این سومین بار بود که حاج ودود وارد اطاق روحانی کاروان میشد؛ اما هر بار چون کسان دیگری هم در اطاق بودند به بهانه ائی مشکلشو طرح نکرده بیرون میرفت. همه مردان اهل کاروان احرام بسته و دو لنگه حوله سفید را بدون هیچ دوختی و تنها با اتصال دگمه ها بر تن استوار ساخته بودند. آنها هیچ زیرپوشی نداشتند. کوچکترین بی مبالاتی در راه رفتن ؛ اسرار هویدا میکرد. حالا که از مدینه عازم مکه بودند تا سرانجام بعد از عمری انتظار حاجی شوند به این وضعیت یواش یواش عادت میکردند. فقط وقتی در چادر های جمعی می خوابیدند یک خدمتکار کاروان سعی میکرد حوله ائی اگر از بدن "حاجی بعد از این" کنار رفته باشه دوباره محلشو ترمیم و پوشش را به حالت اول برگرداند. البته طبق یک رسم قدیمی اعضای کاروان که اغلب زن وشوهر بودند از همون شروع حرکت از تهران با چه آب و تابی همدیگرو حاجی و حاج خانم صدا میکردند.
حاجی ودود اصلا عین مجانین امین آباد شده بود کسی را واقعا نمیدید؛ خیلی از دوستانش تو صورتش نگاه کرده و سلام میدادند اما انگار نه انگار. حاجی ودود اصلا از این دنیا بریده بود. دیگه با زنش برای خرید سوغاتی بیرون نمیرفت. خلاصه کار به جائی رسید که دوستان و فامیل های نزدیکش به روحانی کاروان مراجعه و کمک طلبیدند. از وی خواهش کردند حاجی ودود را در خلوت به حضور بپذیرد و علت این همه پریشانی را در حالی که قرار است به رمی جمرات رفته و به شیطان سنگ پرتاب کنند ازش بپرسد.
روحانی کاروان که سید جوانی بود حقوق بگیر دولت و همراه همسرش به حج آمده و بهترین سوئیت هتل را در اختیار گرفته و دفتر وسیع و زیبائی داشت به بهانه ائی حاج ودود را احضار و دست پیشو گرفت تا پس نیفته. به حاجی ودود گفت که اغلب اونائی که عاشق مراسم حج هستند هرچه به روز عید قربان نزدیک میشویم دچار حالات و روحیات الهی شده از زمین میبرند و با آسمان ها پیوند میخورند. خوشا به حال چنین کسان. حاج ودود عین افراد گنگ و کودکان بد سرپرست فقط روحانی کاروان را نگاه کرده و به حرکات ریش اش زل زده بود.
حاجی ودود ناگهان عین کوه آتشفشان منفجر شد و زد زیر گریه. روحانی عین اسپند از جایش جهید و در دفتر را محکم بست. سریع سرشو برد داخل اطاق و به زنش هم توصیه کرد زود اطاقشونو ترک کنه. انگار فهمیده بود اتفاق ناگواری برای حاجی ودود روی داده.
آن قدر صبر کرد که آرامش یافت. سرانجام لب به سخن گشود و گفت : حاج آقا داستان من از همون یک هفته پیش شروع شد. خیر سرم فکر کردم در طول انجام مناسک حج دوباره درد کمر سراغم بیاید.... به همسرم در قسمت زنان پیام دادم که بیاید در اون اطاق خصوصی طبقه آخر و پشت منو از بالا تا کمرم خیلی خوب روغن مالی کند.............. ودود سکوت کرد. روحانی کاروان رنگ رخش پرید.......... تا حدود حدس زد چه اتفاقی افتاده اما گذاشت خود حاج ودود مقر بیاد. حاج ودود یک لیوان آب روی میز را لاجرعه سرکشید و گفت : شیطان رفت تو جلدم. هیچ لباسی تنم نبود. زنم تازه دوش گرفته و با صابون گلنار زیتونی لیف زده بود. بوی این صابون خاطرات شیرینی برایم دارد.......... خلاصه کاری که نباید میشد ؛ اتفاق افتاد. من و زنم در طول احرام به همدیگر حرام بودیم. خاطرم هست که شما بارها گفته بودید هرگونه نزدیکی چه از عقب یا جلو کفاره سنگینی دارد. یک شتر باید قربانی کنیم. از بازار قیمت گرفتم.... حداقل هفت هزار دلار باید امروز در مکه بپردازم. من این قدر پول همراهم ندارم........... از هستی ساقط میشم. روحانی کاروان لبهاشو به هم فشرد و اندکی صداشو رو حاجی ودود بلند کرد و گفت : عزیر دلم من 17 ساله کاروان میارم عربستان تجربه دارم. اون شب چقدر به تو اصرار کردم اجازه بده رفیق شفیق ات حاج یدالله که فامیل دوری هم با هستید و یا یکی از خدمه مرد کاروان اون روغنو به پشت ات بزنه.... تو قبول نکردی. حالا باید .....تاوان و تقاص .... بدی. به پول ما میشه 400 میلیون تومان قیمت یک شتر لاغر و مردنی. شتر سرپا و سالم و جوان اگه بخواهی قربانی کنی حداقل نه هزار دلار باید بدی.
حالا برو و در باره این موضوع با کسی صحبت نکن. فردا صبح زود با خانم ات بیا دفتر من.صبح زود بعد از نماز و قبل از صبحانه.
حاجی ودود که داشت آرزوی حاجی شدن حداقل امسالو بر باد رفته میدید از طریق پیشخدمت های زن کاروان برای همسرش پیام فرستاد که فردا بعد از نماز بیاد دفتر روحانی کاروان. حاج خانم ودود هم بعد از فهمیدن جریمه 7000 دلاری دیگر خونسردیشو از دست داده و حال خوشی نداشت.
صبح زود روحانی کاروان با قیافه ائی جدی هر دو را پذیرفت. راه حلی صد دلاری در ذهنش بود که اغلب کارگر می افتاد اما شنوندگان باید خیلی تیز می بودند که پیام را سریع بگیرند.
روحانی از این در وارد شد که هر دو نفر گناه یعنی حاجی ودود و همسرش اصلا منکر گناه بشوند و ادعا کنند همه اینها زاییده خیالاتشان بوده. همسر حاجی خیلی زرنگ بود و موضوع را سریع گرفت و رو کرد به روحانی و گفت : حاج آقا من فقط انجام وظیفه کرده و پشت حاجی را قشنگ روغن زیتون مالی کردم ..... و بعد از چند لحظه تامل زیر چشمی نگاهی به حاجی ودود کرده و ادامه داد : البته بعدش دیدم خیلی عرق کردم نیت غسل جنابت کرده همه تن و بدنم را شستم................. روحانی کاروان رو کرد به حاج یودود و گفت : واقعیت همینه که حاج خانم میگه..... فکر کنم اگر یکصد دلار به صندوق کمک به شیعیان مستمند عربستان اهدا کنی دیگه داستان را حل شده تصور کرده و از صمیم قلب برو دنبال انجام بقیه اعمال و مناسک.
حاج خانم سریعا از گوشه روسریش از بین تعداد زیادی اسکناس یکصد دلاری سبز ؛ یکیشو بیرون کشید و به روحانی کاروان داد. بعد از آن دست حاج ودود را گرفته به زور از دفتر بیرون کشید. با اشاره دست بخش مردانه را به شوهرش نشون داد و خودش سریعا به قسمت زنانه رفت.
حاج ودود حج اون سال اصلا به دلش نچسبید. به همه هم کاروانی ها گفته بود در اولین فرصت هرطوری شده دوباره به مکه خواهد آمد. با خودش فکر میکرد حتی اگر فیش حج را آزاد بخرم بعلاوه هزینه های دیگر هفت هزار دلار نخواهد شد. با خودش شرط کرد این بار با وجود اصرار همسرش تنهائی به مکه رفته زنش را در ایران باقی بگذارد تا دیگر در ایام احرام به گناه هفت هزار دلاری آلوده نشود.
حاج ودود تا آخر عمر از اسم و شکل شتر وحشت داشت. یاد ایام سختی می افتاد که در ایام احرام به گناه آلوده شده بود.
نظرات