بخش اول - بخش دوم

 

مرتضا سلطانی

بعد از کوی دانشگاه تازه انگار تکانه ای درونی منو به دیگر رفتارهای حکومت آگاه تر کرد و بتدریج نسبت به تمامی جنبه های قرائت مسلط از مذهب بدبین و مشک‌وک کرد: مصداق عینی اینکه: «سیاست ما عین دیانت ماست» شده بود استفاده ابزاری از مذهب برای توجیه قدرت خواهی و جاه طلبی عده ای اقلیت که هیچ حقی برای مردم قائل نیستند و پشت ریاکاری ظاهری شون آدمهای فاسد الاخلاق و دزدی که دیگه حتی ظاهرسازی هم نمی کنن و با این وضعیت تازهععهر مخالفت و عقیده ی متفاوتی رهم منکوب می کنن. همه ی اینها در من یه جوری اثر داشت که انگار یه چیزی در درونم پاره شده بود

این دوره ی بسیار غم آوری برام بود، چون باید به تمام اون یقین های گذشته که همیشه مثل ستونی بهش تکیه میکردم شک میکردم. انگار بدون اونها توی تاریکی خلاء رها شده بودم. خیلی غصه دار، اندوهگین بودم و به سمت یکجور خلوت کشیده شدم. رفتم روستای مادری ام‌ و پیش دایی مادرم دو سه ماهی موندم. راستش من صبح تا عصر باید به گاوها و یونجه و علوفه شون و خشک نگه داشتن طویله شون و برگردوندنشون از صحرا فکر میکردم و شب ها تا طلوع هم به واجب الوجود فکر میکردم و به بود و نبود خدا و به فیوضات سرمدی!

دوران آسونی نبود: مثل همیشه ت‌وی رابطه با دیگران و داشتن دوست و رفیق مشکل داشتم و تنها بودم. فکر می کنم و البته از خودشون فهمیدم که از نظر بیشتر اهالی روستا من آدمی بودم غمگین و تودار و کم حرف، تا حدودی دلسوز و چشم پاک و جدی. و البته آدم عجیبی بودم که هنوز قصد واقعی اش معلوم نیست. خب البته این اشکال رو می پذیرم: من کم حرف و تودار بودم اما غمگین نبودم. اومده بودم جوابامو بگیرم: دیگه نمیشد خودمو با اون فهمی که حکومت از خدا و امور معنوی عرضه میکرد و تا سالها ساده دلانه باورش کرده بودم گول بزنم. پیش خودم گفته بودم: اگر حقیقتا خدایی باشه، مسلما میشه راهی هم پیدا کرد تا سهمگین ترین نقدها رو تاب بیاره. پس شروع کردم حتی به بررسی متون و ایده های آتئیستی. خب البته اینکار اصلا راحت نبود: بررسی شون و حتی اینکه سعی کنم بدون گارد بررسی شون کنم اصلا آسون نبود: پر از دلهره و غم بود: انگار داشتن به راحتی - به قول نیچه - افق رو از خورشیدش محروم میکردن! قلبم گرومپ گرومپ می تپید و میترسیدم. یه طرف غول هایی بودن چون میکل آنژ، عیسی، محمد، اسپینوزا، دانته، ابن میمون، سهروردی، هگل، کانت، داستایوفسکی، کافکا، ابن رشد و حتی نیوتن و بقیه یعنی کسانی که به جوهره ای الهی و امر معنوی باور داشتند و یک طرف هیوم، داوکینز،دنیل دنت، استیون هاوکینز و راسل و دیگر لشگر آتئیست ها قرار داشتند!  مسئله اما یکجور مسابقه نبود

باید بی هیچ نگاه جانبداری استدلال ها رو می فهمیدم. از نظر علوم طبیعی خصوصا زیست شناس ها داروینیسم کفایت میکرد تا عدم وجود خدا رو نتیجه بگیریم. وانگهی اونها معتقد بودند کسب معرفت علمی لزوما به نفی خدا منجر میشه. خب البته این حرف می تونه درست نباشه: هر معرفت درستی باید ناجانبدار و بدون پیشفرض باشه، بنابراین باید بتونه به هر سمتی حرکت کنه و اگر اون سمت رسیدن به مستنداتی در باب وجود یک طراح هوشمند هست باید اون رو پذیرفت، وانگهی این حرف عجیبی هم هست که فکر کنیم علم با آتئیسم ملازمه داره، تمام دانش و معرفت علمی امروز متکی به قدم های گذشته ست: و حرکت دانشمندانی که لزوما کارشون رو از نفی خدا شروع نکردند: مثلا گالیله و نیوتن و حتی خود داروین نمونه های همین مسئله ن‌. حتی ایده بیگ بنگ به عنوان شروع کل کیهان و تناهی بودن جهان، هم امروز دیگه طرفداری بین دانشمندان نداره، بیگ بنگ اتفاق افتاده اما نه به عنوان شروع کل فضا و زمان. برای همین طبق تحقیقاتم فهمیدم آدمهایی مثل راجر پنروز امروزه از زنجیره بیگ بنگ ها صحبت می کنند و کیهان رو ابدیتی در توالی ابدیت ها می دونن؛ یعنی دستکم همه پذیرفتن که کیهان متناهی نیست و همه گویی مجبور شدند یک بی نهایت به پیش از بیگ بنگ بچسبونه. اینها لزوما به معنای تصدیق خدا نیست اما حجتی یقینی در مورد نبودش هم نیست. مسلما قبول کردن چیزی به صرف اینکه علم اون رو میگه و موافقت با علوم طبیعی به طرز نامشروط همونقدر اشتباهه که ایمان تعصب آلود به خدا

گاهی روزا میشد که میرفتم به کلیسای روستا که یادگار دوران کوچاندن گرج ها در دوره ی خلفای عباسی بود و یه روزایی هم میرفتم مسجد روستا؛ این چیزا آرومم میکرد. گرچه یه روزایی هم میشد که هی بخودم نهیب میزدم که زندگی رو بچسب: با نبض گذرای زندگی همراه شو. چون می دیدم انگار اصلا زندگی نکردم تو همه ی این سالها؛ انگار از خود زندگی جا مونده بودم‌. ولی می دیدم نمیشه فهمیدن این چیزا و گرایش به وقف کردن خودم و زندگیم به دونستن این سوالات انگار مثل یه جور بیماری با من بدنیا اومده بود.

من فهمیدم البته اگر بخای مثل آدمای معتقدی که بتدریج از خداشناسی شون یک جور عادت روزمره میسازن باشی، البته حق با دانشمندان علوم طبیعی ست.  مسلما وقتی فکر کنی با گذاشتن خدا در اون ابتدا همه سوالا رو جواب دادی البته فقط صورت مسئله رو آسون کردی: گفتن اینکه خدا این جهان رو آفریده یا خدا بزرگ و مهربانه، چیز زیادی درباره ش به ما نمیگه، بجز کلماتی کلی که انتزاعی و تخیلی هم جلوه می کنن. شاید برای همین هم بود که خدا یک مفهوم پیشاعلمی محسوب میشد! باید چیزی بیشتر و دقیق تر گفته میشد درباره خدا. البته که برخلاف توهمی که برخی دارند منشا هستی و سرشت ازلی ما چیزی نیست که بشه یکسره به گونه ای اثباتی تبیینش کرد: حتی علوم طبیعی هم نمی تونه ما رو به لحظه صفرِ هستی ببره. بعد شروع کردم به مداقه ای نه چندان عمیق در ایده های مختلفی که فصل مشترک شون نفی و رد خدا بود: شکاکیت، پست مدرنیته، ماتریالیزم و نسبی گرایی و نهیلیسم. راستش اینطور هم نبود که بخام برای مخالفت باهاشون دلیلی پیدا کنم. اما هر چه گشتم دیدم قابل اتکا نیستن. و هر کدوم معایب خودشو داره: مثلا پست مدرنیستها مدعی بودند: روزگار کلان روایت ها به سر اومده و غیره. اما نکته تناقض آمیز این بود که گفتن اینکه کلان روایت ها به سر اومده، خودش یه کلان روایته. همونطور که اگر بر طبق پیشفرض شکاکیت باید در همه چیز شک کرد، پس باید در شکاکیت هم شک کرد! یا نهیلیزم که همه چیز رو در نیستی غرق میکرد اینکارو باید با خودش هم میکرد و و و.

مسلما سوال اینکه آیا خدایی هست؟ ما رو به نتیجه نمی رسونه، همونطور که اگر به علت و معلول هم متکی بشیم به روند بی پایانی میرسیم از علتی که باز میشه تا ابد از علت و بوجود آورنده خودش سوال کرد: اگر بگیم جهان از تکینگی شروع شده، میشه پرسید تکینگی رو چی بوجود اورده و بوجود اورنده تکینگی رو چی بوجود اورده و الی آخر. پس چه بسا باید طرح سوال رو عوض کرد وپرسید: خدا چقدر ضروری ست؟ و اونچه بتدریج منو متوجه ضرورتش کرد - البته اگر نخایم صورت مسئله رو آسون کنیم - چیزی بود که میشد اسمشو گذاشت عیب جهان امروز: دیگرستیزی. من تقریبا در همه جا متوجه این دیگرستیزی شدم؛ از اگزیستانسیالیزم سارتر که جمله معروفش اینه که «جهنم دیگری ست» تا حتی روانکاوی، و حتی مثالی چون ترامپ که محور برنامه انتخاباتی ش رو گذاشته بود  برنامه ی ضدمهاجرت: اون این دیگری ها رو حتی دزد خطاب کرد. و فردگرایی افراطی دوران مدرن هم هست که فرد رو درون خودش حبس می کنه و دایم او رو تشویق می کنه در این زندگی کوتاه که هیچ ارزش و معنایی حمایتش نمی کنه، بخودش حق خودخواه بودن بده. اما خدا و اعتقاد به جوهره ای که در اون همگی مشترک هستیم به فرد پیشفرضی میده تا بجای ستیز با دیگری او و خودشو از جوهره ای مشترک به حساب بیاره. همونطور که در فلسفه ی اسپینوزا، هگل و انسان بزرگی چون

امانوئل لویناس. در تمام این انسانها و تفکرشون ظرفیتی رو حس کردم برای وصل کردن و اینکه آدمها دیگری رو با خودشون در ضدیت احساس نکنند: باید یاد گرفت از محدوده ی تنگ خودخواهی ها فراتر رفت. الهیات و مفهوم خدا نزد این آدمها این ظرفیت رو میساختند.

جالبه که بین همه ایده های دوران مدرن از همه بیشتر با اون ایده ای نزدیکی حس میکردم که ظاهرا ار همه بیشتر خدا رو رد می کنه: مارکسیسم. اونها بی اونکه معترف باشن امتدادی از رویکردهای الهیاتی مسیحی بودند: مثلا یکی از اولین جوامع که در اون نوعی مالکیت اشتراکی وجود داشت جامعه برادری حواریون مسیح بود که توش همه چیز رو با هم شریک بودند. اما غرض تبعیت و طرفداری از یه ایسم خاص نبود واسم. و البته بتدریج متوجه شدم در زندگی یک مرزهایی هست که دیگه نمیشه با مصلحت اندیشی و محاسبه ریاضی حقانیتشو اثبات کرد: خدا و اخلاق و عشق مثالهای مهمی از این مقوله ان که اتفاقا همگی با هم خویشاوندی دارند. عیب عرفان ما شاید اینه که از همون اول می خاد همه چیز رو به همین شور و جذبه واگذار کنه و علم و تعقل رو به اسم «اسرار ازل را نه تو دانی و نه من» رد کنه. مسلما این دیگه امروز حتی یک بچه رو قانع نمیکنه. هر گونه ادعایی برای ضرورت خدا باید بتونه خردپسند و قانع کننده باشه و در این زمینه هگل، اسپینوزا و لویناس از همه بیشتر الهام بخشن، همونطور که بخشی از عرفان و حکمت کهن خودمون نیز. و باور به خدا اگر ما رو انسان تر نکنه مفت نمی ارزه...

بعد از اون دوران حضور قلب بیشتری احساس کردم اما لزوما تردید و شک از  درونم رفع نشد و فهمیدم این شاید ضرورتی ست از اینکه ما مخیر و آزاد باشیم: چون برای خدا - اگر وجود داشته باشه - مطلقا بی ارزش خواهد بود اگر باور به او با جبر بوجود اومده باشه و شرط آزاد بودن اینه که دلایل رد و باور خدا یکسان وجود داشته باشه. اما آدمهایی مثل این طایفه در واقع فقط از خدا بهانه ای برای توجیه جاه طلبی و ظلم خودشون درست کردند. وقتی برگشتم و دوره فوق لیسانسم رو در رشته فلسفه ادامه دادم، دیگه وجدانم قبول نمیکرد ساکت بمونم برای همین دو بار بخاطر حرفها و مصاحبه هام بازداشت شدم و ظاهرا سابقه م باعث شده بود منو کمتر اذیت کنن اما گویا دیگر هیچ رحمی از این به بعد وجود نداره. اما من اگر نخوام به خودم و دیگران و خدایی که بهش باور دارم دروغ نگم نباید ساکت بمونم!