مخنثی در راه مست افتاده بود کسی او را کرد و انگشتری زرین داشت برد چون بیدار شد در کون خود تر دید گفت بی ما عیشها کرده ای چون حال انگشتری معلوم کرد گفت بخشش نیز فرموده ای