چیزی نمانده بود درب قطار بسته شود که مرد جوانی کاغذ تا شده ای را در دست فرزین پسری که نزدیکش ایستاده بود، گذاشت و بلافاصله از قطار خارج شد و در دو قدمی آن ایستاد و اندکی بعد به سمت فرزین برگشت. او متعجب و شگفت‌زده نگاهی به کاغذ در دستش انداخت و سپس با کنجکاوی از پشت شیشه درب قطار به چهره ی آن مردجوان که برای اولین بار او را می‌دید، خیره ماند. لحظاتی بعد بدنبال جابجایی مسافران، همین که قطار براه افتاد آن مرد چند قدم پیش آمد و درحالی که دستش را بالا گرفته بود، تبسمی کرد و طوری پنجه‌اش را گردش داد که فرزین منظورش را دریابد. قطار سرعت گرفت و هنوز او متعجب از رفتار آن مرد جوان کمی عقب رفت و به درب پشت سرش تکیه داد و سپس با کنجکاوی تکه کاغذ تا شده را گشود و یادداشتی دید که گویا برای او نوشته بود.

سلام، حالتون چطوره؟ شما منو نمی‌شناسید امّا من از شخصیت و پرستیژ و تیپ شما خیلی خوشم اومده. اگه جویای کار پرمنفعتی هستید، حتماً به دیدنم بیایید. می‌بخشید که عجله داشتم و متأسفم که فرصت آشنایی با شما رو از دست دادم. اگه مایل به همکاری هستید، از فردا روزهای زوج ساعت دو بعدازظهر بالاتر از بلوار خورشید، میدان آبشار جلوی باجه تلفن شما رو ملاقات می‌کنم. فرصت رو از دست ندید. منتظرتون هستم. دوستدار شما رامین!

تا وقتی که از مترو خارج شود سه بار یادداشت را خواند بی‌آن‌که چیزی از تعجب و کنجکاوی او کاسته شود. بعد آن را تا کرد و در جیب پیراهنش گذاشت و راهی خانه شد. در طول راه مدام فکر و خیال می‌کرد و در مقابل پرسش‌هایی که در ذهنش شکل می‌گرفت مکثی می‌کرد اما پاسخی نبود که او را قانع سازد... پس چرا تلفونشو نداده؟ شاید...

ایستاد و دوباره کاغذ را گشود و نگاهی به پشت آن انداخت. از شماره تلفن خبری نبود. دوباره به یادداشت چشم دوخت و برای چهارمین بار آن را خواند و بار دیگر با حالتی پرابهام، گنگ و متعجب آن را در جیبش گذاشت. وقتی داخل خانه شد بی‌معطلی اتّفاق داخل مترو را برای والدینش تعریف کرد.  مادرش کمی خوشحال شد و یادداشت را خواند و گفت:

ـ چه جالب! چه جوری بود، تیپشو می‌گم؟

ـ سر و وضع مرتبی داشت.

ـ پس چرا باهات حرفی نزد؟

ـ نمی‌دونم سریع پیاده شد.

اما پدرش بعد از این‌که یادداشت آن مرد جوان را خواند از همسرش خواست زیاد خوش‌خیالی نکند.

ـ این یه کمی بو داره، دارم روش فکر می‌کنم.

ـ تو هم که همیشه می‌خواهی یه چیزی بگی. به طور اتّفاقی فرزینو تو مترو دیده، پسندیدتش، ازش خواسته باهاش همکاری کنه. این کجاش بو داره؟

ـ خانوم جان شما خیلی خوش باوری. کسی که می‌خواد شخصی رو به کار دعوت کنه اولاً آگهی میده، روزنامه رو نگاه کن، پره آگهیه. به نظرم یه کمی غیرعادیه.

بعد رو به فرزین کرد و گفت: داخل قطار کنارت ایستاده بود؟

ـ نمی دونم. اصلاً حواسم بهش نبود. من داشتم به پیشنهاد روزبه فکر می‌کردم که یه دفعه این یادداشتو گذاشت تو دستم و بعد خیلی سریع از قطار پیاده شد.

ـ جوون بود یا مسن؟

ـ تقریباْ جوون بود.

ـ چطور وقت داشته برات یادداشت بنویسه، اما وقت نداشته باهات حرف بزنه؟

و مادر فرزین روی مبل راحتی نشست و یک خوشه انگور به دستش گرفت و در حالی که از آن می‌خورد، رو به شوهرش کرد و گفت:

ـ عادت کردی، دست خودت نیست. هی گره میندازی تو کار، همیشه همینطور هستی، چیش غیرعادیه؟ اون آقائه هر کی بوده تو قطار یه گوشه‌ای نشسته بوده بعد چشمش می‌افته به فرزین ازش خوشش اومده، لابد دیده بوده برای کاری که تو نظرشه فرد مناسبیه. حتماً کار داشته، می‌خواسته تو ایستگاه بعدی پیاده بشه این یادداشتو فوری نوشته و داده دستش. این کجاش غیرعادیه؟

ـ آخه کو آدرسش؟ یه روز زوج بیا تو میدون آبشار. کو تلفونش؟ کو آدرس محل کارش؟ حداقل شماره موبایلشو می‌داد تلفنی با هم حرف می‌زدند. این بهتره یا این همه راه پاشه بره میدون آبشار که دو کلام حرف بزنند؟

و فرزین گفت: ساعت ملاقات بین روزه. اونجا هم بیا برو زیاده، من نگران چیزی نیستم. فوقش جلوی باجه تلفن یه ملاقاتی باهاش می‌کنم ببینم چی میگه، فقط این‌که تلفونشو نداده یه ذره کنجکاو شدم.

پدرش گفت:

ـ همین دیگه این‌که نه تلفنی، نه شماره موبایلی نه آدرس مشخصی، این منو به شک انداخته.

و مادر فرزین گفت: حتماً فکر کرده نوشته، شایدم یادش رفته.

ـ ممکنه، اما عجله نکن!

و همسرش با نگاه سرزنش آمیزی رو به او کرد و گفت:

ـ یعنی چی؛ چرا فرصتو از دستش می‌گیری؟ چند ماهه دنبال کار مناسبیه. پیشنهاد فرزین خوبه که، با هم برید ببینید چی میگه. هر سئوالی هم داشتید همونجا بپرسید. من مطمئنم که فراموش کرده شماره شو بنویسه، بخاطراین که عجله داشته پیاده شه.

ـ احتمالش هست.

فرزین کمی از فنجان چایش را خورد و درحالی که منتظر بود پدرش در تصمیمش تجدیدنظر کند، گفت: منم با نظر مامان موافقم، شایدم فکر کرده نوشته.

و مادرش گفت:

ـ حتماً. به خاطر این که عجله داشته. به نظرم شانس همیشه یه بار در خونه‌ی آدم رو می‌زنه. ممکنه این یه فرصت طلایی برای فرزین باشه.

ـ زیاد مطمئن نیستم.

و همسرش گفت:

ـ هر چی هم بگیم قبول نمی‌کنی. خیلی‌ها بودند که اینطوری با هم آشنا شدند. همین همسایه‌مون پروانه خانم چطوری ازدواج کرد؟ داداشش تو اتوبوس با کنار دستیش آشنا میشه، چند روز بعد میان خواستگاری الانم دوساله دارن خوش و خرم با هم زندگی می‌کنند. چه شوهری هم داره آدم حض می‌کنه. وقتی شانس به آدم رو کنه یا چیزی قسمت باشه خدا هم کمک می‌کنه.

پدر فرزین یادداشت را یکبار دیگر خواند و سپس رو به پسرش کرد و گفت:

ـ این پیش من باشه. شما هم فعلاً نرو اگه نظرم عوض شد یه روز زوج با هم میریم به این آدرس، هرچند مطمئنم فایده‌ای هم نداره.

بعد همسرش رو به او کرد و گفت:  این شانسم آخرش می‌سوزه!

و سپس رو به پسرش کرد و ادامه داد: فرزین دیگه از فکرش بیا بیرون می‌بینی که بابات کوتاه نمیاد. آخرشم یه وقتی میرید اونجا که فرصت طلایی از دست رفته... با روزبه تماس گرفتی؟

ـ هنوز نه.

پدرش گفت: بهتره بری مصاحبه رو انجام بدی.

ـ گفتم که کار توی بانک رو دوست ندارم همش باید با ارباب رجوع سروکله بزنی. اگه یه شرکتی یا یه سازمان دولتی باشه بهتره...

بعد از جایش بلند شد و روزنامه را از جلوی تلویزیون برداشت و به دست پدرش داد. بلافاصله موبایل فرزین زنگ خورد. مادرش گفت: کیه؟

ـ روزبه‌اس... الو... سلام خوبی... مرسی.

مادرش گفت: الان بهش چیزی نگو، شاید نظرت عوض شد.

فرزین به مادرش اشاره‌ای کرد و بعد به سمت اتاقش رفت و پدرش شروع کرد به ورق زدن روزنامه و همسرش نیز درحالی که حبه‌های انگور بر دهان می‌گذاشت چیزی زیر لب آرام گفت و به تلویزیون چشم دوخت. شوهرش نگاهی به او انداخت و زن متوجه او شد و گفت:

ـ اشکالی داره همراش بری اونجا ببینی کارش چیه؟ شاید پیشنهاد اون آقا خیلی قابل توجه باشه.

ـ گفتم باشه. خود منم کنجکاوم ببینم موضوع چیه... فردا دوشنبه‌اس. فعلاً چیزی به فرزین نگو شاید چهارشنبه یا شنبه بردمش به اون آدرس تا یه وقت این فرصت طلایی از دستمون درنره!

ـ توهم هِی مسخره کن. همینجوری شانس رو از فرزین می‌گیری، بار اولت نیست.

ـ به شانس خیلی اعتقاد ندارم اما به فکرش هستم. ببینم چی میشه.

و سپس مشغول خواندن روزنامه شد. صدای ضعیف فرزین از داخل اتاقش شنیده می‌شد. داشت ماجرای برخورد امروزش را برای روزبه تعریف می‌کرد. 

فردا اوایل شب همین که فرزین وارد خانه شد، سراغ پدرش را گرفت. خانه نبود. مادرش گفت:

ـ رفته خونه یکی از دوستاش آخر شب میاد، چی کارش داری؟

ـ هیچی.

ـ برو لباستو دربیار شام بخوریم، گرسنمه.

ـ پس بابا چی؟

ـ اون شام دعوته، تو کجا بودی؟

ـ با روزبه بودم. مامان راستش منو و روزبه امروز رفتیم به همون آدرس!

یکدفعه مادرش بشقاب‌هایی را که در دستش بود، روی میز ناهارخوری گذاشت و با تعجب گفت:

ـ مگه بابات نگفت نرو اونجا؟

ـ یه وقت بهش حرفی نزنی.

ـ نمیگم. اما اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه، حالا چی شد اون آقائه رو دیدیش یا نه؟

ـ نه، نیومد.

ـ وا، این چه آدمیه، چه ساعتی رفتید؟

ـ رأس ساعت دو اونجا بودیم. فقط به بابا حرفی نزنی.

ـ گفتم نه. میگم نکنه سرکاری بوده، آخه از این آدما پیدا میشن.

ـ اما من خودم نرفتم سرقرار.

ـ یعنی چی، مگه نمی‌گی با روزبه رفتی اونجا.

ـ آره ولی خودم جلو نرفتم، روزبه رو فرستادم سر قرار!

ـ اونو برای چی قاطی کردی، لابد برای همین نیومده اونجا، اون خواسته با تو ملاقات کنه، پس تو کجا بودی؟

ـ تو ماشین روزبه نشسته بودم، اونور میدون. میدونی چیه مامان اگه اون تشخیص داده یکی دیگه به جای من جلوی باجه ایستاده بوده، معناش اینه که این آقائه یه جایی بوده که از اون‌جا باجه تلفن رو زیرنظر داشته، اینطور نیست؟

ـ یعنی چی مگه می خواد دزد بگیره، چهره اش یادت هست؟

ـ آره، از پشت پنجره قطار دیدمش، یه صورت صاف و بی‌ریش و سبیلی داشت. موهاشم مشکی بود. قیافش کاملاً تو ذهنمه، یه جایی ببینمش می‌شناسمش. این پیشنهاد روزبه بود گفت بریم اونجا.  روزبه یه ربع جلوی باجه ایستاد. اما خبری نشد.

ـ به خاطر این که اون خواسته تورو ببینه، اون که روزبه رو نمی شناسه. خیلی ها ممکنه جلوی باجه بایستند.

ـ اتفاقاً دو سه بار میدونو دور زدیم ببینیم تو مغازه‌ها کسی شبیه اونو می‌بینیم یا نه.. اما کسی رو ندیدیم.

ـ خیله خُب حالا برو لباستو دربیار بیا شام بخوریم خیلی گرسنمه. نکنه بیرون چیزی خوردی؟

ـ نه بابا.

ـ پس زود بیا. راستی اینم بگم بابات گفت چهارشنبه یا شنبه آینده قراره همرات بیاد به اون آدرس. یه وقت نگی من بهت گفتم، خودش بهت میگه. اگه از طرف این آقائه به نتیجه نرسیدی، من که میگم تو بانک مشغول شو. کار با پرستیژیه!

ـ حالا ببینم چطور میشه، اما یادداشت اون آقائه خیلی فکرمو مشغول کرده.

ـ وقتی فکر به چیزی مشغول میشه دیگه آدم ازخواب و خوراک می‌افته. برو دیگه من گرسنمه‌. زودباش.

موقع خواب فرزین هنوز به این ملاقات و آن یادداشت فکر می‌کرد. در مقابل این پیشنهاد نمی توانست مقاومت کند و به همین خاطر بدون حضور پدرش سر قرار حاضر شد. نگاهی به ساعتش انداخت. عقربه دقیقاً ساعت دو بعدازظهر را نشان می‌داد. مدت کوتاهی سپری شد تا این‌که همان مرد جوانِ داخل مترو از آن سوی میدان خود را به او رساند. با یکدیگر دست دادند و آن مرد با دیدن فرزین اظهار خوشحالی کرد و گفت:

ـ فکرشو می‌کردم بیایید. بریم.

بعد فرزین به دنبال او داخل دفتر کارش شد و آن مرد جوان همانجا به او گفت:

ـ ببخشید می‌پرسم، زبان انگلیسی واردید؟

ـ یه مقدار بلدم.

ـ می‌تونید صحبت کنید؟

ـ آره، مکالمه‌ام خوبه.

ـ عالیه. پس شما نماینده شرکت ما در یکی از کشورهای اروپایی می‌شید، چطوره؟

ـ جدی می‌گید. باورم نمیشه.

ـ چرا باور کنید، جوون خوش‌تیپ و با پرستیژی هستید، دقیقاً همونی هستیدکه دنبالش بودم.

ـ مچکرم.

و همان موقع بود که فرزین ناگهان چشمش به پدرش افتاد که داخل شرکت مرد جوان شد و با ناراحتی به سمتش ‌آمد اما پیش از آن‌که با پدرش روبرو شود، چشمانش را گشود. چه خوابی بود! نگاهی به بیرون انداخت. هنوز نیمه شب بود و بار دیگر رؤیایش را از نظر گذراند. آیا ممکن بود با موقعیتی شبیه این رؤیا روبرو شود؟ هیچ بعید نیست. فقط یک دیدار آن هم در بیداری و روز روشن می‌توانست به همه پرسش‌های ذهن او پاسخ دهد.

بالاخره روز چهارشنبه هم از راه رسید اما پدر فرزین حرفی از دیدار و ملاقات با صاحب یادداشت به میان نیاورد و شب شنبه بود که با اشاره فرزین مادرش حرفش را پیش کشید.

ـ فردا شنبه‌اس، نمی‌خواهی یه سری با فرزین برید به اون آدرس، دیر نشه.

ـ تو همین هفته، دوشنبه یا چهارشنبه میریم. فقط همین الان بگم بی‌خودی دلتونو به این حرفا خوش نکنید. البته شایدم فکر کرده تلفونشو داده شما هم زنگ نزدی، اونم دیگه بی خیالش شده،...اینم بگم اینا خودشون هزارتا نون خور دارند، حالا چی شده اومدن سراغ فرزین نمی‌دونم.

ـ خُب از تیپ فرزین خوشش اومده حالا یه سر میرید و میایید، اتّفاقی نمی‌افته. از قدیم گفتند فرصت مثل ابر می‌گذره، نباید از دستش داد.

ـ فردا خیلی کار دارم اما اگه دوشنبه نتونستیم بریم رو چهارشنبه حساب کن.

ـ باشه، ممنون. باید ساعت دو اونجا باشیم.

ـ ما از یه ربع به دو اونجائیم خیالت راحت باشه.

ـ باشه ممنون... اشکالی نداره روزبه هم همراه ما بیاد؟

ـ بیاد چه اشکالی داره؟

اما مادرش با اعتراض گفت:

ـ اونو دیگه برای چی می‌خواهی ببری؟

ـ اون با ماشینش میاد دیگه نیازی هم نیست ما آژانس بگیریم.

چهار روز دیگر سپری شد و دقیقاً شب چهارشنبه بود و هنگامی که فرزین برای دیدار با آن مرد جوان لحظه‌شماری می‌کرد و مادرش آهسته به او سفارش می‌کرد که با سر و وضعی مرتب و شیک سرقرار حاضر شود، پدر فرزین پسرش را نزد خود خواند درحالی که به صفحه روزنامه ای خیره مانده بود. وقتی فرزین مقابل پدرش ایستاد، او گفت:

ـ فرزین این جا رو ببین، این تیترو بخون.

فرزین کنار پدرش روی مبل نشست و به صفحه مقابلش چشم دوخت.

ـ این عکسو ببین، این همون مرد جوونی نیست که تو مترو دیدیش؟

مادر فرزین هم مقابل آن دو نشست و پرسید:

ـ چی شده؟

ـ این تیتر رو برای مادرت بخون.

ـ آره خیلی شبیه، به گمونم خودش باشه.

مادرش با کنجکاوی و تعجب دوباره پرسید:

ـ چی شده چرا حرف نمی‌زنید؟

ـ تیترو برای مادرت بخون.

فرزین نگاهی به مادرش انداخت و سپس تیتر صفحه مقابلش را با صدای بلند خواند.

ـ به طور اتّفاقی بهم پیشنهاد کار شد، اما وقتی سر قرار رفتم با حادثه‌ای مرگبار روبرو شدم!

مادرش تا این را شنید رنگش پرید و صفحه روزنامه را از دست پسرش گرفت و به تصویر داخل آن خیره ماند.

ـ وای خدا مرگم بده، یعنی چی، این پسره هم شباهت دوری به تو داره یا من اشتباه می کنم؟

ـ روزنامه رو بده فرزین بخونه...

فرزین صفحه حوادث روزنامه را از دست مادرش گرفت. پدرش گفت:

ـ بلند بخوون!

فرزین با حالتی ناباورانه یک بار دیگر تیتر موضوع را خواند. بعد آب دهانش را فرو داد و نگاهی به والدینش انداخت.

ـ پس چرا معطلی بخوون دیگه!

و سپس با صدای بلندی که آن دو بشنوند، شروع کرد به خواندن:

خبرنگار بخش حوادث دیروز موفق شد با مظفر مرد جوانی که تا پای مرگ رفته بود، دیدار کند. به او پیشنهاد کار شده بود، یک کار نون و آبدار اما وقتی سر قرار حاضر شد، مرگ انتظار او را می‌کشید!

ـ باورم نمیشه، فرزین یعنی این همون مردیه که تو مترو دیدیش؟

ـ فکر کنم خودشه!

ـ اشتباه نمی‌کنی؟

ـ نه، خودشه مطمئنم.

ـ یا پنج‌تن، بقیه‌شو بخوون ببینم موضوع چی بوده...

ـ اگه حرفشو قطع نکنی، می‌خونه... فرزین بخوون بقیه‌شو.

... اما وقتی سر قرار حاضر شد، مرگ انتظار او را می‌کشید.

... نوشته، بهتر است بقیه حادثه را از زبان خود جوان مضروب و جویای کار بشنویم.

... اسم من مظفره، مدتیه لیسانس گرفتم. تازه معافی پزشکی گرفته بودم و دنبال کار مناسبی می‌گشتم تا این‌که جمعه گذشته داخل مترو یه مرد جوونی یه کاغذ تا شده ای گذاشت تو دستم و ازم عذرخواهی کرد که عجله دارم باید برم. من گیج شده بودم. اونو اصلاً نمی‌شناختم. اولین بار بود که می‌دیدمش. به خودم گفتم با من چی کار داره، این چیه داده به من، تا کاغذ رو داد به من رفت. وقتی از قطار دور شد، من کاغذ رو بازش کردم. یه یادداشتی نوشته بود. خووندمش. پیشنهاد یه کار خیلی نون و آبدار داده بود. نوشته بود «شما همون کسی هستید که من دنبالشم» منم راستش باورم شد. دربدر دنبال یه کار خوب و مناسب می‌گشتم، به پیشنهادش داشتم فکر می‌کردم، دلیلی هم نداشت که شک کنم، یه آدرس داده بود، فقط تلفونشو نداده بود، نوشته بود شنبه ساعت چهار بعدازظهر منتظرتون هستم. خلاصه فرداش سرقرار حاضر شدم. حتی از ذوقی که داشتم نیم ساعتم زودتر رفتم. اونم اومد و باهام دست داد و احوالپرسی کرد. ظاهرش خیلی خوش‌تیپ و گول زننده بود. پرسید با ماشین اومدید گفتم من ماشین ندارم، گفت پس با ماشین من میریم شرکت، زیاد دور نیست. منم همراهش رفتم. بین راه زد تو یه راه خلوت.

ـ یا ابوالفضل، یا پنج‌تن!

ـ خانم ساکت بگذار بخونه.

ـ مامان حرفمو قطع نکن...

ـ خُب بخون...

ـ بین راه زد تو یه راه خلوت گفت یه نفر دیگه هم هست که قراره با شما همکاری کنه، بریم دنبال اون. منم حرفی نزدم، بعدش گفت کاشکی می‌گفتم خودش بیاد آخه راهش یه کم پرته، یه مقدار دور میشه راهمون، باید ببخشید. منم از همه جا بی‌خبر گفتم اشکالی نداره، خلاصه ماشین رو برد یه جای خیلی خلوت. اونجا بود که به خودم گفتم، لابد خونه طرف اینجاست. تا این که پشت تپه‌ای پیچید، یه دفعه ماشین خاموش شد. همون جا بود که کمی نگران شدم. یه چیزی بین ترس و نگرانی اما خیلی خفیف اومد سراغم. گفتم ماشین خاموش شد. گفت آره، چی شد یه دفعه، بعد از ماشین پیاده شد. منتظر بودم ببینم چی کار می‌کنه. اول کاپوت رو زد بالا. بعد از منم خواست پیاده بشم. همین جا بود که قلبم به تپش افتاد. وقتی از ماشین پیاده شدم دیدم به من خیره شده اما حرفی نمی‌زنه. نگران شدم چرا اینطوری نگام می‌کنه، گفتم خراب شده، کاری هست من انجام بدم؟ گفت نه خودم باید انجام بدم. بعدش بی معطلی بهم گفت لباستو دربیار زودباش! اولش فکر کردم اشتباه شنیدم می‌خواستم بپرسم چی فرمودید که یه دفعه دوباره به حرف اومد و گفت من از کسانی که قیافشون شبیه توئه نفرت دارم، می‌فهمی چی میگم. با این حرفش یه دفعه وحشت برم داشت. یه چیزی تو سرم انگار صدا داد، شبیه صدای زنگ! زانوهام سست شد. گفتم ببخشید متوجه نمی‌شم، منظورتون چیه؟ گفت به تو مربوط نیست! بعدش برام چاقو کشید دوباره گفت به تو مربوط نیست، فقط همون کاری که بهت گفتم بکن. زودباش! اینجا بود که دیگه از ترس و وحشت خودمو باختم. دست و پام داشت می‌لرزید. یه دفعه صدوهشتاد درجه تغییر چهره و هویت داد. به خودم می‌گفتم نکنه دارم خواب می‌بینم. گفتم من که به شما آزاری نرسوندم. گفت اما داری منو عذاب می‌دی. زودباش لخت شو! پرسیدم برای چی؟ گفت بعداً خودت می‌فهمی. معطل نکن زودباش! اما من مقاومت کردم و کمی عقب رفتم. اصلاً توان گریختن نداشتم. به گمونم قصد تجاوز داشت. گفتم حتماً چاقو کشیده منو بترسونه اما یه دفعه به سمتم هجوم آورد که من با وحشت فریادی کشیدم و عقب رفتم. خوردم به ماشین. تو فکر این بودم سوار ماشین بشم و فرار کنم. اما اون مرد این فرصت رو از من گرفت هیچ وسیله‌ای برای دفاع نداشتم. داد کشیدم کمک که یه دفعه هجوم آورد و با چاقو بازومو زخمی کرد. از شدت ترس و وحشت داغ شده بودم، جای خلوتی هم بود بازوم داشت می‌سوخت. ازش خون می‌ریخت. به خودم گفتم دیگه اینجا می‌میرم. دوباره فریاد کشیدم تا یکی به دادم برسه اما اون اطراف خیلی خلوت بود. بهش التماس کردم منو نکشه، بهم رحم کنه، اما اون گوشش به این حرفا بدهکار نبود. نمی‌دونم اگه لخت می‌شدم بازم منو با چاقو می‌زد یا نه. دوباره به سمتم اومد. به خودم می‌گفتم این چیه خدایا، کابوسه، دارم خواب می‌بینم؟ خدایا خودت کمکم کن. بازم بطرفم هجوم آورد. همونطور که حمله می‌کرد فحش ناموسی هم می‌داد، نتونستم حمله‌شو دفع کنم. چاقوش رفت تو شکمم.

ـ یا فاطمه زهرا، یا پنج تن! اگه یه بلایی سر بچه‌ام می‌آورد چه خاکی تو سرم می‌ریختم.

ـ حالا که طوری نشده، بگذار بقیه‌شو بخوونه!

و فرزین دوباره شروع کرد به خواندن بقیه مطلب.

ـ کجا بودم... چاقوش رفت تو شکمم. داد کشیدم و افتادم زمین. دوباره می‌خواست بیاد طرفم. با خودم فکر کردم دیگه شانسی برای زنده موندن ندارم. اما همون وقت که داشتم از خدا کمک می‌گرفتم و به اون مرد التماس می‌کردم یه سنگی به چشمم خورد. زیر گردنم بود. فکر کردم تنها شانسم همینه. اون مرد افتاد روم که ضربه آخرو بزنه. هنوز می‌تونستم یه تکونی به خودم بدم. خوشبختانه اون سنگه به زمین نچسبیده بود، با همون کوبیدم تو گیجگاش. یه آخی گفت و افتاد کنارم. چاقو هم از دستش افتاد و صورتشو چسبید. تعادلشو از دست داده بود. داد می‌زد آی چشمام. اصلاً من به چشمش نزده بودم. هی با ناله می‌گفت آی سرم آی چشمم. یه وضع عجیبی بود همش به خودم می‌گفتم آیا دارم خواب می‌بینم. هر طوری بود بلند شدم در کاپوتو زدم پایین و پشت ماشینش نشستم. استارت زدم خوشبختانه ماشین روشن شد و از همون راهی که اومده بودیم، برگشتم.

خلاصه به اولین بیمارستان که رسیدم همینطور بوق زنان داخل شدم. می‌گفتم برین کنار. عرق کرده بودم. بدنم داغ بود. مثل تب چهل درجه. همینطور ازم خون می‌ریخت. تو حیاط بیمارستان بود که یه دفعه از حال رفتم. دو سه ساعت بعد که از حالت بیهوشی خارج شدم فوراً از مسئولین بیمارستان خواستم پلیس رو خبر کنن اما مثل این‌که خودشون خبر کرده بودند، خلاصه وقتی پلیس اومد، گفتم چه اتّفاقی افتاده. خوشبختانه ضارب فردای همون روز دستگیر شد. اینم از کاری که دلم بهش خوش بود. به همه چی فکر می‌کردم جز این‌که این اتّفاق برام بیافته!

ناگهان فرزین از خواندن باز ماند، نه او رنگ به چهره داشت و نه مادرش.

ـ یا پنج تن! خدا به ما رحم کرد بده ببینم عکسشو.

فرزین صفحه روزنامه را به دست مادرش داد.

ـ خدا چقدر بهش رحم کرده، مادرت بمیره... وای دیگه نمیشه به کسی اعتماد کرد.

بعد به چهره مرد ضارب نگاهی انداخت و او را لعنت کرد. آنگاه رو به فرزین کرد وگفت:

ـ فرزین اینی که چاقو خورده یه کمی شبیه توئه درست نمی‌گم، آخه برای چی خواسته این جوونو بکشه. خدا لعنتش کنه، قصد تجاوزم داشته، میگم نکنه خیال کرده تو رفتی سر قرار، حتماً این جوون رو با تو اشتباه گرفته.

ـ نمی‌دونم مامان اصلاً حالم خوب نیست. باورم نمیشه.

و پدر فرزین گفت:

ـ وقتی میگم خوش‌خیالی نکنید برای همینه. خدا بهت رحم کرد. این جوونم شانس آورد نمرده، خدا به دادش رسید. فقط کافی بود تو اون شرایط اون سنگ به زمین چسبیده بود، دیگه کارش تموم بود. آخه اگه کار نون و آبدار باشه میان بدن به من و تو، دلت خوشه‌ها! خانوم جان دیگه کمتر خوش‌خیالی کنید فقط خوب شد این شانس در خونه ی مارو نزد وگرنه که دیگه هیچی! بده من تو دیگه نمی‌خواد بخوونی. ببینم از انگیزه ضارب حرفی زده یا بقیه شو حذف کردند؟

پدرش روزنامه را به دست گرفت و آن وقت بود که او شروع کرد به خواندن اعترافات آن مرد .

ـ من غلام حسین رسایی هستم، با نام مستعار رامین. حدود هفت سال پیش مرد جوانی به زنم تعرض کرد اما موفق شد از دستم فرار کنه. از قبل بهش مشکوک بودم. فهمیدم به همسرم نظر داره، تا این‌که یه روزی وارد خونم میشه و به زنم تجاوز می‌کنه. منم به قصد کشتنش رفتم اما اون نانجیب گریخت. هر کجا که احتمالشو می‌دادم دنبالش رفتم اما اثری ازش پیدا نکردم. هفت ساله دنبالشم. اینقدر ازش کینه به دل گرفته بودم که قسم خوردم هر کسی رو که شبیه اون مرد دیدم بهش تجاوز کنم و بعدشم بکشمش! فقط این جور آروم می‌شدم.

ـ تو این مدت هفت سال چند نفر شبیه به اونو دیدید؟

ـ پنج شش نفر.

ـ با اونا چی کار کردید؟

ـ به سه‌تاشون هم تجاوز کردم، هم کشتمشون اما نفر چهارم سراغم نیومد. نتونستم پیداش کنم. شانس آورد اما از همه شبیه‌تر به اون متجاوز بی‌همه‌چیز، یه جوونی بود که هفته پیش تو مترو دیدم، خیلی شبیه اون بود. قاطی جمعیت مسافرا ایستاده بود. منم نزدیکش ایستاده بودم اما اون حواسش به من نبود. دلم می‌خواست همونجا چاقومو فرو می‌کردم تو شکمش. از بس که از اون مرد کینه به دل داشتم. خلاصه صبر کردم تا پیاده شه. بعد دنبالش رفتم خونه‌شو پیدا کردم و دیگه خیالم راحت شد. تو این فکر بودم یه موقع مناسب برم سروقتش. یه چند روزی گذشت از فکرش بیرون نمی‌اومدم تا این‌که به طور اتّفاقی دوباره تو مترو دیدمش. همون‌جا که نشسته بودم یادداشتی کوتاه براش نوشتم و موقع پیاده شدن اونو گذاشتم تو دستش و از قطار زدم بیرون. یه نگاهی بهش انداختم. اون به من خیره شده بود. یه لبخندی بهش زدم بعد قطار راه افتاد. منتظرش بودم سرقرار بیاد. اما به جای اون سر ساعت دو بعدازظهر یه جوونی جلوی باجه‌ی تلفن ایستاده بود. هر کی بود لابد با کس دیگه‌ای قرار داشته بود. خلاصه شکار من نه دوشنبه سر قرار حاضر شد، نه چهارشنبه. قرارمون فقط روزهای زوج بود. رفتم تو محلشون تحقیق کردم حتی فهمیدم اسمش فرزینه جایی هم مشغول نیست.

یکدفعه حال مادر فرزین چنان منقلب شد که فرزین کنارش نشست تا آرام شود. پدر فرزین در حالی که با تأسف سرش را تکان می‌داد به خواندن بقیه مطلب مشغول شد. یک جمله‌ای خواند اما صبر کرد تا فرزین لیوان آب قندی به دست مادرش بدهد.

ـ توره خدا خودتو ناراحت نکن مامان. طوری نشده که.

ـ یا ابوالفضل، یا پنج تن! دیدی داشت چه خاکی به سرم می‌شد...

ـ بخوونم؟

ـ حالم بد میشه.

ـ دیگه آخرشه. آروم باش. هر چی بود دیگه تموم شده، فقط گوش کن.

ـ بخوون بابا.

ـ ...هنوز تو فکر فرزین بودم تا این‌که بطور اتّفاقی با جوونی به اسم آرش آشنا شدم. این یکی کمتر به اون مرد متجاوز شبیه بود اما کشتنش کمی آرومم می‌کرد. به خودم گفتم بعد از این‌که کار اینو ساختم میرم سراغش. اگه فرزین فرداش سر قرار حاضر می شد، کارش تموم بود، اما این یکی مظفره کارمو خراب کرد، وقتی دوباره با چاقو زخمیش کردم فکر نمی‌کردم دیگه توانی داشته باشه. خوب خودمو رو پشتش قفل نکردم اونم از فرصت استفاده کردو با سنگ محکم زد تو صورتم، یه دفعه از شدت ضربه سرم گیج رفت و چشمام سیاهی رفت. نفهمیدم کِی از حال رفتم. وقتی به هوش اومدم به خودم گفتم دیگه کارم تمومه، اون پسره ماشینمو با خودش برده بود. دیگه احساس خطر کردم اما پیش از گریختن دستگیر شدم.

ـ شما هیچ وقت به خودتون نگفتید این جوونا بیگناه هستند، من چرا باید اینارو از بین ببرم؟

ـ چرا می‌گفتم اما حریف خودم نمی‌شدم. عامل اصلی این قتل‌ها من نیستم. همون مردیه که به زنم تجاوز کرد. اون باید بیاد جواب بده، اون باعث شد من از اینا کینه به دل بگیرم. می‌فهمید یا نه!؟

وقتی پدر فرزین صفحه حوادث روزنامه را روی میز مقابلش گذاشت، همگی در سکوتِ بهت‌آوری نگاهی به یکدیگر انداختند. قلبشان به تپش شدیدی افتاده بود. انگار کلمات گم شده بودند و تصوری که به خیالشان می آمد مدام تنشان را می لرزاند.

۲۵/۸/۹۸