کمند بنائی 
بنیاد میراث پاسارگاد

در کودکی همیشه می‌گفتم ایرانی‌ام؛ فقط چون این را به من آموخته بودند و شاید هم چون نمی‌خواستم مدام با پرسش دربابِ هویت روبه‌رو شوم. تردیدهایم از سال‌های نوجوانی آغاز شد. در دیدارهایی که با خانواده به ایران می‌رفتیم، مرا «آلمانیه!» صدا می‌زدند. سخنی که هرچند بی‌غرض گفته می‌شد اما در خود انکار ناگفتهٔ ایرانی‌بودن مرا داشت.

شاید بارها این سخن را شنیده باشید، که زیستن در دیاسپورا یعنی هیچ‌گاه به هیچ‌جا تماماً تعلق نداشتن. ایرانی بودن در آلمان سال‌هاست ـــ‌و پس از بیست‌وهشت سال هنوز هم چنین است‌ـــ یعنی دیده نشدن به‌عنوان یکی از آنان، یعنی هرگز کافی‌نبودن، یعنی هر روز تجربه‌ی طرد شدن.
از همین رو، برایم بدیهی بود که آلمانی نیستم. اما در برهه‌ای از زندگی از خود پرسیدم، آیا این انزوا درباره‌ی سوی ایرانی‌ام نیز صادق است؟

میان دو «من» گرفتار بودم: یکی منِِ فرهنگی، که در خانه و از راه آموزش پدر و مادرم شکل گرفته بود، و دیگری منِ سیاسی، که جهان بیرون آن را بر من تحمیل می‌کرد. از یک‌سو می‌خواستم نشان دهم ایران چیزی نیست که رسانه‌ها با تصویرهای تیره و یک‌جانبه از آن می‌سازند، و از سوی دیگر نمی‌خواستم مدافع یا توجیه‌گر رژیم اسلامی باشم. همین کشاکش، خود گواهی است بر دشواریِ زیستن با هویت دوپارهٔ فرزند مهاجران.

در کودکی آرزو داشتم کاش پدر و مادرم از کشوری دیگر آمده بودند؛ کشوری که در آن بتوان تابستانی بی‌دغدغه گذراند، بی‌آنکه پای سیاست به میان آید. در مدرسه ناخواسته به سخن‌گوی یک ملّت بدل می‌شدم، ولی آرزوی من این بود که ای‌کاش از من دربارهٔ خوراک‌های خوش‌طعم، معماری چشم‌نواز یا تاریخ باشکوه‌مان می‌پرسیدند.

در دوران رشد، ما فرزندان مهاجران معمولاً با هم بودیم، شاید چون همگی طعم طردشدگی را چشیده بودیم. اما ایرانی بودن ویژگی‌های خاص خود را داشت. دوستانی از ترکیه و جهان عرب پیدا کردم که احساسات و دغدغه‌هایم را می‌فهمیدند و مرا در حلقه‌ی خود پذیرفتند، بااین‌حال تفاوت‌هایی میانمان بود: آداب دینی و رسوم فرهنگی یکسانی نداشتیم. آنان هرگز مرا بیگانه نمی‌دانستند، اما من همان حس بیگانگی را که در میان آلمانی‌ها داشتم، در خود حفظ می‌کردم.

در میان بیگانگان نیز، من هنوز بیگانه بودم.

شاید همین بود که گاه آرزو می‌کردم ای‌کاش ایرانی نبودم، فقط برای آنکه پذیرفته شوم. می‌خواستم دیگران هویت مرا تعریف کنند. اما چنین اندیشه‌ای برایم به‌منزلهٔ خیانت به خود و ریشه‌هایم بود.

از پدر و مادرم داستان‌های بسیاری دربارهٔ کودکی‌شان شنیده بودم، از روزگاری که زندگی در ایران بهتر بود، و از زنانی که آزادتر از زنان غربی بودند. اما این یادآوریِ مداومِ گذشته برای من رنگ خیال داشت، چون درست در تضاد با آن چیزی بود که جامعه و جهان بیرون دربارهٔ ایران می‌گفتند. گمان می‌کردم والدینم در گذشته مانده‌اند، در سوگ کشوری که دیگر وجود ندارد، مانند عاشقی که نمی‌تواند از عشق ازدست‌رفته‌اش دل بکند.

تفاوت من و آنان در این است که آنها در آن سرزمین زیسته‌اند و پیوندهای عاطفی و خاطراتی ژرف دارند که من از آنها بی‌بهره‌ام. و از همه مهم‌تر: آنان ناچار به ترک وطن شدند. اما برای کسی که در دیاری بیگانه زاده شده، انتظار از جامعهٔ پیرامونش چیز دیگری‌ست. دشوار است که برچسب «بیگانه» بخوری، در حالی که جایی جز همین سرزمین را خانه‌ی خود نمی‌دانی.

سرانجام آن آگاهیِ دردناک را به نیرویی سازنده بدل کردم؛ زمانی که با خویشتن درونی‌ام روبه‌رو شدم ـــ با آن «من» که پیش از یادگیریِ سازوکار جامعهٔ آلمانی در من زیسته بود. شناخت فرهنگ ایرانی را آغاز کردم، نه از سر وظیفه در برابر پدر و مادرم، بلکه از سر شوقِ کشفِ خود. از آئین مزدیسنا خواندم، خوراک‌های ایرانی پختم، و دلدادهٔ زیبایی شاعرانه‌ی زبان‌مان شدم.

وقتی کسی از خانواده به سفر می‌رفت دیگر از سر عادت آب پشت سرش نمی‌ریختم، حس می‌کردم به سنتی معنوی و زنجیره‌ای از نیاکانم پیوسته‌ام که قرن‌ها چنین کرده‌اند. از درک ترانه‌های هایده احساس افتخار می‌کردم، و از خواندن اشعار مولانا، نه در ترجمه، که در زبان اصیلشان. در هر موزه‌ای ـــ‌چه لوور، چه بریتیش میوزیوم‌ـــ با دیدن آثار نیاکان احساس سپاس و فرخندگی در دلم زنده می‌شد؛ شادمان از اینکه میراث آنان هنوز گرامی داشته می‌شود.

آنچه در فرهنگ‌مان دوست دارم، ارزش‌هایی‌ست که با همه‌شان همدل‌ام: رواداری‌ای که کوروش بزرگ بدان فرامی‌خواند، پیوند ژرف ما با طبیعت، و جایگاه زنان به‌عنوان قهرمانان شاهنامه. این‌ها ارزش‌هایی‌اند که به آنها باور دارم و حتی آن‌گاه که با ذهنی پرسشگر و رویکردی انتقادی ژرفای تاریخ و معنای فرهنگ خود را می‌کاویدم انگار نیازمند دلیلی بودم تا با آن احساس یگانگی نکنم.

این گنج پنهان ما است‌ ــــ بخشی از فرهنگ‌مان که جهان یا نمی‌بیند، یا نمی‌خواهد ببیند.

با گذر زمان دریافتم که برای ایرانی‌بودن نیازی نیست به گروهی فرهنگی تعلق داشته باشم. حتی در میان ایرانیان نیز گاه پیوندی واقعی احساس نمی‌کردم، این خودِ فرهنگ ایرانی بود که به سویم آمد و آنچه را سال‌ها در جست‌وجویش بودم، به من بخشید. این‌چنین آنچه روزی مایهٔ سردرگمی و رنج بود، امروز مرا سرشار از قدردانی می‌کند.

خوشحالم که در محیطی رشد کردم که هرگز نمی‌گذارد فراموش کنم از کجا آمده‌ام، بی‌اعتنا به این‌که کجا هستم.

خوشحالم که می‌توانم نوروز را حتی زیر باران سرد جشن بگیرم، زیرا عشقم به فرهنگ ایرانی چنان ژرف است که همواره  قلبم را گرم می‌کند.

آموزگارانم همیشه در تلفظ نامم مشکل داشتند، و صادقانه بگویم، زمانی از این موضوع دلگیر و از پدر و مادرم رنجیده بودم که چرا نامی چنین دشوار برای آلمانی‌ها برگزیده‌اند.

اما امروز بیش از هر زمان دیگری به داشتن نام کمند افتخار می‌کنم.

هرجا که باشم، گیسوان بلند و سیاه من ـــ‌آن‌گونه که در شعرهای کهن پارسی ستوده شده‌‌اند‌ـــ مرا چون کمندی به سوی ریشه‌هایم می‌کشند، حتی اگر هزاران فرسنگ از آنها دور باشم.

هویت ایرانی‌ام هرگز گم نشد، بلکه تنها در ژرفنای وجودم نهفته بود، خاموش و شکیبا در انتظار آنکه روزی کشف شود.

دیر یا زود، هر یک از ما در سرزمین بیگانه در خود نیرویی می‌یابیم تا آن بخشِ نهفته را از خاک فراموشی بیرون کشیم و بدانیم که به‌راستی که هستیم.