ناگهان زنگِ خانۀ یونس به صدا در آمد. یونس حضور نداشت.
ـ ببین کیه، درو باز کن.
پسر جوان یونس به سوی در رفت و پشت آن لحظه ای ایستاد و سپس چفت آن را برداشت. در باز شد و یکدفعه زیر لب زمزمه کرد:
ـ نه، خدایا نه... چرا حالا؟
و با کلامی لرزان سلامی داد و از برابر در کناررفت تا شخص مقابلش وارد شود. آن مرد با آن جثه ترس آورش قدمی جلو آمد و آنگاه با آرامشی تمام مقابل پسر یونس ایستاد و چشمان خود را به او دوخت.
ـ حالت چطوره، چی کار میکنی، انتظار اومدن منو نداشتی اینطور نیست، گفتم که باید همیشه آماده باشی، من فقط دو ساعت زودتر اومدم.
و ناگهان بدن پسر یونس سرد شد. آرامش در روحش محو و اضطراب تمام هیکلش را لرزاند. صدای مادرش شنیده شد که میگفت:
ـ کیه، کیه... تعارف کن بیاد تو.
دخترهای کوچک یونس دست از بازی کشیدند و زن یونس از اتاق بیرون آمد که ناگهان با دیدن مرد تازه وارد ترس و غمی دردناک گلویش را فشرد و آرام گفت:
ـ ای وای خدایا نه، پس چرا حالا اومدید؟
ـ قرار نیست به شما پاسخ بدم. داری زنگیتو می کنی، پس بخوبی ازش لذت ببر!
و کلام بعدی در حنجره زن قفل شد و در جا ایستاد، زیرا قبلاْ به او گفته بود باید تسلیم کامل باشد و آن لحظات قبل بی شک هر چه از دهانش بیرون زد، کاملاْ ناخواسته بود. تازه وارد با قامتی استوار و چشمانی نافذ نگاه دیگری به او انداخت وسپس با قدمهای مطمئن از کنار پسر جوان یونس که هنوز نفس نفس میزد، گذشت. پشتِ پسر یونس خصوصاْ مهره های کمرش از حادثهای ناگهانی به درد آمد. چشم بر مادرش دوخت و او با گزیدن لب به پسرش فهماند که چیزی نگوید. شخص تازه وارد مقابل همسر یونس قرار گرفت. او سر به زیر انداخت و برای هر حادثه ای هر چند تلخ و غم انگیزخودش را آماده کرده بود کاملاْ تسلیم، امّا با این حال کم کم پاهایش سست می شدند در حالی که جرئت هیچ اعتراضی نداشت. آیا او می خواهد خبر مرگ یکی ازعزیزان و یا بستگانش را به او بدهد؟ حتی تصور چنین حادثه ای فکرش را منجمد میکرد. ضعف و سستی با شتاب به سمت قلبش پیش می رفت. تپش بی وقفه آغاز شده بود. ظرف غذایی که در دستش بود شروع کرد به لرزیدن. ورود شخص تازه وارد آن هم در آن وقت روز، او را متحیر ساخته بود. همین باعث گشت احساس کند اوآمده که تنش را بلرزاند! پسر یونس به دیوار تکیه داده بود. دهان او نیز قفل شده بود. خانوادۀ یونس به حضور شخص تازه وارد کم و بیش عادت کرده بودند اما حضور بیموقع او همۀ اهل خانه را نگران ساخته بود. اصلاْ وجودش اضطراب آور بود، چه در ساعات معینی که می آید و چه مثل این لحظات بی موقع و غیر منتظره. دخترها با رنگی پریده که صدای قلبشان را در آن سکوت وهم انگیز می شنیدند گوشۀ دیوار نشسته و بی هیچ حرفی او را نگاه میکردند. شخص تازه وارد وقتی در طول اتاق قدم می زد زیر پای آنها می لرزید . او با حرکات و رفتارش مثل این بود که آهنگ رعشه برانگیزی را در فضای اطرافش مینواخت. زن به دخترانش خیره شد و خیلی آرام زیر لب گفت:
ـ خدایا به ما رحم کن... حتماْ با خودش پیغامی آورده، خدایا این چه تقدیریه!؟
و زن همان موقع احساس کرد شخص تازه وارد حرفهای درونیاش را شنید. هر چند خیالی بیش نبود اما همین تصور او را لرزاند. موجودی که خزنده وار از نوک انگشتان پایش براه افتاده بود در سینه اش چرخی زد و سپس به سمت حنجره و گلویش پیش رفت. مردِ پر قدرت با تبسم سرد و بی روحی از برابر زن گذشت. او آزادانه در داخل اتاق قدم میزد و به صورتهای اهل خانه مدام خیره میشد. در نور چشمان پسر یونس اندوه عمیقی خوانده می شد. او سخت حساس و دل نازک بود. یک اتفّاق ناگهانی کافی بود که او را مبدل به یک بیمار رنجور سازد. زن به بازو و قدرت خود ـ پسرش ـ چشم دوخت. پس از آن نوبت آن مرد بود که بار دیگر به این پسری که رنگ به چهره نداشت خیره شود. همین لحظات بود که تصور شومی از سر مادرش گذشت و هم چون برقی تنش را لرزاند و اضطراب و هیجان سوزندهای روحش را قبضه کرد. ضعف پر قدرتی که دربدنش می گشت، در حفره زیر قلبش گردشی کرد و سپس همچون نوری به عمق و ژرفای سیاه و نفوذ نا پذیری رخنه نمود. دخترانش دست از بازی کشیده و با ترس و لرزهمچنان او را نگاه میکردند. این مرد امروز حامل چه پیغامی است؟
نگرانی ودلهره از این تصور لرزآورهمچون گردبادی بیشتر در وجود زن و پسرش و همۀ فضای آنجا میگشت زیرا آنها ظهر منتظرش بودند اما آن مرد مرموز و حیرت آور فقط دو ساعت زودتر از موعد وارد خانه شده بود و همین اختلاف زمانی آنها را بشدت ترسانده بود. در چهره دختران نیز لبخند محو شده بود.
لحظات حساسی سپری گشت تا این که شخص تازه وارد بیآنکه از حادثۀ تلخی حرف بزند و یا کسی از اهل خانه برای مصیبتی تازه همراه او برود، منزل را ترک کرد و آن سکوت هراس انگیز کم کم در هم فشرده و عاقبت هم چون حُبابی ترکید.
ـ خدارو شکر! ترسیدم...گفتم نکنه خبریه، ای خدا به ما صبر و ایمان بده، آمین.
ـ آمین!
ـ خدایا شکرت!
ـ خدایا شکر!
ـ خدایا دوستت دارم!
آن صدای زن یونس بود که از خداوند صبرو ایمان بیشتر طلب می کرد. آنگاه به پسرش خیره شد و ناگهان در بازویش قوتی مرموز دوید. هنوز برابر او ایستاده بود. بعد دستی به سرش کشید واحساس آرامش کرد و سپس با تبسمی دلنشین به دختران معصومش نگاهی انداخت. هیچ یک از اهالی خانه همراه آن شخص نرفته بود، نه پسر جوانش و نه هیچکدام از سه دخترش. وجود آن مرد و حضورش در خانه همیشه ترس آور و مأیوس کننده است امّا اضطراب شدید اهل خانه به این خاطر بود که حدوداْ پنج سال پیش، یک روز حوالی سُرخی خورشید مرگ بیهنگام مانند لحظات قبل داخل شد و بعد از آنکه به صورتِ تک تکشان خیره شد، هنگام رفتن یونس پدر خانه را با خود برد!
نظرات