ای پرستوهای خسته
که غبار هر سفر به بال هایتون نشسته
آیا هنوز هم میگذرید
ز شهری که زمونه
به رویم دراشو بسته؟
آهای کبوترهای غمگین
که نیرنگ آسمون
کرده بالاتونو سنگین
آیا هنوز هم مینشینید
به بامی که زمونه
سرنگون کرده به پایین؟
من همیشه دلم میخواست چراغونی
به جز اشکم نیومد به مهمونی
دل سر و پرده غم های زمونه ست
پرستوی تنم بی آشیونه ست
ای کوچه های دماوند
که کودکی های من
از شما خاطره ها دارند
آیا هنوز هم میگسترید
به دشتی که برایم
در آن خاطره میکارند؟
من همیشه دلم میخواست چراغونی
به جز اشکم نیومد به مهمونی
دل سر و پرده غم های زمونه ست
پرستوی تنم بی آشیونه ست