()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
بهترین خوراکِ اسراییل و روس!
یک: وفات بانو فاطمه ی زهرا را به شیعیان ایران و جهان تسلیت می گویم. با این اشاره که من هرگز داستان شهادت و پهلو شکستنِ وی را باور ندارم و همه ی این قصه ها را خرافه و دروغی ناجوانمردانه می دانم برای روفتنِ جیبِ شیعیانِ بدبختِ تاریخ توسط ملایان و بازار گرمیِ حاکمان برای اختلاف افکنی و سرگرم کردنِ مردمانِ دوسوی این دعوا. وگرنه شما بگو در خانه ای که بقول خودتان علی و زبیر و جماعتی از جنگاورانِ بنام، معترضانه و خشمگینانه متحصن شده اند، با بلند شدنِ صدایِ در چرا باید بانوی خانه پیش بدود برای گشودن؟ آنهم بانویی که کنیزی در خانه داشته هماره. تازه این میخ یا "مِسمار"ی که از درِ چوبیِ خانه بیرون زده و شویِ خانه فرصت نکرده بضربِ چند ضربه ی یک سنگ، سرش را کج کند، چگونه شده که به بدنِ این بانو فرو شده است و جنینش را دریده؟ من می گویم: در راستی و حقیقت آنقدر زیبایی و جذابیت هست که نیازی به آذین بندی اش با دروغ نیست. ملایان اما می گویند: گرچه در راستی و حقیقت زیبایی هست، نان که نیست! و من منطق ملایان را می پذیرم. بله، مشتریانِ راستی و حقیقت را، ای بسا رنج باشد و سختی و زندان و تبعید و مصادره و اعدام. و حال آنکه خرافه را هم نان است و هم تقدس و هم خیل مشتریِ گیج و منگِ دستبوس و هاج و واج.
دو: یکی از آمریکا با من تماس گرفت که: این همه از بهاییان نگو و ننویس. و گفت: خبر نداری که بهاییان در اینجا و درخارج از کشور چه بساطی دارند از امتیازاتِ ویژه. و این که: بهاییان در خارج از کشور برای خود تشکیلاتی دارند و ثروتی به هم زده اند و چه و چه و چه. به وی گفتم: اگر کل دنیا را یک لقمه کنند و همان یک لقمه را در دهان بهاییان بگذارند، همین که در ایران اینان در رنج و عذاب اند، من با آنان همراهم. نه بهاییان، بل سنیان و مسیحیان و زرتشتیان و یهودیان و دراویش و کمونیست ها و بی دینان و شیطان پرستان والبته شیعیان نیز. مهم این نیست که بهاییان در خارج از کشور چگونه اند، مهم این که اینان دراینجا به کمترین بهانه اعدام و زندانی و نابود شده اند و می شوند و اموالشان به بهانه هایی از قبیلِ هیچ مصادره می شود.
سه: تا رسیدم به کیوسکِ نگهبانی و همین که از کنارِ تیرکِ متحرک رد شدم، یک جوان کوتاه قامت مرا صدا زد و به سمت من دوید. دسته گلی در دست داشت. با هم به شیبِ راه زدیم و نرم نرم بالا رفتیم. از شاگردان محمد علی طاهری بود. لهجه ی شیرینش طعم اصفهان داشت. از قشنگی های اصفهان گفتم. و این که من در سال های پیش از انقلاب مدتی ساکن اصفهان بودم برای گذراندن یک دوره ی فنی در ذوب آهن. پرسید: مردمش را چگونه یافتی؟ گفتم: مثل همه جا. با این تفاوت که مگر می شود اصفهان را دید و هنرِ هنرمندانش را ندید؟ جوان از شاگردان محمدعلی طاهری بود. می گفت: من نابود شده بودم که آموزه های استاد بودم کرد.
چهار: داشتم بساطم را پهن می کردم که آقای ابراهیم اصغرزاده صدایم زد: محمد جان چطوری؟ رویش را بوسیدم. دو بارِ دیگر نیز وی را در همین جا دیده بودم که به دادسرا فراخوانده شده بود. همانموقع از وی خواسته بودم که با دوستانِ پیرو خط امامش به دیدنِ جناب امیرانتظام بروند و دستجمعی از امیرانتظام پوزشخواهی کنند. بعدها دیدم و شنیدم که خود به تنهایی به دیدن امیرانتظام رفته. و همین، ارادتِ مرا به وی برانگیخت. اشغالِ سفارت آمریکا، و آسیب های " دانشجوی خط امام افشا کن افشا کن" ش نه در اندازه ای است که بشود به ریال و دلار محاسبه اش کرد. این بار نیز مثل سابق، آقای اصغرزاده را بخاطر یک سخنرانی در یکجا به دادسرا فراخوانده بودند. برگه ی احضاریه اش را نشانم داد. او به داخل دادسرا رفت برای "پاره ای توضیحات".
پنج: دادسرای اوین به سبک دوره ی قجر اداره می شود. مردم از هرکجا می آیند و از یک دریچه ی کف دستی خواسته های خود را با سربازی که تنها دو چشمش از پس دریچه پیداست در میان می گذارند. انبوه مردمِ سرگردان بیش از هر روز بود. بویژه این که جمعی از بانوانِ بهایی از شیراز و تهران به اینجا آمده بودند. برای چه؟ برادران، طبق معمول و به بهانه ی بهایی بودن، سه جوانِ نخبه ی بهایی را بازداشت و به زندان انداخته بودند. آنقدر بهانه ی بازداشت این سه جوان خنده آور و البته گریه دار بود که من رو به زندان اوین ایستادم و از آن سه جوان و دیگر عزیزان دربندمان پوزشخواهی کردم.
شش: دکتر ملکی و دوستِ خندان من از راه رسیدند. پیش از این دکتر گفته بود: من اگر هوا خوب شود و جسمم یاری کند، روزی سه ساعت می آیم و در کنارت خواهم بود. بانوان بهایی دکتر و مرا در همان میانه ی راه دوره کردند. عجبا که بی پناهانِ بهایی، فردی چون دکتر ملکی و مرا دوره کرده بودند که ما خود، دستمان به شاخه ای بند نیست. و این، رازِ همه ی بی پناهان است. که به تماشای هر روزنی حریص می شوند. یکی از بانوان کهنسال بهایی به من گفت: چندی پیش در خانه ای بودم. در این خانه، دختری به دنیا آمده بود. مادر و فرزند و نوه ی این خانه زندان رفته و زندان دیده بودند. به شوخی به نوزاد گفتم: دخترکم زود بزرگ شو که نوبت زندان رفتنِ توست. این بهاییان سه چهار ساعتی پشت در دادسرا معطل ماندند و بی آنکه پاسخی بشنوند رفتند و پراکنده شدند. قاضی به یکی شان گفته بود: کار شما به سپاه مربوط است و از ما کاری ساخته نیست. مملکتِ هردمبیل که می گویند یعنی همین.
هفت: آقای حسین شاه حسینی، همراهِ کهنسال مصدق را فرا خوانده بودند که: بیا و حساب و کتاب باغ مصدق را بر میز ما بگذار. پیرمرد، وکیل و وصی باغ مصدق بوده است از سالها پیش. همان باغی که مزار مصدق نیز در آن است. آمد و به داخل رفت و کمی بعد بیرون آمد و با بدن لرزان و ناتوانش در آغوش دکتر ملکی جای گرفت. که این هردو، عصا بدست بودند. یکی خمیده قامت و لنگان، و دیگری فرتوت و لرزان. و تاریخی که هر یک بر سینه دارد. این دو که در آغوش هم فرو شدند و گونه های همدیگر را بوسیدند، گویا تاریخی از لهیدگیِ یک ملت بهم آمیخت برای لحظه ای کوتاه.
هشت: آقای محسن هاشمی رفسنجانی را دیدم که از کنارم رد شد و به سمتِ درِ کوچک زندان رفت. روز ملاقات بود احتمالاً. سلامش گفتم. او نیز به اسم پاسخم گفت. یک اتومبیل پژو 405 مادر مهدی را آورده بود تا دمِ در. یک ساعتِ بعد خانواده ی هاشمی را دیدم که از درِ زندان بدر آمدند. مادر سوار پژو شد و بقیه پیاده از شیب راه پایین رفتند. جمعی از بانوانِ بی پناهی که کارشان در دادسرا به تنگنا در افتاده بود، خانم فائزه هاشمی را دوره کردند. محسن می رفت و خواهرش را به اسم صدا می زد که: بیا! فائزه اما نشسته بود و به سخنانِ بی پناهان گوش دل سپرده بود.
نه: جوانی آمد و گفت: من برادرِ آفرین چیت سازم و از کیش آمده ام. آفرین همان روزنامه نگاری است که با چهار نفر دیگر و با آقای عیسی سحرخیز چند ماه پیش بازداشت و زندانی شدند. به این جوان گفتم: راز بازداشت خواهر شما و دوستان روزنامه نگارش و راز بازداشت و زندانی کردن آقای سحرخیز تنها در این است که: آقای خامنه ای واژه ی تازه ای به واژگان اختراعی اش افزود بعد از برجام. و آن: نفوذ است. و مرتب نیز بر طبل نفوذ کوفت که: مراقب دشمن باشید که مبادا در صفوف شما نفوذ کند. از آن به بعد بود که این کلمه ی فلک زده ی نفوذ لقلقه ی دهان مسئولین و امام جمعه ها شد و حضرتِ سپاه نیز باید برای این نفوذ ناقلا سندکی و چیزکی جور می کرد. این شد که خواهر شما را و آن چهار نفر دیگر را و آقای عیس سحرخیز را به اتهام نفوذ در ارکان رسانه ای کشور جمع کردند و بردند به زندان و خیال همه راحت شد.
ده: جوانی موبلند که موهایش را در پسِ سر بسته بود و از شدت ترس آرام و قرار نداشت، آمد و ریسمانِ اضطرابش را به من سپرد تا آرامش کنم. آرام که شد، گفت: خیال دارم به یک تحقیق جامع دست ببرم. در باره ی چه؟ مغزشویی. یعنی چه؟ این که جوانان ما را دارند مغز شویی می کنند. و گفت: یک چندی است به داستان ضحاک خیره شده ام که شخصی عرب است. ضحاک می آید و پادشاهی مثل جمشید را که ریشه در ریشه ایرانی است کنار می زند و خود بر جایش می نشیند و مغز جوانان ایرانی را دو تا دوتا و یکی یکی می بلعد. و نتیجه گرفت: این آخوندها هم ریشه ی ایرانی ندارند و عرب اند و مغز جوانان ما را نشانه گرفته اند. خلاصه این جوان هیاهویی برای خود پرداخته بود از مغز شویی. به وی گفتم: پسرم، بی خیال همه ی این قضایا شو. چرا؟ بخاطر این که بشر از همان نخستین خرافه ای پذیرفت و آذینش بست، خود به شستشوی مغز خود آستین بالا زد. و گفتم: همه ی ادیان و مذاهب آسمانی و زمینی سرشار از خرافه و خطایند و هرکدام برای خود مخاطبانی سینه چاک دارند بی برو برگرد. و گفتم: بچسب به اصول انسانی که عصاره ی همه ی خردمندی ها و مذاهب است. و یک به یکِ اصول انسانی را برایش واگفتم.
یازده: مردی کت و شلواری و تراشیده و روشن روی با یک گوشی تلفن سیار به طرف من آمد و سلام گفت و پرسید: مرا می شناسی آقای نوری زاد؟ هر چه به چهره اش خیره شدم، دیدم بخاطرم نیست. گفت: شما و آقای تاجزاده در یکجا زندانی بودید در همین اوین. من افسرنگهبانم. می آمدم و از کارهای هنریِ شما دیدن می کردم. حتی به روزهای اعتصاب غذای خشک من اشاره کرد. که: شما اعتصاب غذا کرده بودی. حالت دگرگون شد و بردنت بقیة الله. جناب افسرنگهبان آمده بود تا بداند من تا کی می خواهم به اینگونه اعتراض ادامه دهم. که گفتمش: تا یکسال. بعدش را نمی دانم. اما می دانم که تا یکسال برای حضور در اینجا برنامه ریزی کرده ام.
پرسید: این آیا یکجور مبارزه است؟ که گفتم: امروز اموال و گذرنامه ام را بدهند فردا بساطم را جمع می کنم و می روم. با ناباوری گفت: نه!؟ گفتم: بله، امروز بدهند فردا من اینجا نیستم. افسوس خورد و پرسید: ارزش ریالی اموالت چقدر است؟ گفتم: چیزی نیست اما همین که پاسخی به پیگیری های چهارساله ی من نمی دهند مرا می آزارد. مثل این که کت شما را در آورند با این بهانه که در جیب هایش نوشته ای مجرمانه است. آقای اسلام گستر، آن نوشته را برداشتی قبول، چرا کت مرا نمی دهی؟ افسرنگهبان گفت: اینها اگر ذره ای عقل داشتند اجازه نمی دادند با حضور شما این همه خوراک برای اجانب تدارک شود.
دوازده: امروز تابلوی نیمه کاره ام را کامل کردم. و سه فایل صوتی نیز در کانال تلگرامِ خود منتشر کردم با غزلی از حافظ و توصیف مردمِ سرگردانِ آنجا. در یکی از این فایل های صوتی گفته ام: من می خواهم برای شما یک بیت شعر بخوانم که خودم سروده ام. اما پیش از آن بگویم که من هرکجا از دزدان و آدمکش های سپاه و آخوندها گفته ام، قصد و غرضم آخوندها و سردارانِ دست بکار است وگرنه مرا هم در میان روحانیان و هم در میان سرداران و سپاهیان دوستانی است نیک. اما آنچه که در این بیت می خوانم، ملاها و سرداران آدمکش و دزدی است که بر ما آوارند. و بر وزن و آهنگی که خواننده ای به اسم پوران در سالهای نوجوانی ام می خواند که: گل اومد بهار اومد می رم به صحرا.... من نیز خواندم: سردارا دوماد و ملاها عروس اند/ بهترین خوراک اسراییل و روس اند!
سیزده: شب شد و ساعت هشت و نیم. مرد جوانی آمد و سلام گفت و نفس زنان در کنارم نشست. کمی تپل بود و بالا آمدن از شیب راه صدای نفس هایش را بلند کرده بود. 25 ماه در همین اوین زندانی بوده در بند 350. از خوبی ها و شایستگی ها و علم و خردمندی جناب عبدالفتاح سلطانی و آقای دکتر محمد سیف زاده بسیار گفت. او که رفت و زندانیان یکی یکی که آزاد شدند، به مرد سیاهپوستی برخوردم که با کلی بار و بندیل از زندان بدر آمد. پرسیدم: اسمت؟ دومینیک یعقوب. چند سال اینجا در زندان بوده ای؟ ده سال. عجب، یعنی ده سال است که اینجا بوده ای؟ بله ده سال. اهل کجایی؟ غنا. جرمت چه بوده؟ مواد. و گفت: حبس ابد بودم عفو گرفتم شب عیدی.
چهارده: هوا سرد بود و سوز داشت و من باید خود را برای سُریدن به داخل کیسه خواب مهیا می کردم. دختری آمد جوان و عروسک گون. چشمانی درشت داشت و صورتی کشیده و کوچک. گفت: نشستم و با خود فکر کردم اگر یکی بعدها از من بپرسد تو که همسایه بودی با زندان اوین، چرا نرفتی به دیدن آقای نوری زاد، چه جوابش بدهم؟ این شد که پا شدم و با این که از اسم زندان اوین می ترسیدم بخود گفتم: مردم از همدان و مشهد و جاهای دیگر می کوبند و به دیدن آقای نوری زاد می روند بلند شو برو به دیدنش. محل زندگی اش همین اطراف بود. پدرش سالها پیش از دنیا رفته بود و مادری پیر و بیمارداشت و خودش با دو سه نفر از دوستانش همخانه بود. دختر عروسکیِ من، بشدت اکتیو و پر جنب و جوش بود. و البته به شدت نیز اخلاقی و پایبند به اصول اخلاقی. می گفت: دستم تهی است از مال دنیا اما بسیار خوشحالم که مالک خودمم. و اجازه نداده ام اطرافیانم بویژه مردان و پسرانِ گرسنه ی اطرافم، به حریم شخصی ام نزدیک شوند. دختر عروسکی من با نوشته های من خو گرفته بود. با کلمه هایش و با عکس هایی که من در تلگرام منتشر می کنم. گفت: آن شب هایی که شما می نویسید هوا سرد است و سوز دارد، من می دوم و لای پنجره را وا می کنم و به خودم نهیب می زنم و می گویم: وقتی آقای نوری زاد در سرماست، تو چرا باید در جای نرم و گرم بخسبی؟ دختر عروسکیِ من لیسانس کتابداری دارد. از من خواست دعا کنم بتواند از این کشور بگریزد و به دیگرجا برود. و من افسوس خوردم از سرمایه هایی که اینجایی اند و در چشم حاکمان، غریبه و غیرند و ناخودی و نامحرم. همانجا با ذوق و شوق زنگ زد به خواهرش. که چه نشسته ای که من پیش فلانی ام. و گوشی را داد به من. و من برای هردوشان خوشبختی و آرامش آرزو کردم.
پانزده: سرما کار خودش را کرد. ساعت یازده شب بود که خزیدم به داخل کیسه خواب و زیپِ آن را بالا کشیدم و درز و دورزهای آن را بهم آوردم. دو تا پروژکتور از بالای دیوار زندان، مستقیم قراول رفته اند رو به من و تمامی نورشان را به چشم من می تابند. من مجبورم دستمالی از یادگار سالهای جنگ را به صورت بکشم. چشمانم داشت گرم می شد که صدای دو نفر را بر بالینم شیندم. حدسم درست بود. دو تا از جوانان داش مشتیِ همیشگی بودند. برجای نشستم و کمی گپ زدیم. شاید سه دقیقه نماندند. اما آمده بودند بگویند: مبادا احساس کنی کسی به یادت نیست؟
شانزده: صبح، نه که روز تعطیل بود، کلی پیاده رفتم از زندان اوین تا بزرگراه چمراه. سرانجام پراید سفیدی چراغ زد و نگه داشت. دربست؟ بفرما. راننده مردی چهل و چند ساله بود. دریچه ی سخن را خودش گشود. این که: من به فاطمه ی زهرا خیلی ارادت دارم. و گفت: اسم خامنه ای را گذارده ام: ژنرال یه گل. و ادامه داد: دیروز مراسمی به اسم حضرت زهرا پیش خامنه ای بر پا بود و همین پناهیان داشت صحبت می کرد. به خانمم گفتم: به هست و نیستم قسم اگر در این مجلس ذره ای نور باشد. همه اش سیاهی و پلیدی است. مگرپناهیان چه می گفت؟ داشت سوره ی واقعه را تفسیر می کرد. این که در آخرت جماعتی به بهشت می روند و جماعتی به جهنم. جماعتی هم از پی می آیند که تعدادشان کم است و انگشت شمار اما بهشتی اند و اینها درجات نیکویی دارند. و نتیجه گرفت: این جوانانی که به دفاع از حرم حضرت زینب و رقیه به سوریه می روند و شهید می شوند از این گروه آخرالزمانی اند که با سبقت گرفتن از هم می روند و بشهادت می رسند.
راننده گفت: دردلم به این آخوند درباری گفتم: تو که خوب رصد کرده ای راه بهشت کدام است، پس چرا خودت راهیِ سوریه نمی شوی ناقلا؟ راننده از آن نوجوانانی بود که با اصرار و خواهش و تمنا به جبهه رفته بود. بیسیمچی بوده در یگانِ خودش. می گفت: شب عملیات کربلای پنج، متوجه شدم عملیات "ایذایی" است. فرمانده ی یگان ما با بیسیمِ من بچه ها را می فرستاد جلو و تشویقشان می کرد که بهشت در دو قدمی شماست. بچه ها می رفتند و شهید می شدند و فرمانده از پشت بیسیم بقیه را تشویق می کرد که رسول الله منتظر شماست. به فرمانده گفتم: اگر بهشت اینهمه نزدیک است و می بینی که رسول الله منتظر است چرا خودت نمی روی؟
از راننده پرسیدم: چرا اسم آقای خامنه ای را گذاشته ای ژنرال یک گل. گفت: این یک لفظ ترکی است. یک گل به معنی یک دست. در ترکی ما به کسی که یک دست دارد و دست دیگرش از کار افتاده می گوییم: یک گل. تازه متوجه شدم که منظور وی، یک قُل است. قُل درترکی همان بازو و دست است. راننده ادامه داد: صبح رفتم میدان تجریش که بروم زیارت امامزاده صالح. دیدم جای پارک نیست. بخود گفتم: تو آمده ای زیارت. نگران چی هستی؟ که جریمه ات کنند؟ و با اطمینان و غرور گفت: ماشین را دوبله پارک کردم و رفتم زیارت کردم و برگشتم. به وی گفتم: دوست من، من نیز چون شما در جنگ بوده ام. اما اکنون به این نتیجه رسیده ام که مذهبی بودن ما را از دیگران منفک می کند و روح انصاف را در ما می کشد. شما نمی توانید شیعه باشید و حضرت فاطمه را دوست داشته باشید و از سنیان متنفر نباشید.
گفتم: آقای خامنه ای یک دستش از کار افتاده. این جوانمردانه نیست که ما نقص جسمانیِ وی را برجسته کنیم و بر او بنهیم. و گفتم: در نهج البلاغه هم دیده ام که حضرت امیر بعضی ها را با صفات ناجور جسمانی شان به مسخره گرفته. مثلا یکی دندان جلویش افتاده جلوی همه به او که پرسشی انحرافی پرسیده می گوید: ای دندانِ جلو افتاده.... یا یکی دیگر که چشمانش به سفیدی گراییده.... اینها ضعف های جسمانی است و خودِ فرد نقشی در این نقص ها ندارد. گفتم: در رفتار و گفتار آقای خامنه ای آنقدر نقص هست که نیازی به برجسته کردنِ ناجوانمردانه ی ضعف جسمانیِ وی نیست. و در پایان گفتم: آن دوبله پارک کردنِ شما هم کارِ درستی نبوده. چرا؟ چون همان موقع که سیمِ شما درزیارت وصل بوده، شاید یکی بیمار داشته یا عجله داشته یا اصلاً می خواسته پیِ فسق و فجور برود اما آمده و دیده اتومبیل شما مانع حرکتش است.
نظرات