آقای مسرور نمیدانست که چرا چند ماه است به یاد فیلم مرگ در ونیز افتاده ؛ براش خاطره محوی در فایل های دور دست ذهنش بود ؛ تا آنجا که یادش می آمد این فیلم را قبل از انقلاب دیده اما اسم کارگردان و هنر پیشه هایش را به خاطر نمی آورد ولی تقریبا داستان کلی آن را هرگز فراموش نمیکرد. هنرمندی که فکر میکرد به آخر خط رسیده و دیگر زندگی برایش بیمعنی شده در  ونیز پسر بچه لهستانی را میبیند و دوباره عشق در دلش شعله میکشد و به زندگی علاقمند میگردد . آیا پیام فیلم این بود که آتش زندگی همیشه روشن است و فقط شعله اش بلند و کوتاه میشود.

گاهی فروغش کم سو و زمانی شعله ور میگردد ولی همیشه آتشکده آن روشن و سوزان است و هیمه جدیدی می طلبد. یادش می آمد که آن هنرمند فرصت صحبت با آن بچه را پیدا نکرد ولی دیدن چهره او انقلابی در زندگیش ایجاد نمود . مسرور نمیدانست چرا دوباره به یاد این فیلم افتاده و چرا نمیتواند آن را فراموش کند.

مسرور دبیر بازنشسته دبیرستان است و اکنون سالهاست که در کلاسهای کنکور درس میدهد تا به قولی کمک خرجی خانواده باشد . اوایل تدریس به بچه ها علاقه داشت ، در ابتدا و انتهای کلاس با آنها صحبت میکرد و اغلب راجع به مسائل جاری روز با هم صحبت میکردند ولی این موضوع مال سالها پیش بود . حالا به قول خودش مثل ضبط صوت و طوطی وار مطالبش را میگفت و میرفت و دل و دماغ حرف زدن با هیچکس را نداشت روز به روز ارتباطش را با دوستانش از دست میداد. آنها را دیر به دیر میدید و به ندرت تلفن میکرد مگر آنکه حقوق ماهیانه اش دیر میشد و معمولا در چنین مواردی به حسین که بعد از بازنشستگی مثل او به تدریس رو نکرد و به قولی دنبال زندگی شرافتمندانه رفت و مغازه ای را باز کرد ، زنگ میزد . حسین هم بعد از آنکه مدتی سر به سرش میگذاشت آخرین اخبار مربوط به حقوق و مزایا را اطلاع میداد .مسرور این اواخر حتی به ظاهرش هم نمیرسید . معمولا ریشی چند روزه داشت و موهای تنک و  پراکنده سرشو که به قول زنش عین شوید های آخر پاییز باغچه های شاه عبدول عظیم بود ؛ شانه نمیکرد. مدت طولانی بود که به دندانپزشک مراجعه نکرده و تحمل درد را ترجیح میداد.

علاقه مسرور به فیلم مرگ در ونیز از اوایل پاییز امسال تشدید گردید . در کلاسی که تدریس میکرد ، دختر ، سبز چهره ای که لهجه غلیظ جنوبی داشت پیدا شده بود که با هیچکس نمیجوشید انگار در عالم دیگری بود و سئوالات کاملا بیربطی را مطرح میکرد که بچه ها میخندیدند ولی او با تعجب به همه نگاه کرده و منتظر پاسخ مینشست. آقای مسرور در جواب دهی دستپاچه میشد و جوابهایی بی ربط تر از سوالات میداد. مدتی به دنبال جمع آوری اطلاعاتی درباره فیلم مرگ در ونیز افتاد. به هر جایی مراجعه میکرد این فیلم را نداشتند . در اینترنت به دنبالش گشت ولی متاسفانه کارت اعتباری معتبری نداشت تا با آن سی دی مورد علاقه اش را بخرد. یواش یواش یادش می آمد که داستان مرگ در ونیز را توماس مان Thomas Mann نویسنده آلمانی بر اساس زندگی آهنگساز مشهور Gustav Mahler نوشته است .

هر چه بود آقای مسرور سرانجام سی دی مورد نظر را به دست آورد و آنقدر آن را نگاه کرد که دیگر کیفیت خود را از دست داد. مسرور احساس عجیبی داشت. فقط میدانست که تاکنون آن را تجربه نکرده است. یادش می آمد که وقتی دبیرستان میرفت و تازه خط ریشش در آمده بود از دیدن دختران دبیرستانی احساس عجیبی پیدا میکرد ضربان قلبش به شماره می افتاد و آب دهنش خشک میشد. حرارت مخصوصی را در بدنش احساس میکرد . هر روز عاشق یکی از دخترها میشد و روز بعد عاشق دختر دیگری میگشت. احساسی که این روزها داشت کاملا فرق میکرد حتی در خانه هم همه متوجه تغییر رفتارش شده بودند. او که معمولاً با تاخیر و تانی منزل را ترک میکرد این روزها با عجله خود را به آموزشگاه میرسانید وسط کار تدریس به دختره زل میزد. بیشتر از همه عینک دودی قدیمی و بیریختی که چهره معصوم دخترک را مثل خبرچینهای فیلمهای آمریکایی نشان میداد دوست داشت . پنج تا از این عينکها خریده بود و هرگاه به یاد دختره میافتاد به عینک زل میزد .

 یواش  یواش علاقه غیر عادی او به دختره باعث دردسرش میشد . دختره انتهای کلاس سوالات زیادی میپرسید و مسرور با کمال میل پاسخ میداد. تدریس مطابق جدول تعیین شده پیش نمیرفت و صدای والدین بچه ها بلند شده بود و سرانجام در یک بعد از ظهر غم انگیز آخر هفته عذر او را از آموزشگاه خواستند . تازه قرابت بیشتری را با قهرمان کتاب مرگ در ونیر احساس میکرد . هر روز ساعتها در مقابل آموزشگاه مینشست تا آمدن دختر مورد علاقه اش را ببیند. غیر از او کسی را نمیدید و جز به او فکر نمیکرد زمانی تلاش کرد با خواندن مثنوی بعدی معنوی به عشق خود بدهد ولی اصلا موفقیتی نداشت . معشوق او خاکی و مستند و این جهانی بود نه در لای ابیات اشعار عرفانی.

 مسرور دیگر به خورد و خوراکش نمیرسید و به وضع ظاهری خود توجهی نداشت . به تدریج مشاعر خود را از دست میداد. اغلب نمیتوانست راه خانه را پیدا کند و برخی شبها در پارک و خیابان میخوابید . هر کسی از افراد فامیل زن مسرور را میدید از خدا برایش طلب آمرزش و بخشش میکرد و این کلمات را به نحوی اداء میکردند که شنونده دقیقا پی به منظورشان که همانا مرگ مسرور بود پی میبرد.گوشش به شنیدن عبارت " پیری و معرکه گیری" عادت کرده بود. احمد بقال وقتی مسرور را  میدید همیشه زیر لب می گفت "  عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند"  مسرور خیلی دیر به فکر خود کشی افتاد همه راهها را در مقابلش بسته دید انگار آتشی که در دلش روشن شده بود به قدری قوی بود که او را از درون میسوزانید. از همان اول میخواست  به سبک خود کشیهای عاشقانه دوران خود یعنی دهه چهل تهران از بالای ساختمان پلاسکو که در آن موقع بلندترین ساختمان شهر بود خودش را به پایین پرت کند. عشاق ناکام خیلی دلشون میخواست شرح خودکشی در صفحات حوادث روزنامه ها بیاید و معشوق سنگدل خوانده و لب پشیمانی بگزد ولی الان سالها است که دیگر این کار امکان ندارد. آنقدر تدابیر ایمنی و نرده و حفاظ در اطراف این بلندترین ساختمان روزگاران گذشته بر پا کرده اند که خودکشی از این طريق تقریبا غیر ممکن مینماید .

 روزها در پی هم سپری میشدند و مسرور هر روز منزوی تر و لاغرتر میگشت ولی هیچگاه فکر خودکشی را از خود دور نمیکرد . سرانجام روزی را که انتظار داشت فرارسید. بعد از سالها برف خوبی به سبک سالهای دور تهران ، باریدن گرفت . مسرور احساس عجیبی پیدا کرد احساس خوش آینده یک نوجوان . یاد سالهای دور افتاد که به دبیرستان میرفت و به قول سعدی چنانکه افتد و دانی .

صبح زود سرمست از بوی شیرین برف از خواب بیدار شد . به سبک سالهای دور با اتوبوس خودش را به استانبول رسانید. هنوز مغازهها راه نیافتاده بودند . عابران با عجله از پیاده رو عبور میکردند . اندکی در مقابل ساختمان پلاسکو ایستاد . یاد آن سالها دوباره در دلش زنده شد پسرهایی که هر روز عاشق میشدند دخترها را تهدید میکردند که اگر به عشقشان پاسخ ندهند خودشان را از بالای ساختمان پلاسکو به پایین پرت خواهند کرد. اغلب این اتفاقات در ساعات اولیه روز بروز میکرد و روزنامه عصر اخبار مربوط به اینگونه خودکشی ها را نه در صفحه حوادث بلکه در بهترین جای صفحه دوم خود می آوردند . در سالهای اخیر ساختمان پلاسکو در تصرف عمده فروشان البسه بود و دیگر مثل سابق برو بیا نداشت. مغازه ای در طبقه همکف انواع مانکنهای پلاستیکی را عرضه نموده بود . دیدن اینهمه مانکن در یکجا مثل تماشای یک عکس یادگاری خانوادگی بود . مدتی در مقابل ویترین این مغازه مکث کرد و بعد به راه خود ادامه داد . سعی نمود با آسانسور خود را تا آنجایی که میشد بالا بکشد و بقیه راه را پیاده برود. در داخل آسانسور هیچکس به او توجهی ننمود. به این وضع سالها بود که عادت کرده بود . تا آسانسور به بالا برسد چندین نفر پیاده و سوار شدند . به جایی رسید که مجبور بود پیاده بشود . دور و بر خود را با دقت نگاه کرد . در گوشه ای بسته های لباس کودک با نظم و ترتیب چیده شده بودند. مدتی آنها را ورانداز نمود یک دفعه مرد درشت هیکلی از پشت تلی از البسه خودش را نشان داد. راستش اولش هر دو ترسیدند ولی بعداً مرده زبان گشود و از مسرور خواست در حمل آنها به انبار پشت بام کمکش کند احساس غریبی به مسرور میگفت که راه را درست آمده است . بدون کلمه ای مسرور بسته ای را برداشت و به دنبال مرد رفت .

آنها از نیم پله هایی گذشتند و به انبارهای موقتی در پشن بام رسیدند. ناگهان مسرور تهران را در زیر پایش دید. زیر چشمی همه جا را با دقت کاوید چندین بار به پایین رفت و با بسته های لباس برگشت مرد گنده انگار یک دفعه به او اعتماد کرده باشد به او گفت که کاری برایش پیش آمده و به زودی برمیگردد و بهتر است او به تنهایی به کارش ادامه دهد و در انتها مزد خوبی خواهد داد. مسرور از ته دل خندید. مرد خیلی تعجب کرد و مطمین شد مسرور دیوانه است.

 مسرور دوباره هیچ نگفت و به کارش ادامه داد وقتی مطمئن شد که کسی در اطراف نیست. به بازرسی نرده ها پرداخت و خیلی زود جایی را که میخواست یافت . برای لحظه ای ترسید و پا پس کشید ولی دوباره عزمش را جزم کرد . مدتی از آنجا به آموزشگاه مورد علاقه اش نگاه کرد . نفهمید که چرا در این لحظات همه صحنه های فیلم داش آکل به یادش آمد. مخصوصا مرگ داش آکل - با آخرین توانی که داشت خود را بالا کشید نسیم خنکی از طرف شمال شهر می آمد نمیدانست که چرا از این هوا خوشش می آید . باد موهای خاکستریش را پریشان کرده بود. هر چه زودتر باید کار را یکسره میکرد چشمانش را بست و با تمام قدرت به جلو پرید تا به زمین برسد چندین بار سرو ته شد و سرانجام با کتف به زمین خورد رهگذران بالافاصله پول خرد بر جنازه اش ریختند و خبرنگاران حوادث از جنازه مچاله شده اش عکس گرفتند. خبر خودکشی مسرور نه در صفحه دوم بلکه به صورتی کاملا مختصر در صفحه حوادث روزنامه آمد . خانواده اش تا چندین روز از مرگش بی اطلاع بودند مدیر آموزشگاه با اظهار تاسف این خبر را به اطلاع همه دانش آموزان و همکارانش رسانید. چند روز بعد دختر سیاهه خودش را به اطاق مدیر آموزشگاه رسانید و در حالی که بهت زده بود خودکار نیمه تمامی را به مدیر داد و گفت که مال آقای مسرور است و اشتباهی پیش او جا مانده است و بهتر است به خانواده اش مسترد گردد .