واعظی در منبر سخن می گفت. یکی از مجلسیان گریه ای سخت می کرد . واعظ گفت ای مردمان صدق از این مرد بیاموزید که این همه گریه بسوز می کند. مرد برخاست و گفت ای مولانا من نمی دانم که تو چه می گویی. اما من بزکی سرخ داشتم ریش تو به ریش ان بزک می ماند . در این دو روز سقط شد هرگه تو ریش می جنبانی مرا از ان بزک یاد می اید و گریه بر من غالب می شود!

از  حکایات فارسی ، رساله ی دلگشا، عبید زاکانی، به اهتمام محمد جعفر محجوب ، زیر نظر احسان یار شاطر، نیویورک سال۱۹۹۹.