خانه ی محقر ما یک حیاط شش متری داشت و دو اتاق کوچک که با پله کانی سنگی و نمناک بهم وصل می شدند. آن وقت من هفت سال بیشتر نداشتم وخوب یادم است که یک زن ضعیف الجثه ای به اتفاق دخترش صدیقه و دو پسرش سیف اله و علی در اتاق طبقه بالا مستأجر ما بودند وزندگی خود را سپری می کردند. بیش از نیم قرن تمام از این خاطره می گذرد اما چیزی که نقش ذهنم شده و تا عمر دارم فراموشم نخواهد شد مربوط به سیف اله است، پسر جوان و بسیار مغروری که سرنوشتش انگار عبرت هیچ کسی نشد!

هر روز که می‌گذشت بر غرور و تعصب سیف اله افزوده تر می‌شد، کمتر کسی موفق می‌شد تبسم و یا خنده‌ای بر صورت او ببیند، چهرۀ جذاب، موهای سیاه و پرکلاغی و صاف و براقش کم‌کم باعث درد سر او می‌شد. همکلاسی‌ها با چشم دیگری به او نگاه می‌کردند، در او و نگاه‌های مغرورش یک نوع برتری می‌دیدند. سیف اله علی‌رغم وضع بد مالی خانواده همیشه با سرو رویی آبرومندانه در کلاس درس و کوچه و خیابان و بین اهالی محل و آشنایان ظاهر می‌شد، زن صاحب‌خانه هیچ‌وقت خنده بر لب او ندیده بود، چشمان مغرور و دافعه عجیب او مثل این بود که هیچ کسی جز خود را نمی‌دید. فقط مادر و خواهر و برادران و همسرانشان و نیز زن صاحب‌خانه می‌دانست که او با آن وضع مرتب و آبرومندانۀ خود شاید سه تومان پول خرد هم در جیب خود ندارد، آشکار شدن این راز در جمع دوستان و فامیل برای او از مرگ بدتر بود، به همین خاطر هیچ وقت نمی‌گذاشت کسی از وضع بد مالی اش باخبر شود. گاهی اوقات زن صاحبخانه سروصدا و داد و بیداد او را با مادرش می‌شنید. آن‌ها درآمد ناچیزی داشتند که از کلفتی مادرش نزد یک خانوادۀ آمریکایی به دست می‌آوردند، سیف اله برای به چنگ اوردن بخش ناچیزی از این پول مدت‌ها داد و بیداد راه می‌انداخت و بعد که مقداری از پول را می‌گرفت، با سرووضعی مرتب از خانه خارج می‌شد و شب هنگام با غروری هرچه بیشتر به خانه بازمی‌گشت.

‌‌ بزودی دورۀ دبیرستان به آخر رسید. جز زن صاحب‌خانه و احیاناً همسایۀ روبرو کمتر کسی بود که صدایی از او شنیده باشد. غرور او آن‌قدر قوی و نافذ بود که دیگر خصوصیات طبیعی اش را ناچیز می ساخت . وقتی از کوچه عبور می‌کرد همه می‌دانستند چه کسی می‌آید، کسی که سرش را به زیر می‌اندازد و بی‌صدا عبور می‌کند. مردی آراسته با غروری خشک که پاسخ سلام کمتر کسی را خواهد داد، به همین خاطر ‌کسی به او سلام نمی‌داد، چون که می‌دانستند جوابی آن‌طور که باید شنیده نخواهد شد، و او از کنار هر کسی که می‌گذشت همانند شبحی پر از کِبر و غرور جلوه می‌کرد و آن چنان شتابزده عبور می کرد که وقتی، یک روز بدون در زدن سراسیمه داخل خانه شد، زن صاحبخانه که روسری از سرش به زیر افتاده بود، تا می‌توانست به او اعتراض نمود و سرزنشش کرد، اما او بدون آنکه پاسخی دهد، سر را به زیر انداخت و از پله‌های تنگ و باریک به اتاق خود نزد مادر و خواهر وبرادرکوچک ترش رفت.

روزها و شب‌ها برای سیف اله همراه با غروری پایان ناپذیر می‌گذشت اما او دیگر با این حالت و خُلق و طبع خود خو گرفته بود، زندگی او با این وضع روحی آمیخته شده بود. فقر مادی نیز او را بشدت عذاب می‌داد، اما اگر کسی او را در خیابان و کوچه می‌دید، اگر از وضع او مطلع نبود، خیال می‌کرد این مرد حتماً از موقعیتی بس عالی و بی‌نظیر برخوردار است، حتماً مقام و سمتی عالی در اختیار دارد و کارمندانی زیر نظر او کار می‌کنند به خصوص که غرور و جذبه و دافعه او برای این خیالات راه را باز می‌کرد.

چندی بعد در یک بانک به عنوان کارمندی ساده مشغول به کار شد. از وقتی که کاری برای خود دست و پا کرد، زن صاحبخانه او را مغرورتر و خود باخته‌تر می‌دید، اگر قبل از این نگاهی به دور از غرور و تکبر در او وجود داشت آَن نیز با پیدا شدن این کار، محو شد .کم کم در همان محل کار نیز با دختری به نام نرگس آشنا شد و طولی نکشید که با یکدیگر ازدواج کردند، اما برادران سیف اله از شدت حسادت و تحریک زن‌های خود، زندگی را بر او زهر می کردند. یکی از برادرها کنار خانۀ سیف اله زندگی می‌کرد او اغلب مست بود و با صدای بلند او را به اسم می‌خواند و عربده‌کشی می‌کرد، صبح، ظهر و گاهی هم شب.

‌‌ زندگی برای سیف اله مثل زهرمار شده بود و طولی نکشید که اتاقی جداگانه اجاره کرد و با زنش زندگی تازۀ خود را آغاز نمود. اما هیچ چیز نتوانست غرور وحشتناک او را از بین ببرد و یا از شدت آن بکاهد. نه سرزنش‌های مادر و خواهرش، نه وضع بد مالی، نه عربده‌کشی‌های برادرش و نه سقوط او در ته دره!  موقع ماه عسل بود و آنها برای مدت یک هفته رهسپار اصفهان بودند که لب دره نرگس زنش از اتوموبیل بیرون پرید، اما سیف اله را از لای آهن‌پاره‌ها بیرون کشاندند، و او به جای یک هفته هفتاد روز در یکی از بیمارستان‌های اصفهان بستری شد، اما از آنجایی که شانس آورده بود، بعد از آنکه مدتی نیز در یکی از بیمارستان‌های تهران بستری شد، سلامت، زیبایی و جذابیت مغرورانۀ خود را بار دیگر بدست آورد، با این فرق که کار و زن خود را برای همیشه ازدست داد.

‌‌ بعضی‌ها می‌گفتند برادران و همسرانشان برای زنش حرف درآوردند و آنقدر او را اذیت کردند تا عاقبت طلاق خود را گرفت. زن صاحب‌خانۀ قبلی {مادرم} نیزکه مدتی بود از دستش راحت شده بود دوباره هیکل و صورت مغرورانۀ او را مقابل خود می‌دید. مادرش دیگرحاضر نبود حتی یک شاهی پول به او کمک کند، دوباره داد و فریادها طبق روال گذشته آغاز شد، مادرش اگر چیزی هم می پرداخت حتی دو تومان ناقابل، با داد و بیدادهای غضب‌آلود و خشمگینانه صورت می‌گرفت، همین برخورد سخت بر روحیۀ شکسته و دردمند او تأثیر می‌گذاشت، دیگر نه سراغ برادرانش می‌رفت و نه سراغ دوستان، تنها می‌رفت و تنها می‌آمد، پول توجیبی او به ندرت از دو سه تومان تجاوز می‌کرد، او با آنهمه غرور در بدبختی کامل بسر می‌برد، فقط روح او بود که عذاب می‌دید، غم و اندوهی که فقر در روح و جانش روان می‌ساخت و شکست‌های پیاپی و دردناک در مدت کوتاه زناشویی، عقده‌ای سنگین و کشنده بر روح و جان او وارد ‌آورده بود، اما سیف اله مغرورتر از آن بود که با این وضع سر کند، او کسی نبود که فقر را به خود راه دهد. به همین خاطر فکری ناگهانی به سرش راه یافت.

‌‌ ‌‌‌‌- عجب احمقی بودم چرا تا حالا به این فکر نیفتاده بودم!

‌‌ او به خیال خود راه رهایی از فقر را یافته بود. و تصمیمی ناگهانی گرفت و آن‌طور که خود فکر می‌کرد به این ترتیب دیگر فقر را به چشم نمی‌دید و غرورش شکسته نمی‌شد. پیش خود فکر کرد: با این تصمیم دیگه مجبور نمی‌شم از مادرم پول بگیرم.

‌‌ و شبی که آن تصمیم ناگهانی را گرفت و مثل اینکه به سفر دوری می‌رود، کاغذ و قلم آورد و یادداشی برای مادر و خانواده‌اش نوشت و آن را زیر بالش خود قرار داد. مادرش وقتی از خواب بیدار شد، سیف اله را ندید، جای او روی زمین پهن بود، تعجب کرد، هیچ وقت سابقه نداشت نزدیکی سحرگاه از خانه خارج شود، ابتدا فکر کرد شاید برای شستن دست و صورت و مسواک زدن از اطاق خارج شده، اما وقتی دید غیبتش به درازا کشید، از آمدنش ناامید شد. وقتی رختخوابش را جمع می‌کرد، زیر بالش او ورقۀ سفیدی را دید که تا خورده بود، آن را روی تاقچه پشت آینه گذاشت و بعد از صرف صبحانه راهی محل کار خود شد.

‌‌سه روز از نوشتن یادداشت توسط سیف اله می‌گذشت، غیبت طولانی او همه را ترسانده بود، اما وقتی خانه را خوب وارسی کردند، علی برادر کوچکش متوجه ورقۀ یادداشت شد و پس از آنکه مادرش را کمی سرزنش کرد که چرا در مورد نامه صحبتی نکرده ، آن را گشود و بعد با صدای بلند برای حاضرین این طور خواند:

‌‌ ‌‌‌‌- سلام و خداحافظ، با همۀ شما از مادرم و خواهرم صدیقه گرفته تا علی و دیگر برادرهایم و زن برادرهایم و دیگر آشنایان خداحافظی می‌کنم، دنبال من هیچ جا نیایید، چون که مرا پیدا نخواهید کرد، اگر بدی از من دیدید، مرا ببخشید، فکر کردم از شما دور شوم هم برای شما بهتر است، هم برای خودم، در زندگی همان طور که تجربه کردم و شما نیز شاهد بودید، جز بیچارگی و ذلت نصیبی نبردم، من محتاج یک تومان پول ناقابل بودم، اما آن هم از من دریغ می‌شد. نمی‌دانم مقصر کیست؟ اما حالا دیگر نمی‌خواهم بدانم، من تصمیم خودم را گرفته‌ام، شاید کار اشتباهی باشد اما من به این موضوع فکر نمی‌کنم، من از همان اول هم ایمانی نداشتم که ناراحت عقوبتش باشم، من قید این حرف‌ها را زده‌ام، هرچه می‌خواهد بشود! دیگر برای من مهم نیست، اما من زیاده از حد حساس و زود رنج بودم، من غرور فراوانی داشتم و نمی‌توانستم فقر را به چشم ببینم، دیگران و همچنین زنم از من توقع داشتند‌‌‌‌- نه زیاد، به حد معمول‌‌‌‌- اما نتوانستم حداقل خواسته های زنم را تأمین کنم، هم نتوانستم و هم نگذاشتند. باز هم می گویم که فقر و غرور مرا در تنگنا گذاشته بودند، نمی‌خواستم مغلوب فقر و بی‌پولی و بدبختی باشم، من خودم را بزرگ‌تر از این حرفها می‌دانستم، به هر حال وضع همین بود که گفتم، به درک سیاه!

‌‌ همان طور که گفتم هیچ کجا دنبال من نیایید و هیچ جا دنبال من نگردید مگر یک جا: «سد کرج». من می‌خواهم خودم را در آبهای سد بیندازم و از این زندگی نکبت‌بار برای همیشه خلاص شوم، به کسی هم مربوط نیست، هیچ کسی هم مسئول مرگ من نیست، موقعی که این نامه را می‌خوانید، صد در صد از من جز جنازه‌ای سیراب از آب دنیا، چیزی باقی نمانده! جنازه‌ای که تا توانسته از آب سد خورده و دیگر احتیاجی به پول شما نخواهد داشت خداحافظ همگی! امضاء: سیف اله.

‌‌ خانوادۀ سیف اله بعد از آنکه مدتی شیون به راه انداختند، همگی به سمت پزشکی قانونی راه افتادند، اما تلاش آن‌ها به نتیجه‌ای نرسید، با این حال هم امیدوار بودند و هم ناامید. یک هفته از غیبت دردناک او می‌گذشت تا این که مادر و دیگر اهل خانواده به پزشکی قانونی دعوت شدند و ناگهان جنازۀ سرد و باد کردۀ سیف اله، مغرور و خشمگین اما ساکت روی تخت سردتر از جسدش، مقابل چشمان حیرت‌زدۀ آنها قرار گرفت!

‌‌         این یکی ازخاطرات دوران کودکی من بود که شرحش گذشت، این سرگذشت مرد جوانی بود به نام سیف اله که موهای سیاه و براقی داشت، همیشه مغرور بود و من او را درحال مسواک زدن به یاد می‌آورم که سرش را پایین می گرفت و پای پاشوره در حیاط شش متری خانۀ محقرمان دندان‌هایش را براق و تمیز می‌کرد. اما این جمله های آخر انگار نمی خواهند از ذهنم پاک شوند. وقتی از مسئول پزشکی قانونی سؤال کرده بودند: پس این مدت کجا بوده؟

پاسخ شنیدند: سد کرج؛ منتها رفته بوده زیرآب، زیرآب، زیرآب، اون جا گیر کرده بوده، بعد از چند روز اومده روی آب، روی آب، روی آب!