو محل ماهم یک شعبه زدی.  من از همون اول حدس میزدم  که پشت این همه نظم و ترتیب فروشگاه یک  فرد مبتکر ایستاده خوشحالم که حدس درست از آب در آمد.

نصرت و یاسر  یک آن دو زاریشان افتاد. آنها بلافاصله بامن مثل رئیس رفتار کردند.  نصرت بلافاصله ازم سئوالی در باره بار هائی که فردا قرار است برسد پرسید که پاسخ مناسبی دادم. یاسر هم  سئوالی در باره میزان جوجه کبابی که باید برای فردا آماده کنه پرسیدو  بلافصله گفتم برای فردا 120 کیلو فعلا کافیه. اگر نیاز بود زیادش میکنیم.

 دکتر ترابی  همکلاسی سابق من واقعا بارورش شده بود که من صاحب فروشگاه زنجیره ای  آرتاپروتئین هستم راستش امر بر خودم هم مشتبه شده. تو این فکرم که آیا یاسر و نصرت رادر استخدام نگهدارم و یا عذرشان را بخواهم !!!!  این رسم روزگاره . درست  مثل بازی شطرنجه . وقتی کیش می شوی که اصلا انتظارش را نداری حوصله هیچ کاری را نداشتم. یک نخ سیگار برداشتم رفتم بیرون. یاسر بلافاصله با یک  استکان چای کمر  باریک که تو نعلبکی گود آبی رنگ با گل های قرمز جا خوش کرده بود و یک قندان کوچک آمد سراغم . لبخندی زد و گفت : بفرمایید رئیس !  امروز خیلی خسته شدی. با پشت دست زد رو شانه ام. پکی به سیگار زدم و جرعه ای چای نوشیدم. زل زدم به صف ماشین هائی که تو نوبت پمپ بنزین روبروی سوپر بودند.

دارم همش به حکومت های  بین النهرین فکرمیکنم.  آفتاب و خاک حاصل خیز و باران و رودهای خروشان چرا نتیجه ای نداد. یاسر میگه خیلی فکر نکن. خوبیت نداره وضعیت خودتو با مزوپوتامیا مقایسه کنی . برای دلداری من  اضافه کرد : من هم دلم میخواست پزشک و یا  خلبان شوم ولی آشپز شدم. مهم اینه که با گوشت و ماهیچه و سلامت مردم سرو کاردارم.  ناراحت نباش! شاید همین فردا با آمریکا آشتی کردیم و اون سونامی گردشگری که میگفتند از راه برسد. وقت سر خاراندن نخواهی داشت. پس فعلا این شیشه نوشابه ها را جا به جا کن تا ببینیم چی میشه. رئیس بازی دیگه کافیه. منو باش که فکرمیکردم کمترین کارم توضیح تپه های سیلک به گردشگران خارجی خواهد بود. به قول یاسر چی فکرمیکردیم چی شد ؟

این بود خاطره  یک روز کاری من در آرتا پروتئین بلوار فردوس . تا ببینیم فردا چی میشه.