تعداد ایرونیا تو دانشگاهمون هی بیشتر میشد. از انقلاب هنوز یه سال هم نگذشته بود. هر چی هم عده بیشتر میشد تعداد گروهها و دستهها بیشتر میشد. اکثر بچه ایرونیا از کامیونیتی کالج نزدیک دانشگاه بودن. بعضی شون چون ارزونتر بود اونجا میرفتن، بعضی شون هم اهل درس نبودن. همه تیپ بود. امروزی، مذهبی، الوات، کمونیست، مجاهد، بی خیال...اما هنوز همه ایرونی بودیم و کسی با کسی دشمنی نداشت. دو تا از این بچهها که تازه با هم از ایران اومده بودن و مذهبی هم بودن همش دنبال دختر بازی بودن. مثل اینکه یکی هم بهشون گفت بود اگه سکس دائم میخواین برین آمریکا. یادمه یه روز آخر یه بازی فوتبال از من دعوت کردن خونشون پارتی. من مونده بودم که هنوز از راه نرسیده و هیچ کس رو نشناختهٔ چه مهمونی و کشکی. فکر کردم حتما همه ایرونیا رو دعوت میکنن.
منو یاد وقتی که از ایرون میومدم انداختن که تو هواپیما دل تو دلم نبود و اشکم دم مشکم که از خونواده دور میشم و از پنجره کوههای البرز رو میدیدم و قلبم داشت از توی سینم در میومد و... یه خانمی که پهلوی من نشسته بود یهو ازم پرسید شما کجا میرید. گفتم آمریکا. حال حرف زدن نداشتم ولی ازش پرسیدم شما هم میرین آمریکا؟ گفت نه، میرم کالیفرنیا.
با یکی از دوستا راه افتادیم بریم. به آدرس که رسیدیم فکر کردیم اشتباه شده چون توی آپارتمانی که آدرس داده بودن جای سوزن انداختن نبود و یه ده نفری هم بیرون از در وایستاده بودن. پر آمریکایی بود و بیشتر هم دختر. رفتیم تو. ازش پرسیدم تو اینهمه آدمو از کجا میشناسی. اسمش امیر بود. گفت هیچ کدوم رو نمیشناسم ولی چند روزه که هر کی رو دیدیم دعوت کردیم مخصوصاً دخترها رو و گفتیم پیتزا و آبجو و سیگاری فراوون. فرداش کار داشتم و دم نصف شب رفتیم ولی این آقا که هنوز یه ماه نبود پاش رسیده بود و به زور دو کلمه انگلیسی حرف میزد پارتیش تا دم صبح ادامه داشت.
خواب بودم که دم صبحی هنوز هوا تاریک یه صدائی اومد. رفتم ببینم چه خبره. چراغو روشن کردم و دیدم در یخچال بازه و یکی سرش تا کمر اون تو. جا خورد و سرش رو که بلند کرد دیدم یکی از بچههایی که دیده بودم ولی زیاد نمیشناختم. ازش پرسیدم چطوری اومدی تو و اینجا چیکار میکنی. به تته پته افتاده بود و یواش گفت: در باز بود. گشنم بود و نه پول دارم و نه جا. من از یک طرف عصبانی بودم که دزدی میکرد، از یه طرف دو زاریم تازه داشت میافتاد که این انقلاب لعنتی چجوری به زندگی ایرونیا اثر گذاشته و از طرفی دلم براش سوخت. اول یه داد زدم و دو تا دری وری بهش گفتم. حیوونی وایستاده بود و خوراک به دست مثل بید میلرزید. یا حد اقل من بعد از اینهمه سال اینجوری یادم میاد. یه چند لحظهای همینجوری موندیم. بهش گفتم بیا بشین اینجا راحت بخور. گفت چند ماه از ایران پول نیومده و دیگه هیچ کس هم بهش قرض نمیده. ادامه داد که چند نفر دیگه رو هم میشناسه تو همین وضع. یه کم بیشتر یا کمتر. با کمک چند تا دوست پول هواپیما جور کردیم و برگشت ایران. رفت دیگه ازش خبری نشد . به احتمال قوی یا نوکر این رژیم که نون بخوره و شاید هم تو سیستم دزدی بالا رفته و کارهای شده چون استعدادش رو داشت. شاید هم بردنش جنگ و کشته شد، یا...
یکشنبه شد فوتبال داشتم که وحید از در اومد تو. گفت راه بیفت بریم قرار داریم با دوست دختر من و دوستش هم قراره بیاره برای تو. نشستیم تو ب.م.و آخرین مدل و نو که هفتهٔ پیش خریده بود. تو راه از برنامه بعدی کمونیستا بهم میگفت. همیشه اصرار میکرد و من هم یه بهونه جور میکردم که نرم. وحید کمونیست بود. پسر خوبی بود ولی هیچ تضادی تو کمونیست بودن و ب.م.و سواریش نمیدید. اونهم زمونی که ب.م.و مثل پشکل نریخته بود. منو یاد امیر و دوستش مینداخت که صبح تا شب دنبال دختر بازی ولی نماز و روزه شون هم سر جاش.
چند دهه گذشته و قصههای این مردم و انقلاب تغییر نکرده. تنها فرقش اینه که اون یه کوچولو وحدتی که بد یا خوب به اون انقلاب قلابی جون داد هم از بین رفته. یه عده تو حال و حول، یه عده گشنه، یه عده همش در حال دزدی، یه عده هم همش شعار، بقیه هم بی خیال؛ تقریبا همگی در تضاد دائم. هیچ کس هم هیچ کس دیگه رو قبول نداره. هنوز هم بیشتری خیال میکنن راستکی انقلاب شد. اسلامیا پدر صاب بچشون رو در آوردن و فرهنگ رو به گندی کشیدن که بوش دنیا رو ورداشته. مثل شهر قصه فیل حالا شده منوچهر. ولی وسط این معرکه چهل ساله به جای اینکه با هم باشن هنوز صحبتشون سر اینه که کی چیکار کرد و چی گفت. هنوز اون الاغهایی که ایران رو به این راه کشیدن از بنی صدر تا اونهایی که ریدن و در رفتن (موسوی ها، اکبر گنجی ها...) و دیگه و دیگه هنوز زر میزنن. هنوز چونه میزنن که دموکراسی یعنی چی و انقلاب تقصیر شاه بود و کی چیکار کرد و اگه این اینجوری نمیکرد اون اونجوری نمیشد. فلان فلان شدهها حتا یکیشون به کشورهای مسلمون یا کمونیست در نرفتن. همشون اومدن اینجا یا اروپا که زر بزنن. چپی و ملی مذهبیها هم که هنوز یه نوک سوزن تقصیر قبول نکردن.
ببین چه طوری با جنگهای زرگری شون از خامنهای تا احمدی نژاد و خاتمی و روحانی و رفسنجانی این مردم رو چهل ساله که میرقصونن. این اسلامیا برنده هستن چون فهمیدن اگه به هم بچسبن هر بلائی سر این مردم میشه آورد چون نه تاریخ خودشون رو میشناسن نه جای گچ و ذغال بلدن. حالا این مردم با دمشون هم گردو میشکونن که با قرداد اتمی همه چی درست میشه. ایرونیا از چپ چپ تا راست راست هنوز دو زاریشون نیفتاده. به نظر میاد هیچ وقت نمیفته.
یادش بخیر, اوقات خوبی بود.