مجید نفیسی
یکی از اولین کتابهایی که با پول توجیبی خود خریدم «یکی بود یکی نبود»، مجموعهی شش داستان و یک فرهنگ لغات عامیانه از نویسندهی همشهریم محمدعلی جمالزاده (۱۲۷۰-۱۳۷۶) بود. از مطالب این کتاب بیش از همه، فرهنگ لغات عامیانهاش بر من اثر گذاشت چنان که با الهام از آن در یازده سالگی دفترچهای چهل برگی از کلمات اصفهانی را گرد آوردم.
جملهی: «فارسی شکر است» که عنوان اولین و مشهورترین داستان این کتاب است را شاید خود جمالزاده سکه زده باشد اما شبیه این مفهوم در ادبیات کهن ما بسیار دیده میشود که معروفترین آن، این بیت از حافظ است: «شکرشکن شوند همه طوطیان هند/ زین قند پارسی که به بنگاله میرود.» در این داستان، نثر به زبان محاورهی مردم کوچه و بازار نزدیک شده و ایرانیان به پالودن زبان فارسی از کلمات فرنگی از یک سو و واژگان عربیِ آب نکشیده تشویق میشوند تا زبان فارسی به صورت نشانهای از هویت ملی ایرانی درآید. به علاوه، این داستان تصویری از بیقانونی و قدر قدرتی حاکمان محلی را در آغاز دوران مشروطیت نشان میدهد.
جمالزاده این نثر ساده را وامدار پدر مبارزش سید جمالالدین واعظ است که در شروع جنبش مشروطیت بر سر منبر با زبانی ساده و شیرین با مردم از آزادی و قانون سخن میگفت و گاهی نیز پسر بزرگش «مَمَل» (محمدعلی) را با خود به این گونه مجالس میبرد.
به جز داستان اول، ماجرای داستان «درددل ملا قربانعلی» بیش از داستانهای دیگر «یکی بود و یکی نبود» در ذهنم به جا مانده است که در آن، راوی پس از مرگ دختر محبوبش لب بر لب جسد او میگذارد تا از او کام دل بگیرد. شاید زیر تاثیر همین داستان است که در یکی از شعرهای اولین کتاب شعرم «در پوست ببر» (انتشارات امیرکبیر ۱۳۴۸) از «چون جماعکردهای با مردگان» سخن گفتهام. اما ویراستار کتابم سیروس طاهباز دست به خودسانسوری زد و اول به جای «جماع» چند نقطه گذاشت و سپس کل مصراع را حذف کرد.
در آن زمان جمالزاده و هدایت هر دو از پیشگامان داستاننویسی در ایران شمرده میشدند. من هم «سه قطره خون»، «سگ ولگرد»، «علویه خانم» و چند کتاب دیگر هدایت را پس از «یکی بود یکی نبود» خواندم اما مانند برخوردم به جمالزاده، کار هدایت بر فرهنگ عامه یعنی کتاب«نیرنگستان» را بیش از داستانهایش دوست داشتم.
یکسالی بعد، در ۱۳۴۳ در ویژهنامهی وزینی که مجلهی «اندیشه و هنر» به سردبیری ناصر وثوقی و همکاری شمیم بهار برای جلال آلاحمد انتشار داد از جمله «دو نامه» یکی از آلاحمد به جمالزاده و دیگری از دومی به اولی آمده بود که بر دیدگاه روشنفکران ایرانی نسبت به جمالزاده تاثیری منفی گذاشت و شخصیت جمالزاده را زیر سوال برد. ماجرا از این قرار بود که در ۱۳۳۷ جمالزاده نقدی بر رمان تازه انتشار یافتهی آلاحمد به نام «مدیر مدرسه» در مجلهی «راهنمای کتاب» مینویسد و در پاسخ به آن آلاحمد در سال ۱۳۳۸ نامهای به جمالزاده میفرستد که تا سال ۱۳۴۳ چاپ نشده باقی میماند ولی پس از انتشار آن در «اندیشه و هنر» نویسندگان دیگری چون محمود عنایت و رضا براهنی و دیرتر هوشنگ گلشیری را نیز برمیانگیزد که مطالبی شبیه به نامهی آلاحمد در نقد جمالزاده بنویسند و از او بخواهند که «وسط گود» بیاید و از «برج عاج نشینی» دست بردارد.
اصل انتقاد آلاحمد بر جمالزاده این است که چرا در خارج ماندهای و به ایران نمیآیی زیرا این دوریات از وطن باعث شده که در داستانهایت تنها از خاطراتت در زمان انقلاب مشروطیت نشخوار کنی و از حال و روز هموطنانت در چند دههی اخیر بیخبر بمانی. منتها آلاحمد در کنار این انتقاد متین، دست به تخریب شخصیت جمالزاده میزند و جمالزاده را به این متهم میکند که به خرج همان آقا معلمهایی که آلاحمد در کتاب «مدیر مدرسه» از آنها حرف زده در سوئیس زندگی میکند یا برای آمریکاییها دست به ترجمهی کتاب میزند. اشارهی آلاحمد ظاهرا به «بنگاه ترجمه و نشر کتاب» است که کتابهایی چون نمایشنامهی «خسیس» اثر مولیر به ترجمهی جمالزاده را منتشر کرده بود. آلاحمد همچنان جمالزاده را متهم میکند که که در زندگی، سختی و حرمان نکشیده و همچون پدرش جمالالدین واعظ و حسن تقیزاده دلش به آن «خیمهشببازی» یعنی انقلاب مشروطیت خوش است که که در آن «شیخ شهید» را سر دار کردند. (نگاه کنید به کتاب «نامههای جلال آلاحمد» جلد اول به کوشش علی دهباشی تهران ۱۳۶۴).
در سال ۱۳۴۱ آلاحمد در رسالهی مشهورش «غربزدگی» چند سطری در ستایش متنی که که نوهی شیخ فضلالله نوری یعنی تندر کیا شاعر سبک شعرِ «شاهین» در شرح زندگی و بر سر دار رفتن پدر بزرگش شیخ فضلالله نوری نوشته و در سال ۱۳۳۵ به عنوان مقدمهی کتابش «شاهین تندر کیا» آورده، رقم زده است. آلاحمد در آنجا، انقلاب مشروطیت را کار انگلیسیها خوانده و «نعش آن بزرگوار بر سر دار» را «پرچم استیلای غربزدگی» بر کشور ما دانسته است. این نقطهی عطفی است در سیر قهقرایی «بومیگرایی» آلاحمد که پس از انشعاب از حزب توده و ترجمهی کتاب «بازگشت از شوروی» آندره ژید به فارسی، به جای اینکه به سرچشمههای اصل روشنگری و ظهور دموکراسیهای غربی بازگردد، بر عکس، نومیدانه به خیال رهایی به مشروعهخواهی شیخ فضلالله نوری چنگ میزند. (نگاه کنید به مقالهی من «جلال آلاحمد: حاشیهای بر یک شعر» از کتاب «عشق و مرگ در ادبیات فارسی و چهل مقالهی دیگر» نشر آفتاب، نروژ ۲۰۱۹)۱ بیهوده نیست که امروزه در بسیاری از سامانههای مکتبی رژیم جمهوری اسلامی میتوان مقالهی تندر کیا دربارهی شیخ فضلالله و همچنین چند سطری را که آلاحمد در تائید مطلب تندر کیا و اشک ریختن بر «شیخ شهید» در «غربزدگی» نوشته را خواند.
البته این که مشروعهخواهی آخوند جاهطلبی چون شیخ فضلالله نوری چگونه مقدمات کار محمدعلی شاه در به توپ بستن مجلس و استقرار استبداد صغیر را فراهم کرد باید در جلد دوم کتاب درخشان «حیات یحیی» اثر یحیی دولتآبادی (تهران، انتشارات عطار و انتشارات فردوس، ۱۳۷۱) خواند. مشروطهخواهان پس از فتح تهران و فرار محمدعلی شاه، شیخ فضلالله را گرفته و در میدان توپخانه بر دار میکنند. به نوشتهی خود تندر کیا، میرزا مهدی پسر شیخ فضلالله که مخالف پدر و موافق مشروطه بوده پس از بر سر دار رفتن او دست زده و فریاد کشیده: زندهباد مجازات! (کتاب «شورشگر بیآشتی: زندگی و شعر تندر کیا» از کامیار عابدی، تهران، نشر ثالث ۱۳۹۴، صفحهی ۱۱۲ به بعد.)
بدین ترتیب در جدال میان مشروطه با مشروعه، آلاحمد جانب دومی را میگیرد و این جانبداری ایدئولوژیک به او اجازه نمیدهد که در نامهاش به جمالزاده کوچکترین احساس همدردی با او از بابت مرگ خونین پدر او جمالالدین واعظ و دو تن از دوستانش ملک المتکلمین و صور اسرافیل نشان دهد.
جمالزاده چند ماه پیش از به توپ بسته شدن مجلس در پانزدهسالگی از سوی پدرش به بیروت فرستاده میشود تا در آنجا درس بخواند و به قول پدرش آدم شود. جمالزاده پس از شنیدن قتل پدرش در بروجرد به دستور محمدعلی شاه در بزرگداشت او در بیروت نامهای از پدرش را در یک روزنامهی فارسی زبان در خارج چاپ میکند. او در سال ۱۹۱۵ به «کمیتهی ملیون» در برلین میپیوندد تا با کمک آلمان و عثمانی برای رهایی ایران از دست انگلیس و روسیه مبارزه کند. بدین منظور جمالزاده پس از تعلیمات نظامی توسط آلمانیها به استانبول، بغداد و کرمانشاه میرود و برای شانزده ماه به فعالیتهای سازماندهانه و آگاهگرانهی خود در خاک ایران ادامه میدهد ولی پس از شکست آلمان و عثمانی در جنگ اول جهانی به برلین بازگشته به کار ادبی در مجلهی «کاوه» و انتشار کتاب وزین تحقیقی خود «گنج شایگان» پیرامون وضعیت اقتصادی ایران در سال ۱۲۹۷ و سپس شاهکار داستانی خود «یکی بود و یکی نبود» در سال ۱۳۰۰ میپردازد.
جمالزاده مرگ خونین و غم غربت و سختیهای کار انقلابی در آن شانزده ماه را تحمل کرده و آلاحمد باز به او انگ بیدردی و بیخبری از سختی و حرمان میزند! از این گذشته، جمالزاده از ۱۳۱۰ تا ۱۳۳۵ در دفتر «روابط بینالمللی کار» در ژنو کار میکرده و از رژیم پهلوی دیناری به او نمیرسیده و پس از بازنشستگی نیز خرج زندگیش را از حقوق بازنشستگی در همان دفتر کار تامین میکرده است.
پاسخ جمالزاده به آلاحمد که چرا برای زندگی به ایران بازنمیگردی این است که اگر میآمدم یا باید به زندان می رفتم یا برعکس، سناتوری مجیزگوی شاه میشدم. (نگاه کنید به کتاب «یاد سید محمدعلی جمالزاده» به کوشش علی دهباشی، تهران، انتشارات ثالث ۱۳۸۸، مقالهی «نامهای از جمالزاده» اثر هادی خسروشاهی). او در هر سه دورهی رضا شاه، محمدرضا شاه و خمینی گاهگاهی به ایران مسافرت میکرد ولی هرگز نه به تملق این رژیمها میپرداخت نه رودرروی آنها میایستاد. جمالزاده در نامهای که به هادی خسروشاهی سفیر وقت جمهوری اسلامی در واتیکان نوشته میگوید که از این که انقلاب ۱۳۵۷ سلطنت را سرنگون کرد و جمهوری به وجود آورد شاد است ولی بلافاصله نگرانی خود را از روند حوادث در جمهوری اسلامی با این جمله نشان میدهد که در کشورهای آفریقایی و آمریکای لاتین بسیاری جمهوریهای خراب هستند که از هر سلطنت مطلقه بدترند (نگاه کنید به همانجا).
او پس از «یکی بود یکی نبود» به دلیل دیکتاتوری رضا شاه و بگیر و ببند پلیس مخفی «نظمیه» برای مدت بیست سال دست به انتشار هیچ کتاب داستانی دیگر نزد ولی پس از کنارهگیری و تبعید رضا شاه در سال ۱۳۲۰ چند رمان چون «دارالمجانین» و «سروته یک کرباس»، چند مجموعهی داستان کوتاه چون «تلخ و شیرین» و «کهنه و نو» و چند کتاب تحقیقی چون «خلقیات ما ایرانیان» که به دستور شاه توقیف شد و «زمین و ارباب و دهقان» همزمان با آغاز زمزمههای اصلاحات ارضی در ایران چاپ کرد.
به جز خفقان سیاسی در ایران که جمالزاده آن را به عنوان علت اصلی عدم بازگشت خود به وطن آورده، میتوان علت دیگری چون داشتن همسری فرنگی را به آن افزود. طبیعتا، انتخاب جمالزاده برای اینکه در ژنو بماند و از همان جا مقالات و داستانهای خود را به زبان فارسی بنویسد تاثیراتی دوگانه در کار او گذاشت: از یک سو به خاطر دوری از محیط فارسی زبان از روانی نثرش کاسته شد و به علاوه، برای نوشتن داستانهایش بیشتر از خاطرات دورهی نوجوانی خود در ایران تغذیه میکرد اگر چه نباید از یاد برد که در برخی از داستانهایش از محیط زندگیش در خارج هم حرف زده است چنان که حتی در داستان «بیله دیگ بیله چغندر» از کتاب «یکی بود یکی نبود» از دلاکی آلمانی در شهر محل سکونتش حرف میزند و از خاطرات سفرش به ایران نقل میکند. جمالزاده نه مانند بیشتر روشنفکران ایرانی متمایل به چپ بود و نه مانند کارگزاران رژیم پهلوی، مجیزگوی شاه. او به طور کلی به دموکراسی غربی با حفظ سنتهای ایرانی باور داشت. به همین خاطر او بر خلاف هدایت، که در دوران رضا شاه به نژادپرستی ضد عرب و ضد یهودی دچار شده بود (نگاه کنید به مقالهی من «صادق هدایت و برتری نژادی در درام تاریخی مازیار» از کتاب «من خود ایران هستم و سیوپنج مقالهی دیگر» (انتشارات افرا و پگاه، تورنتو ۲۰۰۶)۲ و همچنین یکی از داستانهای اولیهی هدایت «گجسته دژ» از کتاب «سه قطره خون» که در آن ملا شمعون کیمیاگری یهودی دختری را میکشد تا از خون او در ساختن طلا بهره گیرد و آخرین کتابش «توپ مرواری» که در آن گناه بدآموزیهای ادیان سامی چون مسیحیت و اسلام به گردن یهودیان میافتد.) جمالزاده هرگز به اینگونه کجفکریها آلوده نشد و بر عکس از حقوق همهی افراد و اقلیتها دفاع میکرد. یک نمونهی برجستهی آن وقتی است که که در بخش اول کتاب «سروته یک کرباس» از به آتش کشیدن جانگداز دو تن بابی در بازار اصفهان حرف میزند که خود شاهد آن بوده است. ظلالسلطان حاکم اصفهان و آقا نجفی آخوند پرنفوذ آن شهر میخواستهاند پدر جمالزاده را به بهانهی بابی بودن، ولی در حقیقت به خاطر نوشتن کتاب «رویای صادقه» که در آن این دو نفر در روز محشر بخاطر ستمکاریهاشان مورد بازخواست خدا قرار میگیرند، به قتل برسانند. جمالزاده به همین دلیل مجبور شد که در دهسالگی همراه با خانوادهاش مخفیانه از اصفهان به تهران بگریزد. البته هدایت با همهی تعصبات نژادپرستانهاش از لحاظ قدرت داستاننویسی بر جمالزاده برتری داشت. جمالزاده که در «یکی بود یکی نبود» از ضرورت بکار بردن زبان مردم عادی سخن گفته بود آنقدر در استفاده از ضربالمثلها و شواهد ادبی و دینی و همچنین سجعنویسی به سبک «گلستان» سعدی افراط کرد که کمکم در داستانهایش دچار پرگویی و زبانبازی شد. به علاوه، اکثر داستانهایش شکل «حکایت نویسی» کهن ایرانی را به خود گرفته که در آن از شخصیتپردازی فردی خبری نیست و شخصیتها بیشتر تیپهای اجتماعی هستند. هدایت بر عکس، به فرد و تحول شخصیتها در حین گسترش وقایع درون داستان توجه داشت و نمونههای موفقی از داستان مدرن چون «داش آکل»، «سگ ولگرد» و «بوف کور» را آفرید.
در زمانی که جمالزاده تصمیم به اقامت در خارج از ایران گرفت شمار مهاجران ایرانی در کشورهای غربی کم بود.اما امروزه که میلیونها ایرانی بیرون از ایران زندگی میکنند بهتر میتوان دریافت چرا جمالزاده در انتخاب محل زندگیش تصمیم درستی گرفت زیرا سکونت در ژنو به او اجازه داد که هم به زبان فارسی از مشکل وطن بنویسد و هم از مواهب مردمسالاری در سوئیس بهره گرفته با آزادی و حیثیت زندگی کند. انتخاب محل سکونت یک تصمیم فردی است و برای همه نمیتوان از پیش یک نسخه پیچید. همه که نباید جلال آلاحمد و احمد شاملو شوند. یکی هم باید محمدعلی جمالزاده یا غلامحسین ساعدی شود. عشق به وطن، لازمهاش زندگی در وطن نیست و نویسندهی بزرگ ایرانی شدن، نیاز به زیستن و مردن در ایران ندارد. امروزه وجود دهها نویسنده و شاعر و هنرمند ایرانی که در تبعید زندگی کرده در وطن دوم خود سر به خاک میگذارند نشان میدهد که محمدعلی جمالزاده تنها پیشگام خیلِ نویسندگانی بود که پس از او بخاطر خفقان سیاسی مجبور به ترک ایران شدند.
هفدهم اوت دوهزار و بیست و چهار
https://disk.yandex.com/i/868q_PHp5cg8gw
https://disk.yandex.com/i/f1qXGPPfkL3hKg
مجید عزیز، مقالۀ بسیار پر محتوا، نکته سنج و حقیقت گویی نوشته ای، مثل همیشه قلمت سبز.
پرتو نوری علا
بیژن اسدیپور:
بسیار جالب بود
متشکرم
مهدی:
مجید جان جستار بسیار خوبی نوشته ای: هم دقیق است و هم پر محتوا و هم پر ار اظلاعت مهم. برای مثال نمی دانستم که جمالزاده مدت 16 ماه در ایران بوده است، در کرمانشاه و مشغول فعالیت. متاسفانه روح جلال آل احمد و قضاوت های تند و یک جانبه اش هنوز در روشنفکران ما پا برجاست. روشنگرانه بود نوشتهات. ممنون