مرتضا سلطانی

اکبر آقا وصیله ها یک اوستا مکانیک زبردست و پدر دو جوان دم بخت است و این روزها در شرف رسیدن به ششمین دهه ی زندگی اش. در مورد فامیلش و وجه تسمیه آن نه خود اکبر آقا که پسرش  محمدرضا بیش از همه کنجکاوی و تحقیق کرد. برای او واقعا سوال شده بود: «چرا وصیله ها و نه وسیله؟ آنوقت چرا «ها»؟ یعنی چرا وصیله نه و وصیله ها؟ اصلا چرا وصیله ها؟» برای او سوال بود، چون سال اول دانشگاه که چند دختر هم توی کلاس بودند فامیلش می توانست مایه خنده و سوژه شدنش شود. این بود که باید ته و توی این فامیلی مضحک را درمی آورد. گرچه طرفی هم نبست.

اما اکبر آقا که این مسئله هیچوقت در زمره اولویت های دسته چندم اش هم نبود‌. این روزها زندگی او بین دو مکان در نوسان است: مغازه ی مکانیکی اش که الان بیست سالی هست آنرا باز کرده، و زیرزمین خانه اش که در واقع اتاق مخصوص اوست. بواقع اوستا اکبر وصیله ها الان سی سالی هست یک سیگاری قهار است، از دست و بال همیشه سیاه و روغنی اش هم چیزی نگوییم بهتر است‌‌. این بود که چند سالی هست خسته از نق و ناله های همسرش بخاطر دود و بوی سیگار و وسواسش در تمیزی ، رفت توی زیرزمین خانه با نئوپان جایی شبیه یک اتاق برای خودش درست کرد که معمولا از مغازه که می آید و شام را که با خانواده می خورد، می رود به آنجا. اوستا اکبر وصیله ها را فقط خستگی و دلزدگی از غرولندهای همسرش به این خلوت شخصی اش علاقه مند نکرده بلکه آنجا می تواند برخی علایق کوچکش را دنبال کند - که حتی شاید خجالت بکشد دیگران بفهمند توی این سن و سال اینطور علایقی دارد - و چند ساعتی را آنطور که خودش عشقش می کشد بگذراند، چون بالا که هست حتی توی تلویزیون نگاه کردن و دیدن برنامه های دلخواه خودش نیز اختیاری ندارد و نظر تعیین کننده با دو تا بچه هایش و مادرشان است. 

اما علاقه ای که همیشه دلخوشی او بوده و حتی گاهی شوق اصلی اش برای تحمل سختی های کارش، دیدن فیلمهای کونگ فویی هنک کنگی و به عبارت دقیقتر محصولات کمپانی برادران شاو از دهه شصت تا نود میلادی است: «بادی گارد آهنین»، «ده ببر کوانگ تونگ»، «معبد نیلوفر قرمز»، «معبد شائولین»، «فن ملخ شائولین» و ... می توان گفت او حتی می تواند در این زمینه مدعی رکورد گینس هم بشود: یعنی از نظر دیدن اینجور فیلمها. همه چیز این فیلمها برای اوستا اکبر وصیله ها جالب است: دکورها و آن حالت تصنع ایجاد صحنه ها که با نوعی زیبایی شناسیِ طبیعت گرایانه ی شرقی آمیخته : درختان زیبای بامبو، برف و نور درخشان خورشید و ... که همگی درون استودیو و با دکور ایجاد شده بوده اند. بواقع نوعی تصنع خوشایند که در کنار قهرمان پردازی ساده و بی پیچیدگی، اخلاقیات ساده و قابل تشخیص و سرراستی داستان و حضور قهرمانانی از دل مردم عادی نه ستارگان شناخته شده، همگی دنیایی ساده میسازد که فاقد هر نوع پیچیدگی و سختیِ ناشی از چند وجهی بودن مسایل است: دنیایی ست که بد در آن بد است و خوب مطلقا خوب، وانگهی مثل جهان واقعی ناعادلانه نیست : اینطور نیست که بدی بی ارج و نتیجه بماند، اگر کسی ظلمی میکند یا شرارتی، در نهایت اوست که شکست میخورد و خوبی همیشه پیروز است. اینهاست که احتمالا برای اکبر آقا این فیلمها را خوشایند میسازد، مسلما برای اکبر آقا پشیزی ارزش ندارد که توی فیلمها هم بخواهد ردی از درنده خویی واقعیت ببیند چون آنرا به حد کافی چشیده و دیده و سگِ واقعیت به حد کفایت گازش گرفته. بهرحال این عادت اکبرآقا وصیله ها، دیگر حتی فراتر از علاقه، یکجور اعتیاد است.

البته چون بعد از مدتی دیگر مغازه ویدیو کلوپ محله نمی توانست پابه پای این علاقه ی بی تعطیلی او بیاید و هر شب فیلم تازه ای به او برساند پس به پسرش محمدرضا میسپرد برایش با گوشی ‌یا لب تاب از اینترنت فیلم تازه ای از کمپانی برادران شاو که دوبله هم باشد دانلود کند و روی فلش بریزد تا با تلویزیونی که برای خودش خریده بود و آن پایین گذاشته بود آنرا ببیند: اگر هم موردی تازه برای آن شب گیر نیاید و نَسَخ فیلم دیدن باشد، شروع می کند آنهایی که دیده و محبوبش هستند را دوباره تماشا می کند: مثلا احتمالا فیلم «گیوتین های پرنده» را دویست بار تماشا کرده است. اگر هم زیاد کار مغازه خسته اش کند، شبی یک فیلم  و اگر نکرده باشد دو تا فیلم، برای پنج شنبه ها هم که زودتر مغازه را تعطیل میکند گاهی حتی چهار فیلم می بیند. اگر می توانست پیش کسی از این علاقه اش بگوید احتمالا جور دیگری توضیحش میدهد:

«خب اصلش که آره، از همون عیالمون شروع شد که تا ما از کار می اومدیم خونه، جیگر مارو خون میکرد. خب منم شغلم میکانیکیه دست و پرم سیاهه، سی ساله کارمه، یه جور شده اصلا این سیاهی ش دیگه رفته زیر پوستم، ما هم خب می اومدیم خسته کوفته یه استراحتی بکنیم قوت مون بیاد، جخ ما رو هی میرفساد تو حموم و دستشور. منم اومدم اینجا زیرزمین یه اتاق درست کردم راحت و خوب، جونمو راحت کردم. بالا هم چرا میرم، ولی یه چند ساعت آسوده ای که تو شبانه روز به ما میرسه همینجاست.

اینم که خیلی آموخته شدم به فیلمای کاراته ای و بزن بزن، خصوص فیلمای چین چونگی، خب دلخوشی منم همینه دیگه‌. قشنگه دیگه، یعنی اینکه تو جنگل بامبو و کوه و کُتَل و معبد و اینا میرن خیلی دوست دارم. یعنی فیلمو که سیل می کنما میرم توش - حالا به زبون خودمون واری میگم - میرم یعنی تو فیلم. مثلا با اینکه رل اول فیلمه اوستاس تو کونگ فو بازی، میرم پیش. میریم تو معبدِ چی چیه شائول .. شالوئین... شائولین، شمشیربازی کاراته کاری. یه جور دیگه شو بخام بگم: همینکه میرم توش و قوی میشم جا اونکه کاراته کاری می کنه کنگ فو کاری بلده خودمو قوی می بینم‌. وخ داستانا و آدماشم خاکی ان واسه جور ماها خوبه، جلو ظلم و حق کشی ام وایمیسن. اصلا اینکه دوستشون میدارم واسه اینه که مث زندگی واقعی مون نیست که این شیخا هر ظلمی می کنن هیچی شونم نمیشه. کسی بد باشه برنده نمیشه. وخ خوده این معبدا و این چیزاشم خیلی دوست دارم: دکورا و رنگ رنگی بودنش. یه وقتا هم خب میشه بخودم میام میگم «آخه مرد گنده خجالت بکش، آخه نشد کار که هر شب هر شب میری تو بحر این فیلما. یعنی بابا دو تا بچه بزرگی، زن و زندگی داری، بچه که نیستی که‌.» ولی خب من گوشم بدهکارش نی، می بینم اصلا آموخته شدم به اینکار. یعنی دل خوشیم اصلا همینه. بالاخره آدم تهش یه دل خوشی ام می خاد. یه چیز دیگه هم که یه وقتا میاد تو نظرم اینه که انگار اینکارا که مثلا تو فیلم آدما می کننُ یه وقتا انگار می کنم من کردم. وخ تو همین که باریک میشم می بینم اینا یه طوری به قبلنام ربط داره. حالا اینا که سواد دارن باید بگن ولی یه طور میاد تو نظرم که این سرِ قضیه آقامم هست - حالا نمی تونم قشنگ حرفامو جور کنم سواد دار بگم - منظورم به اینه که گردنِ آقامم هست. چطوری؟ خاب آقا من از این آدما سفت و چِغِرِی بود: خیلی نمازخون و روزه بگیر و قرآن خونِ سفتی بود.  قدیمیا هم خب صدی نود همینطور بودن‌. آقا من از همون بچه گی که ما بودیم -  سه تا خار بودیم سه تا پسر - خب خیلی سفت می گرفت به ما، یه طور شد که حتی یه وقت زور کرد برم حوزه طلبه شم که بعد آخوند شم. وخ تو شهر خودمون نجباد دو سال رفتم مدرسه شیخ ریاضی واسه درس حوزوی و این کسشعرا. حالا چند ساله مون بود؟ یه سیزده سال، چهارده سال. خاب منم از بچگی با همین نماز و قرآن آموخته بودم ولی ته دلم اصلا جورم جور نبود با درس آخوندی خوندن. اینم بگم اون‌روزا هنوز آخوندا این روشونُ نشون نداده بودنا، چارتا شیخ ساده بودن اونجا که جخ دو تاشون خودشون کشاورزی داشتن و به قول خودمون «گشاد ورز» بودن و اونجا درس می دادن. ولی من دیدم اص جورم جور نیست با این عربی گفتن و آداب مستراح رفتن و هی بترسی که تو جهندم سیخ داغ نکنن تو ماتحتت و اینا، سال دوم نشده زدم به چاک جاده اومدم خونه، نشون به اون نشون یه روز تو خونه صبح تا خود شب گریه کردم و یه کتکِ سفتی خوردم تا آقام راضی شد دیگه نرم..خب ما کاری ام بودیم، من ده ساله م نشده از مکتب و مدرسه می اومدم خونه کار می کردم. آقام یه باغ و چند جریب زمین کشاورزی تو شهر خودمون نجباد داشت می اومدیم خونه من و اخوی چندتا گوسفند داشتیم می روندیم می بردیم باغ. گوسفند داری می کردیم و علف می چیدیم، درختا هم اگه حاصل داده بودن میوه ای می چیندیم می ریختیم تو لوده. این لوده هم که میگم یه سبدا بزرگی بود که با ترکه ارغونی می بافتنش. بعدم مث حالا نبود، آقام همیشه یه صندوقی چیزی پر میکرد می گفت ببریم واسه یه دو سه تا همسایه مستحق که می شناختیم. حالا ما خودمونم وضعمون بالا نبودا. ولی میخام بگم اون وقتا دیگه آدما نمی شستن حساب کنن حالا واسه خودم همشو نیگه دورم و اینا، اصلا میگفتن یه قس از ده قس حاصلِ بر و باغ حق آدم مستحقه.  وخ آقاما یه بدی هم که داشت رو حرفش کسی نمیشد حرف بزنه، مث حالا هم نبود که بچه تو رو آقا ننه ش وایمیسه. بعد آقام تا می فهمید رفتم خونه همساده - اونوقتا تو محل فقط همین بابا تلویزیون داشت - که فیلم و سریال سیل کنیم، یه کتک سیر رو کونمون می زد‌. ما خب خودمون که آقام نمی ذاشت کاری که دل بخواهی مون باشه بکنیم، تا می رفتم سریال و فیلم سیل کنیم خیلی علاقه پیدا می کردم، یعنی خودمونُ میذاشتیم جا اونکه تو سریال بود انگار می کردم اونکارو خودم دارم می کنم و آقامم نمی تونه جلوگیرمون بشه. میخام بگم یه جوری رو تلافی سفت بگیریا آقام عشقم شد اینا.

حالا کتک هم میخوردما، یعنی با اینکه بِدون بودم که کتکُ می خورم هر روز می رفتم خونه همساده پا فیلم و سریال: تارزانُ، مرد شش میلیون دلاری، فیلما وسترنی هفت تیری، فیلما قتل و پلیسی، بزن بزن، فیلما رقص و آوازی هندی، یعنی بگم عاشق اینا بودم کم گفتم. یه وقتم، دوره خدمتم بود انگار، رفته بودم مرخصی - هشتم شکاری اصفهان بودم- رفتم سینما فیلم «اژدها» از بروس لی رو دیدم. آقا یعنی صحنه ها فیلمو می جوئیدم بس که خوشم اومده بود از فیلمه، آقا از سینما که اومدم بیرون باز بلیط خریدم رفتم دوباره دیدم. آقا نشون به این نشون بیست بار اینو دیدم. خاب آقام رو فکرا خودش که مذهبی بود،  سینمارو حروم می دونست: جخ سینمارم می گفت «سیمنما». تا فهمید رفتم سینما یه اوقات تلخی بدی کرد. منم دیگه گنده بودم نمیشد که بخاد بزندم، نعره کشید و وسیله شیکست. منم خاب تا اون وقت و ساعت، همش از آقام حساب می بردم، دیگه جراتمو جور کردم، تُخ کردم تو روش وایسادم - که بعدم پشیمون شدما - گفتم آقا من دیگه بچه نیستم، بخای باز سفت بگیری میرم آبادان ورِ دایی ناصر زندگی می کنم. این دایی ناصر - که ما رو شوخی دایناسور صداش میزدیم - آبادان تعویض روغنی و صافکاری داشت... خلاصه همون شد، آقام خدابیامرز دیگه به قول خودمون یِخته با ما راه اومد... حتی یادم میاد، یه سال که رفت مکه حج عمره، یه تلویزیون رنگی خودش خرید اورد، خدابیامرزدش قلبا آقام مرد بدی نبود، ولی خب ایجور بار اومده بود. بعدشم که خب دیگه زن و زندگی تشکیل دادیم.

حالا نیگا می کنم، چون آقام سخت می گرفت مثل هی حد و حدود میذاشت که فولنه کارو بکن و اینکارو نکن، تو این فیلما و سریالا که خودمو میذاشتیم توش، آزادتر می دیدم خودمو؛ یعنی به مغزه خودم میگم صدی نود واسه همی عشقی فیلم سیل کردن و سینما شدم. بعدشم از آشخوری که برگشتم، دیگه سفت چسبیدم به میکانیکی، واقعی ام دیدم من تو ای یه قلم کار وارد بودم. یعنی تنها کاری بود که توش دیدم دلگرم شدم، تشویقم کرد اوستام، یعنی اون تعریفا و تشویقا که آقام نکرده بود - آ بی رودرواستی  عُقده شده بود واسم - دیدم فقط تو همین یه قلم کار نصیبم میشه‌. شوخی نیست، بالاخره آدم دلگرمی می خاد. حتی یادمه یه وقتا که دایی ناصر می اومد نجباد دعوتمون میکرد باغش، یه پیکان نخودی موتور انگلیسی داشت، ورمیدوشتم می روندم تو کوچه باغا، یه وقتا سرویسش میکردم و پاک و پوکش میکردم. حالا آقامُ میگی نیست کون ترس بود، می گفت به دایی ام « نذار ای بچه سوار شه ماشیندُ.». خدابیامرزُ یه جوره نِکِردی بود، یه خطُ گرفته بود فقط رو همون میرفت جلو. مَثَل خودش یه موتور هشتاد کاماجی سوار میشد‌: یکی از این موتور یاماها ژاپنیا، می گفت بیا اینو سوار شو. خب من موتور میخاستم تو ماتحتتم کونم، کارم میکانیکی بود ماشین باید وارد میشدم. آقا دردسردون ندم، ما یه سال نشده همینطوری رانندگی ام یاد گرفتیم و به قول آقام دِ و دِ تا یه ده سال نشده شدم یه اوستا مکانیک. که اوستام خدابیامرز اوس موندعلی گفت از من صدپله بهتر شدی. اصلا خدابیامرز می گفت قانونشم همینه بایدم شاگرد از معلم بهتر شه. همین حالاشم دو تا شاگرد دارم - خدایش مزد دستِ خوبم میدمشون - دارن یه کار میکونم از من واردتر شن.

ولی دیگه خسته شدم از اینکار، دیگه قوتم رفته. خدایش نمی کشم. دیگه درد مجبوریه تو این سِند و سال هنوز میرم کار. بخدا شاید کسی خنده ش بگیره بگه این حرف چیه پیرمرد میگه ولی بخودم بود و میشد آرزوم واقعی بشه، آرزو میکردم برم تو این فیلما، برم تو دنیاشون، لا چین چونگیا و قهرمان شم. حالا میدونم خنده تون می گیره، ولی بخدا از ته قلبم همینو میخام. حالا بین خودمون باشه..‌