هنگامی که می‌خواهم از یک رویداد یا اتّفاقی واقعی بنویسم، قلمم به شدت حساس می‌شود به گونه‌ای که ذهنم از خیالپردازی دست می‌کشد و دریچه‌های تخیل بسته می‌شوند زیرا به گمانم حادثه‌ی رخداده باید بدون هیچ دخل و تصرفی ثبت شود و قلم من همچنان بر این عهد پایبند بوده و هست . معتقدم آنچه روی می‌دهد بر حسب حکمت و مصلحت و در یک کلام دست تقدیر در کار بوده و همین باور است که مرا از تغییر در جزییات واقعه باز می‌دارد. معمولاً حوادث و رُخدادهای واقعی دارای جاذبه و کم و بیش تأثیرگذار و روح صادقی بر آنها حاکم است که در شنونده یا ببینده نفوذ می‌کند و اثر خود را در اعماق فکر و ذهن باقی می‌گذارد و هر چند دخل و تصرف در زمان واقعه علی‌الظاهر هیچ‌گونه مشکلی در بیان آنچه حادث شده ایجاد نمی‌کند اما با این حال من به زمان واقعی این رویداد باز می گردم یعنی به حدود بیست و پنج سال پیش . اکنون ما داخل اطاق کوچک پسرم هستیم و سکوت عمیقی در فضای آنجا موج می خورد.

و ماجرا اینگونه آغاز شد:

از شدت خستگی در خواب عمیقی به سر می‌بردم . هیچ رؤیایی در کار نبود اما کم‌کم احساس کردم کسی مرا می‌خواند. ابتدا به گمانم خیالی بیش نبود اما صدا بار دیگر تکرار گشت و من برخلاف میلم چشمانم را گشودم. همسرم در جایش نشسته بود و من همچنان که گیج خواب بودم صدایش را برای بار سوم شنیدم که گفت:

ـ پاشو وقت نمازه، بلند شو!

وقتی مطمئن شد حرفش را شنیده ام و درحالی که چشمانم باز بود، از من فاصله گرفت اما بار دیگر جادوی خواب با آن طلسم مرموزش روی پلک‌های سنگینم سایه افکند. کاملاً بی‌حس و در آن لحظات میل به انجام هیچ کاری جز خواب و بیهوشی نداشتم. آنقدر خسته و بی‌رمق بودم که اگر کسی صدایم نمی‌کرد تا ساعت‌ها در عمق فراموشی سیر می‌کردم اما صدای پایی که نزدیک می‌شد خود را به میان دهلیزهای تاریک خوابم کشاند و من با شنیدن همان جمله بار دیگر چشم گشودم. و باز همسرم از من دور شد. گفت دیگه صدات نمی کنم و رفت.  به سقف اطاق کوچک که نور خفیفی بر آن می‌تابید خیره ماندم. در همین هنگام ناگهان تصور برخاستن از خواب مرگ در روز قیامت ذهنم را به خود مشغول کرد. نمی‌دانم از کجا آمد؟ شاید مفهوم و معنای برخاستن از خواب که چیزی شبیه به مرگ است این تصور را در ذهنم نشاند. آری به گمانم جز این نمی‌توانست باشد. داخل اطاق و اطرافم کاملاً غرق سکوت بود سرم هنوز روی بالش بود و من به این خیالی که ناگاه از روزنه‌ای ناپیدا به ذهنم خطور ‌کرده بود می‌اندیشیدم و همان لحظات بود که سختی برخاستن از بستر مرگ در سحرگاهی  بزرگ و حیرت‌انگیز کمی مرا ترساند، آن هم در روزی که بر طبق باور و اندیشه‌ام واقع خواهد شد و آن حادثه بزرگ یعنی برخواستن مُردگان از خواب مرگ در روز قیامت را نظاره خواهم کرد. آری همین فکر و خیال بود که تا حدی بلند شدن از رختخواب را برایم آسان کرد اما پیش از آن‌که از جایم بلند شوم پیش خود چیزهایی گفتم که فقط از ذهنم گذشت و همانجا نیز محو شد. آن معنا و مفهوم این بود:

ـ الان که بلند می‌شم و نمازمو می‌خونم بعدشم باز می‌خوابم اما روز قیامتو چی کار کنم؟ اون روز وقتی بیدارم کردند، دیگه خوابی در کار نیست... وای چی می‌خوام جواب بدم!؟

تأکید من دقیقاً روی این پنج کلمه‌ی آخر است که موفق شد مرا بترساند اما هنوز بدنم به لرزه نیفتاده بود. این جمله‌ی پنج کلمه‌ای آخر هر چند تأثیرگذار بود اما قادر نبود کار دیگری صورت دهد و گویا به پنج کلمه‌ی دیگری نیاز داشت تا همه وجودم را به هراس افکند، پنج کلمه ای که بایستی ریشه در همان معنا و مفهوم داشته باشد و آنگاه در سکوت ژرف آن سحرگاه این پنج کلمه را بار دیگر از ذهن ترسانم عبور دادم بی‌آن‌که لبم حرکتی کرده باشد! اما ناگهان شنیدن صدایی از میان فضای نیمه تاریک و ساکت اطاق کافی بود که بی‌اراده تکانی بر تنم وارد آید. صدای پسرم بود که ناباورانه در فضای آرام و خاموش اطاق طنین افکند! باور کردنی نبود زیرا وقتی زیر لب زمزمه کردم : وای چی می خوام جواب بدم؟ بلافاصله حیران و متعجب این پاسخ شگفت انگیز را شنیدم :

ـ حالا برید جواب بدین دیگه!

ناگهان چشم درونم نیز از هم گشوده شد زیرا صدای کودکانه ی پسرم را در عمق سکوت اطاقش به وضوح شنیدم و من این بارحیران و متعجب به لرزش هراس‌انگیزی که ذهنم را در هم ریخت فکر می‌کردم. آنچه را که شنیدم باور نکردم. آنگاه نگران و آشفته بلند شدم و در جایم نشستم. طوفانی در درونم به پا شده بود. برگشتم و نگاهی به پسر کوچکم انداختم. او سه سال بیشتر نداشت و بی‌شک این یک پیام غیبی آسمانی بود. او که ذهن مرا نخوانده بود و عمیقاً در خواب بود، پس چگونه صدایش در گوشم طنین افکند!!؟ آیا سن او اجازه می‌داد به این معنا و مفهومی که فقط از ذهنم و یا از میان لبهای نیمه بسته ام عبور کرده بود، پاسخی این چنین دهد و آیا اصلاً معنای این جمله یا این کلمات را می‌شناخت، هرگز، هرگز!

از شدت ناباوری و حیرت از جایم برخاستم و جلو رفتم و خوب به چهره کودکانه‌اش چشم دوختم: عمیقاً در خواب بود و این درحالی بود که در بیداری و هوشیاری هنوز کلمات ابتدایی را خوب نمی‌توانست ادا کند! صدایش هشدار‌آمیز و تأسف بار بود. تو گویی آن فرشته‌ای که از زبان او سخن گفت کاملاً آگاه بود چه می گوید و ناگهان این کلام آسمانی در ذهنم جان گرفت: و فراموش کرد دست‌هایش چه از پیش فرستاده است!

داشتم به معنا و مفهوم آخرین جمله‌ام با این ندای غیبی می‌اندیشیدم، این دو مفهومی که مشمول مرور زمان نمی‌شوند و هر کدام پنج کلمه دارند. این جمله فرازمینی که از دنیایی ناپیدا در آن اطاق طنین افکند، در واقع حقانیت آن واقعه بزرگ یعنی روز قیامت را برایم به اثبات رساند. چه جمله‌ی عجیبی بود آن هم از زبان پسر کوچکم که در خواب و فراموشی بسر می‌برد! همین تنم را لرزاند و چنان ترسیدم که برای لحظاتی نفس در سینه‌ام حبس شد و هنوز هم پس از گذشت حدود بیست و پنج سال همچنان در گوشم طنین دارد.

اما با گذشت این همه سال، من دیگر با یادآوری این جمله‌ی آسمانی تنم نمی‌لرزد مثل شما و یا دیگران و اغلب گاهی با ناباوری به آن می‌اندیشم بی‌آن‌که عبرت بگیرم مانند این جماعتی که هر صبح و شام بی خیال این حرفها از کنارمان می گذرند زیرا عادت کرده‌ایم فراموش کنیم که با این دست‌های  خود چه از پیش فرستاده‌ایم!