ایلکای

خیلی به این فکر می‌کنم که الان سن من داره می‌گذره و دیگه اون آدم ۱۸ ساله نیستم که تمام زندگی‌اش روبروش باشه. الان دیگه همه - از جمله خودم - از من انتظار دارن زندگیم رو دستم گرفته باشم. اما زندگی کردن توی این دوره‌ی زمانی و مکانی مثل رانندگی بدون فرمونه. من فقط میتونم گاز و ترمز رو کنترل کنم، فرمون اصلا وجود نداره. خود ماشین داره به هر جهتی که بخواد من رو هل میده. خیلی جاها از ترس می‌کوبم روی ترمز؛ اما در نهایت به این می‌رسم که باید ادامه بدم. به جهنم که چندسال دور خودم چرخیدم. چیکار کنم؟ چاره‌ای جز گاز دادن ندارم. باید ادامه بدم. نه شرایط سیاسی مملکت تحت کنترل منه، نه شرایط مالی و نه حتی جایی که دارم توش زندگی می‌کنم.

خیلی به این فکر می‌کنم که یه جایی یه کسی بیاد و به من بگه «ببین این خونه‌ی من توی تهران افتاده یه گوشه و ازش استفاده نمی‌کنم؛ بیا تو برو داخلش زندگی کن». این دقیقا اون جاییه که رویا مخدر واقعیت می‌شه. واقعیت هرچقدر به تلخی نزدیک می‌شه، رویاهای شیرین‌تری روی کار میان و سعی میکنن از اون تلخی فرارت بدن. ماشین هنوز داره به مسیرش ادامه می‌ده و من نمیدونم به کجا من رو می‌کشونه. می‌دونم که دلم میخواست جاهایی توقف کنم، اما مسیرمو کج کرد. می‌دونم که می‌خواستم یه جاهایی رو زودتر رد کنم و برم، اما شروع کرد به درجا دور خودش چرخیدن. می‌دونم که نباید وایسم. همین رو فقط می‌دونم. انگار یه بمب ساعتی توی این ماشین کار گذاشتن و به محض اینکه بایستم شمارش معکوس انفجار شروع می‌شه.

عبارت “He has his demons” در زبان انگلیسی به نوعی استعاره‌ای عمیق و تأثیرگذار از مبارزات درونی انسان است. معادل مناسبی برایش پیدا نکرده‌ام. حداقل من نمی‌دانم. معنای تحت اللفظی آن می‌شود «او شیاطین خودش را دارد». اما اصلا معادل مناسبی نیست. در وهله‌ی اول نمی‌دانم بهتر است اصلا به جای کلمه‌ی Demons از شیاطین استفاده کرد یا دیو‌ها. این عبارت ما را به دنیایی می‌برد که در دل آن فرد با مشکلات، ترس‌ها یا خاطراتی دست و پنجه نرم می‌کند که گاهی برای دیگر انسان‌ها نامرئی است. حضوری ملموس برای او و توهمی خالص برای دیگران. گفتن این عبارت نشان‌دهنده‌ی چالش‌های درونی و احتمالی فردی است که ناظر بیرونی از آن بی خبر است.

شاید بگویی «اون هم مشکلات خاص خودش را دارد». پس شیاطینش کجاست؟ پس دیوهایش چه شد؟ پس حضور ملموس و توهم توامانش چه می‌شود؟ شیاطین خاصی برای شخص او و روی روان او چیره شده‌اند. دیوها افسار روانش را گرفته‌اند و به تاخت می‌روند. لحظه به لحظه بر تعداد افسارهایش افزوده می‌شود. لحظه به لحظه دیوها افسارها را محکم‌تر می‌کشند. و ما فقط نظاره می‌کنیم که او ناگهان وجودش تهی و پودر شده و چیزی جز تکه پاره‌هایی از او باقی نمانده. شیاطین و دیوهایی که برای او هستند. تمام دلیل وجودی‌شان این است که او را تسلیم کنند. او هم دیوهای خودش را دارد که مسیرش را پر از قیر و نفت خام می‌کنند و او برخلاف همه به جای جاده‌ی صاف و آرام باید درون قیرو نفت خام قدم بردارد. کشمکش و کلنجار مدامی بین او و دیوهایش برقرار است. تا کجا؟ تا جایی که یکی چیره شود. تا جایی که یا بالاخره بتواند از قیر و نفت خام بیرون بیاید، یا تسلیم شود و اجازه دهد تمام وجودش در عمق آن فرو رود.

زندگی، رویارویی با مرگ موجود در روزمرگی‌ست...

به تعبیری، ماندن در روزمرگی، مُردن است. مکث‌ها و سکوت‌ها و مردن‌های مقطعی هستند که دوباره زندگی را ممکن می‌کنند؛ آنجا که با رویکردی کارکردگرایانه و بسیار ماتریالیستی شما دقیقاً دارید کاری نمی‌کنید. نه در حال فروش خدمت یا محصولی هستید که بخواهید پولی بسازید، نه لزوماً در حال دریافت دانش و تحصیل و نه حتی پرداختن به معنویات از روی برنامه‌ای مشخص مثل خواندن یک کتاب یا دیدن یک فیلم و یا رفتن به یک مکان فرهنگی مثل موزه، گالری و...

مکث و تأمل در مرگ دائمی زیست روزمره، یک زندگی را ممکن می‌کند. یک زندگی که از پس یک راه‌حل بزرگ در جهان معاصرمان نتیجه می‌شود و این راه‌حل چیزی نیست جز هیچ کاری نکردن. یک هیچ کاری نکردن نه از جنس پرداختن به معنویات غیر مادی‌گرایانه؛ بلکه به معنای دقیق کلمه: گذراندن وقت و فکر نکردن به چیزی مشخص یا قدم‌زدنی بی‌دلیل در خیابان‌هایی آشنا و غریبه، زُل‌زدن‌هایی مکرر به چیزهایی بی‌اهمیت و فرورفتن در سکوت‌هایی طولانی به منظور بیدارکردن صداهای فراموش‌شده‌ و سرکوب‌شده‌ی در سر. شاید یک بازیابی مینیاتوری از زیست یک راهب ژاپنی که راه می‌رود و هایکو می‌سُراید، بی‌آنکه بخواهد جریانی را بسازد و یا کسانی را تحت تأثیر قرار دهد.