شیدا محمدی

شما را نمی دانم اما «مرگ» هر نویسنده (بخوانید غول های ادبی روزگار ما) خاموشیِ اشتیاقی ژرف در من است که آمیخته به انتظاری است پر وسوسه برای حضور و زاده شدن اثر تازه‌ی دیگری و با مرگ هر کدام از آنها به ویژه پس از میلان کوندرا و حالا ماریو بارگاس یوسا که پیشتر مرگ مارکز را هم در خود پنهان داشت، خاموشی عصر «اشتیاق و انتظار» است برای اثری جاودانه که مرا سخت تلخ کرده است و بوالعجب که احساس تنهایی غریبی می کنم پس از دست دادن آنها در جهانی که دیگر برایم از معنا تهی می گردد.

اگر هم بگوییم آنها میراث بزرگی برای ما به یادگار گذاشته اند با این همه در هر سفر که برای من «گم شدنی» دلخواه است، آنها هم گویان و همدلان من بودند و هستند در تمامی راه ها و پروازها و دلهره ها از کودکی تا به امروز که دیگر در آن خواندنیِ جذاب کم خواهم یافت خاصه که خود یوسا و یا کوندرا...وحشت شان از جهانی بود که «کتاب» را هم به «کالا» تبدیل کرده است. چنانکه سوزان سانتاگ، سی سال پیش، هشدار داد که «جدیت در حال از دست دادن اعتبار خویش است...و فرهنگی در حال غلبه است که مهم ترین ارزش های آن از صنایع سرگرمی گرفته شده اند». 

در یک سفر به جنگل های آمازون در دهه ای پیشتر، کنجکاو و مشتاق برای دیدن درختان افسانه ای آمازون، راهی جاده ای پر پیچ و خم شدم که در پیمودن به سوی ارتفاعات، دیگر از راه شوسه خبری نبود و جاده پر از سنگلاخ و خاک و پر از تکانه های ترسناک بود که در هر پیچ، تماشای اعماق دره ها از پنجره ماشین به سمت جادهِ بی حفاظ، خود شهامتی انبوه می خواست. اما اشتیاق کشفِ تازگی ها بر دلهره سقوط از پرتگاه چیره بود آن روزهای جوانتری. تا اینکه مینی ون در گِل فرو شد و از حرکت بازایستاد. من به عادت کودکی در همه راه ها، کتاب همدمم بوده است و اینبار هم پس از اندکی تماشا، غرق در «مرگ در آند» یوسا بودم. دقیقا جایی که چریک های کمونیست (سندریست ها) از ارتفاعات کوهستان فرود آمدند و راه را بستند... ماشین از حرکت باز ایستاد. میانه ارتفاعات جنگل، جایی که نه خطوط تلفن کار می کرد و نه سیگنالی. ...گروهبان لیتوما در پی یافتن سومین کارگری است که در این هفته ناپدید شده است... من هنوز غرق خواندن بودم که همهمه بالا گرفت و تازه توجه من جلب شد. مسافران کم کم از ماشین پیاده می شدند تا ببیند چه اتفاقی افتاده ولی من با چنان دلهره و وحشتی داشتم صحنه های ترسناک روستاییان سنگسار شده توسط چریک ها را می خواندم که دچار شبیخون شده بودند و بی دفاع در مقابل آن سربازان که محاصره شان کرده بودند و حالا دهان های کف کرده شان از خشم با بوی باروت و تجاوز و قتل در می آمیخت به سِحر قلم یوسا، که متوجه همزمانی این دو افتاق نشده بودم تا راننده به زبان اسپانیولی و سپس با زبان اشاره فهماند که باید از ماشین پیاده شوم و تازه آن وقت بود که پاهایم سست شد و نفسم در سینه حبس و مرا رمق رفتن نبود از بس اعجاب توصیف یوسا مرز بین خطوط داستانی را با خطوط زمان خطی از بین برده بود.

‘In the Andes, death is not a stranger but a familiar presence. It is in this familiarity that we find solace, knowing that we are never truly alone.’

حالا از پس این روزها که مرگش مکثی بود عمیق بر سوگِ جهانِ بی او، می اندیشم از کجا و چگونه آن دو زمان در هم تلاقی کردند و چنان در هم آمیختند که اکنون از پس آن سالها دیگر هیچ تصویری جز بهت وُ دلهرهِ سرگردان، میان انبوهِ جنگلِ عمیق و بارانِ ناگهان به یاد ندارم. چرخش نگاه های حیرانمان و انتظاری که رفته رفته امید را در خود خفه می کرد  و صدای راننده که اسپانیولی حرف های بریده ای می زد که نمی فهمیدم و ...

‘In the mountains, death is both ruthless and beautiful. It is a reminder that life is precious and fleeting, and that we must make the most of every moment.’

حالا حتی به یاد ندارم در آن باران یکریز و بی پایان چگونه ماشین را از گِل و سپس سکوتِ وحشتناک بیرون آوردیم؟ چگونه ماشین در خمِ آن پیچ های بی انتها به سرانجامِ دهکده رسید؟ و من چگونه خودم را در بخار گرم حمام و قهوه داغ محو کردم تا خاطره حمله پارتیزان ها و قربانی کردن آن سه نفر به روح کوهستان و فرورفتگی ماشین در گِل فراموش شود؟ آیا فراموش شد؟

پایان سفر جاده ای در خاطرم نیست بل برگ برگ نوشته های یوسا در خاطرم مانده، صحنه سنگسار روستاییان با سنگدلی بی پایان چریک ها تا گلوله ای هدر ندهند و اندکی بعد، سر رسیدن نظامیان و چپاول مردمان آن هم وقتی دیگر در سکوت هر خشونت و تجاوز و قتلی را تاب می آوردند...گویی او باقیمانده اندک من از جهانِ ناشناخته آمریکای لاتین بود با روسپیان فقیرش، با کشاورزان مهربانش و با نظامیان رو پوشیده سیاهپوش خشن که همه جا هستند و ترس مخوفی که حتی تا پایِ پله های هتل مجلل هم رهایت نمی کند.

‘Danger always attracts us. Doesn’t it represent true life, life that’s worthwhile? But security is boredom, it’s stupidity, it’s death. These mountains are full of ancient tombs. Without those presences, there wouldn’t be so many spirits in this part of the Andes.'


لس انجلس، آپریل ۲۰۲۵