حکایتهای محله ما
روزها میگذشتند و سال نو نزدیک میشد، موشکها با صدای مرگبار خود فرود میآمدند و جمعیت اهل کوچه احساس میکردند به بلای آسمانی، که بیشک در آن قربانی خواهند شد، گرفتار آمدهاند، گوهرخانوم از آن وضع خسته شد و دست شوهرش را گرفت و به خانه بازگشتند و شب هر دو در کنار پسرشان کامران به انتظار قضای الهی به رختخواب رفتند، فرنگیس خانوم از این که مجبور شده بود سال نو را در چنان وضعیتی آغاز کند، از غصه خون دل میخورد، با این حال دستورات لازم را به دختران و عروسهایش داده بود که موقع تحویل سال سفره هفتسین آماده باشد تا چنانچه اوضاع آرام بود، خود را به پای سفره برسانند، نادره خانوم نیز که احساس خفقان میکرد، به خاطر بچهای که در شکم داشت، خود را از آن زیرزمین بیرون کشاند و به خانه پناه برد و براساس عقیده خود خطاب به شوهرش گفت:
- از قسمت نمیشه فرار کرد، این همه موشک منفجر شد پس دیدی اتفّاقی برامون نیفتاد ما این همه مدت بیخودی تو اون زیرزمین نشستیم، اصغرآقا به خاطر فرزندش که تا چند ماه دیگر او را در آغوش میکشید، مجبور شد در کنار زنش بماند و در دلش دعا کرد یکی از موشکها بر سر و کاشانه عشرت زن اولش فرود آید که باعث و بانی مرگ سه دختر کوچکش شده بود.
روز سال نو جمعیت کوچه به یکدیگر تبریک گفتند و ناگهان مثل مور و ملخ از زیرزمین ریختند بیرون، ظاهراً هچ عاملی حتی موشکهای مرگبار قادر نبودند در آن روزها آنها را در آن محیط خفه زندانی کند، در آن روز با آن که چندین بار آژیر خطر به صدا درآمد، امّا انگار ترس اهالی محل ریخته بود، حتی فرنگیس خانوم پنجرهها را باز کرده بود تا از نسیم بهاری لذت بیشتری ببرد، پای سفره هفتسین نشسته بود و ترجیح داد اگر قرار است بمیرد، همان جا کنار سفره و در خانه خودش قربانی شود، دخترها و عروسها و دامادهایش همین که شجاعت او را دیدند لب به تحسین او گشودند، بعد که معلوم نبود چگونه فرنگیسخانوم به آن تصمیم عجیب و شجاعانه رسیده بود، به ترکی خطاب به هفت خانوادهاش حرفی زد که معنایش این بود:
- شاید موشکها هیچ وقت تموم نشه، یعنی ما باید تو همون زیرزمین بمونیم، اگه قراره با موشک کشته بشیم، پس بهتره همین جا تو خونه خودمون بمیریم.
و همین شد که دامادها به زیرزمین هجوم بردند و چادرها را برچیدند و وسایل خانه را همراه خود آوردند.
در اولین روز سال نو، کوچه از نو زنده شده بود و زندگی روزانه کم و بیش زیر تابش آفتاب بهاری ادامه داشت، هنوز عدهای از اهل کوچه شب را در زیرزمین میگذراندند، در دومین روز از سال نو که میرفت صدای آژیر خطر قوه مرموز خود را تا حدی از دست بدهد، ناگهان دلهرهای در میان اهل کوچه ظاهر شد. موشکی که در راه بود، موفق شده بود وحشت و سایه مرگ را بر سر کوچه و اهالی آن بیندازد، این اضطراب و شور غریب را تقریباً همه اهالی کوچه احساس کرده بودند، آژیر در سرشان سوت میکشید و مثل نیش عقرب عمل میکرد، فرنگیس خانوم ته قلبش شور میزد و احساس خطر در خونش میدوید و او را نگران میساخت.
- بریم زیرزمین، نگران شدم.
و ناگهان هفت خانوار به سوی زیرزمین به راه افتادند، قاسم که در میان وضعیت خطر در سر کوچه ظاهر شده بود به راهنمایی فرنگیس خانوم راه زیرزمین را در پیش گرفت، کوکب خانوم که هرچه کرد نتوانست یوسف را با خود به زیرزمین بکشاند، به سراغ گوهرخانوم رفت و آن دو به اتفّاق جمیله خانوم و حبیبه خانوم و ربابه خانوم در حالی که بین راه اعتراف کردند که احساسی مشابه هم دارند، سراسیمه داخل زیرزمین شدند.
ناقوس مرگ در فضا میپیچید، از داخل بلندگوی مسجد سروصدای ترکها غوغایی به پا کرده بود که اهالی را بیشتر میترساند، کلمات و معانی آنها تقریباْ قوه خود را از دست داده بودند، هیچ کلامی مفهوم نداشت الا یافتن مکانی برای رهایی از مرگی که سراسیمه از جاده عرش الهی بر سرشان فرود میآمد، آسمان لاجوردی شده بود، آفتاب همچون الماس و آدمها مضطرب، در یک لحظه شفاهاً به حساب و کتاب سالهای حرام شده خود رسیدند، خود را گناهکار و یا بیگناه میدانستند و در حالی که به شدت میگریختند، دیگری را که نمیدانستند که بود، بانی و باعث همه غفلتهای خود معرفی میکردند، همه این رُخدادهای روانی در چند ثانیه جهنمی به وقوع پیوست، جاسم که از پلهها با سر فرود میآمد، خدا را نیز همدست صدام معرفی میکرد و برای آن که با فرود موشکی که در راه بود، قطعه قطعه نشود، با وحشت و اضطراب به سرعتش افزود و ناگهان روز روشن برایش به شبی تیره و تار تبدیل گردید، نفیسه که چشمش به خون سرخ شوهرش افتاد، جیغی کشید، سقز را فرو داد و پیش از آن که موفق شود زیر فشار جو خفقان روحی که موشکها آورده بودند، حرفی بزند، ناقوس مرگ در قلبش رعشه انداخت و ناگهان احساس کرد که آخرین لحظات عمرش را میگذراند، به نوعی غریب و ناشناخته همان احساسی را پیدا کرد که زنها برای رهایی از آن در زیرزمین ساختمان خالی سر خیابان اجتماع کرده بودند، نفیسه خانوم برای اولین بار در طول جنگ به گریه افتاد، جاسم بلند شد، دنیا مقابلش میچرخید و به زحمت تکه پارچهای را از پای پنجره برداشت و در حالی که کبوترانش دسته جمعی به گشت روزانه در آسمان مشغول بودند، آن را روی پیشانیش قرار داد.
- چی شد، چرا همچین شدی؟
- چیزی نیست خوردم زمین.
- حالت خوبه؟ مثل این که خونش بند نمیآد، بیا بریم دکتر.
- کدوم دکتر، مثل این که حالت خوش نیست، چیزی نیست، ولش کن.
- پس بیا بریم زیرزمین، اون جا امنه، دلم شور میزنه.
- تو برو، من همین جا هستم.
- ببینم.
- گفتم که چیزی نیست، تو برو به من کار نداشته باش.
ناگهان سروصدای جمعی مرد و زن و بچه، نفیسه خانوم را به سوی خود کشاند.
- لباستو بپوش تا بریم درمونگاه.
- نفیسه خانوم آژیر میکشن، بیا بریم.
و ناگهان نفیسه خانوم به دست قوه مرموزی خانه را ترک گفت. جاسم تنها ماند و کبوترانش که نمیدانستند بعد از دقایقی پریدن، باید اوج بگیرند یا بنشینند، بلاتکلیف بالای آسمان خانه میچرخیدند، در همین هنگام جاسم دستش را بر پیشانیاش کشید و انگشتش در شکافی عمیق فرو رفت و او که موشک را فراموش کرده بود، احساس کرد همه هستیاش در طول سالها زندگی از آن شکاف داغ بیرون میریزد، ایستاد و چشم نگران خود را به پرتگاه بیانتهای حوض دوخت و بی آن که تکان بخورد، در میان قفس خالی کبوترانش هزار بار در فضای آسمان تهی چرخید، صدای آواز یوسف از درون حیاط خانه شان در تمام آسمان وجودش طنین انداخته بود و یوسف دیوانه در حیاط چرخی خورد و کبوترانش بر لب بام پریدند، ناصر بیصدا و آرام همچون شبحی بیآزار برای همیشه کوچه را ترک کرد و زهرا در دنیایی که از بزرگی و انبوه آدمهایش سرگیجه گرفته بود، در تنهایی مطلق زیر آسمان کبود از خدا خواهش کرد تا موشکی که به نظرش کوچۀ آنها را نشان کرده بود، بر سرش فرود آید:
ـ دیگه نمی خوام زنده باشم!
بلقیس خانوم در آخرین انعکاس ناقوس مرگ با وسواسی جنون انگیز به وسیلۀ نیروی روانش در سطح خانه و اسباب و اثاثیه به جستجو میپرداخت و در عین حال آرزو میکرد به سرعت برق به سوی زیر زمینی که مرگ در آن راهی نداشت، کشانده شود، آن گاه با تلقینی فوق العاده که فوق ادراک و ماوراء حس و شعور دیگر زن ها بود، خود را در انبوه وحشت زدۀ داخل زیر زمین جای داد، در حالی که پنجههایش با دستمالی نیمه خیس گرد و غبار ناشی از گریز اهالی به سوی زیر زمین را از سر و صورتش پاک میکرد ، در بیرون، فضای آسمان مملو از ذرات و غبار و اضطراب اهالی شهر، خاکستری می شد، نسیم بهاری مغلوب نیروهای اهریمنی روی امواج خروشان هوای شهر گردش میکرد، ارواح نگران و سرگردان مُردگانی که برای بازماندگان خود دل می سوزاندند، در همۀ خانه های شهر رفت و آمد میکردند، شهر تحتِ تلقین و تحتِ تأثیر خیالات و حدس و گمان اهالی آن تبدیل به قبرستانی خالی شده بود به گونهای که بعضی مُردگان تصمیم گرفتند هیچگاه شهر و خانههای خالی خود را ترک نکنند.
زیرزمین بواسطه فشار جمعیت وحشت زده همچون کورۀ آتشفشانی میسوخت، و قاسم عاقبت در سایه روشن و ازدحام بیش از حد مادرش را یافت. کلثوم خانوم که تازه به حال آمده بود، با دیدن پسرش در جای خود خشکید، قاسم برادران کوچکش را بغل کرد ، ناهید خواهرش کنارش نشست، کلثوم خانوم خطاب به پسرش زیر لب حرفی زد و دوباره چشمانش را بست، فشار جمعیت حرارتی توأم با بوی عرق و رطوبت را از میان شکاف پنجره بیرون می فرستاد و با سر و صدایی که از بلندگوی مسجد آقا باقریها بر می خاست، ترکیب می شد و به آسمان بالا می رفت اگر کسی نمی دانست چه خبر است، مطمئن می شد که داخل مسجد، عده ای ترک تشنه به خون یکدیگر به جان هم افتاده اند، فرنگیس خانوم که انگار میدانست داخل مسجد چه خبر است، نگران شوهرش بود و مدام نام او را با ناله و زاری تکرار میکرد ، بعد ترکی حرفهایی می زد که باعث می شد عروسها و دخترانش با یکدیگر صحبت کنند و جوابی قانع کننده به او بدهند، بچه ها که حسابی ترسیده بودند، به هر کس می رسیدند آویزان میشدند و صدای گریهشان گوش را کر میکرد، کوکب خانوم کف زیر زمین نشسته بود و با انگشتانش سوراخهای گوشش را محکم گرفته بود، سرش را تکان می دادو یک بار یوسف را صدا میزد و یک بار شوهرش اسماعیلخان را، ربابه خانوم احساس میکرد دیگر هیچ گاه خورشید و آسمان آبی را نخواهد دید به همین خاطر غیاباً از شوهرش به خاطر آنچه برسرفامیلش آورده بود، عذرخواهی کرد و درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود و فریادش در گلویش می شکست فرزند خوانده اش را به سینه می فشرد و همچنان از ثانیه های کشنده عبور میکرد ، شهریار خود را پای پنجره رسانده بود و خیره به پرواز کبوتران جاسم لبخند می زد و زنها که موفق نمیشدند صدای خود را به گوش هم برسانند، با وجود این از ته گلو فریاد میکشیدند و حرفهای بی سر و ته یکدیگر را با شوری آتشین تأیید میکردند، مدام سر می جنباندند و از خدا می خواستند تکلیفشان را هر چه زودتر یکسره کند، حبیبه خانوم که در آرام کردن زنها و کودکان با شکست مواجه شده بود، همان جا نزدیک کوکب خانوم نقش زمین شد و یک لحظه برای آنچه همانند دیگر زنهای اهل کوچه احساس کرده بود، به وحشت افتاد، از همان جا که نشسته بود، شهربانو و علی و عروسش را بوسید و با چشمی گریان از راه دور با هاشم شوهرش خداحافظی کرد و ناگهان به نظرش آمد در انتهای زیر زمین از بالای غباری سپید پسران از دست رفته اش او را می خوانند، حبیبه خانوم به تلقین فکر و خیالی مرگ زده، به سوی فرزندانش به راه افتاد اما شدت جمعیت او را متوقف ساخت و از همانجا صدای ربابه خانوم و عنبر خانوم را شنید که در آن هیاهوی عجیب برسرچیزی به توافق رسیده بودند و حرفهای یکدیگر را تأیید میکردند، کلثوم خانوم یک بار دیگر به هوش آمد و ناگهان در لحظهای استثنایی موفق شد صدای خود را به گوش قاسم پسرش برساند که از آن وضع کلافه شده بود و به دنبال راهی برای خروج میگشت.
ـ قاسم ... پسرم تو سالمی؟ تو حالت خوبه؟ خدا رو شکر که سالمی؟ کی برگشتی... سال نو مبارکت باشه!
ـ مادر جون تو حالت خوبه؟ اینجا دارم خفه می شم، می خوام برم بیرون.
خدیجه خانوم در خانه را بست و به اتفّاق عروسش به سوی زیر زمین به راه افتاد. بچه کولیها هنوز در کوچه می گشتند. جاسم میان دو لنگۀ در صدای ریزش خونش را می شنید، یوسف دیوانه به سوی آسمان فریاد میکشید، و ناگهان در آسمان تودۀ ابر سفیدی ظاهر گشت، و در چند ثانیۀ هولناک شئیی همچون پاره ای از کوه بسان برقی جهنده به سوی زمین شتاب گرفت، جواد آقا که به زمین و زمان فحش و ناسزا میگفت احساس کرد، موجودی نامرئی در صدد است هر طور شده از درونش بگریزد، ترسی آغشته به تب و لرز به جانش افتاده بود و همین که به حیاط رسید، ناگهان به آسمان پرواز کرد، موشک بسان نهنگی خاکستری دهان باز کرد و دو بالش را بلعید و او را بر زمین انداخت و با قدرت ویرانگر خود غرشی مهیب سر داد و انگار همۀ موجودات غیب به همراه ارواح مُردگان شهر با هم فریاد کشیدند، موشک زمین را شکافت و مثل داسی پایه های در و پیکر خانۀ جواد اقا را زد و خانه را در هم فرو ریخت، جواد آقا همچون رشته سیمی سوخت و سرد شد، احساس کرد پرواز می کند و به سوی زمین می آید، سرش را آتش زده اند و لشکری عظیم در شیارهای مغزش میتازند، آمد فریاد بکشد که موشک زوزه ای کشید و نفسش را در سینه حبس کرد، و سپس موجی نامرئی او را برداشت و محکم به دیوار ترک خوردۀ پشت سرش کوبید. جواد آقا مثل درخت بی شاخ و برگی بی حرکت شد، شوکی قوی رگ و پی وجودش را به هم گره زد و چند لحظه بعد همچون آدمی جن زده به کوچه زد، ناگهان جمعیت موج زده از زیر زمین بیرون ریختند، موشک درون باغچۀ بزرگ حیاط جواد آقا فرود آمده بود. داخل کوچه جاسم با لنگه در داخل جوی آب افتاده بود، یوسف دیوانه در میان شکاف در نفس کشیدن را از یاد برده بود و کبوترانش گیج و وحشت زده به سویی نامعلوم می پریدند، کبوتران جاسم به خاطر فرود موشک و آنچه احساس کرده بودند، تصمیم گرفتند اوج بگیرند، آب روان خون جاسم را می شست و با خود می برد، ناگهان بلقیس خانوم سراسیمه و با چهره ای مضطرب از میان شکاف در بیرون زد و با دیدن موشک فریادی کشید و در حالی که ضعف و وحشت بدنش را می شست، کنار دیوار از حال رفت، جمعیت کوچه با دیدن موشک، ناگهان متوقف شدند سراسیمه و وحشت زده همدیگر را لگد مال و هر یک را به راهی میگریختند، نزدیک خانۀ اکبرآقا خدیجه خانوم با دیدن جواد آقا قلبش گرفت و وقتی چشمش به انتهای موشک افتاد فریادی کشید و روی بازوان عروسش از حال رفت، عروسش در حالی که اشک می ریخت او را در میان بدن کوفتۀ خود گرفت و از سر وحشت مرگ کنار دیوار بر زمین افتاد، کوکب خانوم، عنبر خانوم و حبیبه خانوم را کناری زد و با شجاعتی جنون انگیز برای رسیدن به یوسف پسرش که از میان در او را می خواند، از کنار خانۀ ویران جواد آقا عبور کرد، از بغل جاسم که هنوز به لنگۀ در چسبیده بود گذشت و ناگهان با دیدن جنازۀ پسرش محکم بر سرش کوبید و یوسف را بر دامن گرفت.
هیچ کس جرأت نزدیک شدن نداشت و ناگهان حلقه ای از مأمورین و طناب و زنجیر بسته شد، کوچه و منطقه از آدم های موجی و نیمه مُرده خالی شد، زکریای نابینا نیز که تازه آمده بود، در میان جاده ای سیاه متوقف شد، موشک انگار هنوز می غرید و نبضش میزد، همه در انتظاری مهیب به سر میبردند، معلوم نبود موشک چه تصمیمی داشت؟ از بلندگوی مسجد مردم را به متفرق شدن و دور شدن از محل حادثه دعوت میکردند، پیام یک بار به زبان فارسی و چندین بار دیگر در میان موجی از هیاهو به زبان ترکی پحش می شد حتی آن هایی که خبر نداشتند، موشک کجا فرود آمده ، کم کم با خبر شدند و ناگهان کوچه تبدیل به جزیره ای برگرد دریایی خروشان شد، اهل محل در میان جمعیت پشت حلقه گم شده بود، عاقبت زنهای کوچه به همراه بچه ها با گریه و زاری به سوی مسجد به راه افتادند، پیشاپیش زنها فرنگیس خانوم و دختران و عروسهایش به اتفّاق حبیبه خانوم و عنبر خانوم که جمیله و خاتون و پسرانش را به همراه خود میکشید، دیده می شدند، فقط سر و صدای فرنگیس خانوم و نفیسه خانوم تا حدی شنیده میشد، کوچه پر از خرده شیشه شده بود و نور خورشید همچون الماس بر سطح آنها می درخشید، آن سوی دهانۀ کوچه بچه کولی ها گریه میکردند و التماس می کردند به خانهشان باز گردند، اما مأموری قویهیکل آنها و دیگران را به دور شدن میخواند، جمعیت در دو سوی کوچه پشت سد مأمورین زیر فشار کشندۀ ثانیهها انتظار میکشیدند، ناگهان صدای آژیر وضعیت عادی را اعلام کرد، اما جمعیت کوچه ما هنوز در امواج موشک غرق و با وحشت به آسمان و سمت خانه جواد آقا خیره مانده بودند، انگار هیچ چیز مفهوم خودش را نداشت و در این میان معلوم نشد چه وقت جاسم و جواد آقا و یوسف و کوکب خانوم و بلقیس خانوم را از میان کوچه بیرون کشاندند.
دقایقی بعد چند نفر که انگار از آسمان دستور میگرفتند، داخل خانۀ جواد آقا شدند و در سکوتی وهم انگیز دور موشک حلقه زدند. از میان ابری خاکستری، باران سردی باریدن گرفت و ناگهان کار منصرف ساختن موشک برای آنچه تصمیم گرفته بود، آغاز شد، کوچه که انگار ویروس طاعون در آن پاشیده شده بود به هیچ کس اجازۀ ورود نمی داد.
در دومین روز از سال نو کمکم هوای بهاری زیر فشار مرگ و ارادۀ مرموز خداوند خرد و متلاشی میشد.
نظرات