در میان مه غلیظی که خیابانهای سنگفرششده هلسینکی را دربر گرفته بود، معدن متروکهای در حاشیه شهر پنهان شده آن جایی که افسانهها از قدم زدن ارواح خشمگین در تونلهای تاریکش سخن میگفتند. کارگرانی که سالها پیش در دلِ سنگها ـــ دفن شده بودند، هنوز هم شبها زمزمههای دردناکشان در میان دیوارهای مرطوب معدن طنین میانداخت.
ساکنان محلی از سایههای بیشکل و صدای چکیدن آب که بهسان نجواهای گمشدهی یک زبان فراموششده بود، وحشت داشتند. شبی که مه سنگینتر از همیشه شد، رهگذری که از آن حوالی میگذشت، ناگهان صدای گامهای موجودی نامرئی را پشت سرش شنید، گویی که معدن خود را از خواب قرنها بیدار کرده بودند.
در اعماق سیاه و فراموششدهی معدن، نوری سرد و لرزان در تاریکی میرقصید، پنداری ارواح معدنیان قدیمی راهشان را در میان سنگهای پوسیده جستجو میکردند. گفته میشد هرکه جرأت میکرد پا به درون بگذارد، یا در میان سایهها گم میشد یا با چشمانی که وحشتی بیانتها را بازتاب میداد، بازمیگشت.
یکی از آنها، پیرمردی که به سختی سخن میگفت، تنها یک جمله زیر لب زمزمه کرده بود: «آنها هنوز در دل سنگها زندهاند...» و دیگر هرگز سخن نگفت.
هلسینکی، بهار ۲۰۲۵ میلادی.
نظرات