یک روز کسالت بار دیگر در بهشت شروع شد. آدم و حوا اصلا تقویم و ساعت نداشتند. روزهای بهشت شبیه هم بودند. هیچ فصلی وجود نداشت. محیط پر بود از خمیازه و دهن دره و کش و قوس های تکراری. هیچ روزنامه ائی منتشر نمیشد و هیچ شبکه رادیو تلویزیونی اجازه فعالیت نداشت.
حوا اون روز از آدم خواست برای خرید بربری خشخاشی تازه ؛ بیرون بره تا صبحانه متفاوتی بخورند. آدم اندکی مکث کرد. چشمانش را به آسمان دوخت. دو فرشته خدمتکار یک آن وارد شده و دو بربری که عطرشان آدم و حوا را مست کرده بود تقدیم داشتند. حوا اولش خوشحال شد اما زیر لب گفت : من خیلی واضح ازت خواستم بری و به شکل سنتی نون بخری برگردی ؛ اگر میخواستم خودم کد درخواست نان از فرشته ها را تو گوشیم وارد میکردم . حالا در بهشت همه میدونند کد β2
برای دریافت دو بربری باید ارسال شود.
آدم و حوا تصمیم گرفتند برای تنوع در مسیرهای متفاوتی به گردش در بهشت بپردازند و موقع نهار هر کدوم مناظری را که دیده تعریف کند.
اون روز اصلا متوجه نشدند که زمان چگونه سپری شد؛ غیر از آدم و حوا هیچ کس در بهشت اون روزگار نبود. خورشید و سیارات عین چراغ خواب به امر خداوند در اختیارشون بود. از طریق هوش مصنوعی و گوشی های موبایل آیفون و شیائومی و سامسونگ متوجه شدند که اندکی دلشون برای هم تنگ شده. این بار بازگشت حوا به منزل فرق بزرگی داشت و حوا بعد از حدود 12 ساعت دوری از آدم ؛ سورپرایز مهمی داشت.
اون روز کاملا متفاوت بود. تا به خونه رسیدند حوا همه پنجره ها را بست و فقط لامپ آشپزخونه را روشن گذاشت. آدم خیلی ترسیده بود.حوا با آرامش کامل دو فنجان قهوه ریخت و همراه بیسکویت گرجی گذاشت درست وسط میز. چهره آدم هنوز ناآرام بود. از کارهای حوا سر در نمیاورد. هر دو باورشون شده بود که خداوند ناظر اعمالشونه و پنهانکاری اصلا بی معنی است.
حوا با احتیاط کامل کتابچه کوچکی را از زیر دامنش بیرون آورد و سرشو برد دم گوش جفتش و خیلی آروم گفت : گوش کن آدم ؛ من و تو هنرپیشه های این تاتریم که خدا نوشته و مو به مو باید اجرا شود. پرده اول حضور بلند مدت ما در بهشت بود که تموم شده . پرده دوم با نافرمانی ما و خوردن میوه ممنوعه شروع خواهد شد..... متوجه هستی آدم ؟ ما اراده ائی از خود نداریم.
راستش من باید اعتراف تلخی کنم. دو هفته پیش شیطان زنگ زد به گوشی ام.اولش در تلگرام استیکر قلب قرمز بزرگی فرستاد.راستشو بخواهی خوشم اومد. میگفت در بهشت همه شماره هم را میدانند. من اصلا متوجه نشدم. خلاصه ازم خواست بدون اطلاع تو برویم تو اون بار یونانی نزدیک چشمه کوثر در بهشت غربی که من و تو بارها رفته ایم.... معذرت میخواهم که تو را در جریان نگذاشتم. شیطان شرط گذاشته بود اگر به تو اطلاع بدهم ؛ قرار به هم میخوره. از تو خیلی بدش میاد. میگه آدم یک بنده تمام عیاره.ببخشید میگه از سگ دست آموز بدتره......... چهره آدم تو هم رفت. حوا کوتاه اومد و پرسید : برم یک بطری ....... دهانش خشکید و لال شد. آدم با من و من پرسید : یک بطری چی ؟ حوا گفت : راستش خیلی وقت بود که دلم هوس عرق سگی کرده بود..... انگار در خلقت ما دو نفر در CPU مغزمون خداوند یادش رفته بود اون بخش علاقه به مشروب را دلیت کنه. ... سرتو درد نیارم. یک نفر از جهنم همین یک بطری را آورد. من هم یک صندوق موز رسیده به اش دادم. هر دو راضی شدیم. از قدیم یک بسته سیگار بهمن هم دارم که بازش میکنم. آدم هاج و واج پرسید : مگه در جهنم کسی هست ؟ خدا گفت که ما اولین انسان ها خواهیم بود... حوا آب دهنشو قورت داد و گفت : موضوع همینه.عین تاتر داستان من و تو تکراریه. خداوند بارها آدم و حوا خلق کرده. همه اونا سناریوی دقیقی را اجرا کرده اند. الان از دوره های قبل تعداد زیادی آدم باحال در جهنم هستند. شیطان قول داده اگه به تو چیزی نگم عید پاک امسال بریم جهنم....آدم اصلا چیزی نگفت. کاملا گیج شده بود. ماتش برده بود.
دیگه سکوت برقرار شد. آدم و حوا گوشی هاشونو خاموش کردند. آدم منتظر بود که سورپرایز مهمی بشنود. حوا که دید اشتیاق آدم به اوج رسیده... خیلی آروم گفت : شیطان منو برد کتابخانه مرکزی بهشت. اونجا متن کامل تاتری را که خدا برامون نوشته دیدم. راستش من و تو به دلیل واهی و مسخره خوردن گندم و یا سیب از بهشت اخراج خواهیم شد. چنان تیپائی خواهیم خورد که من می افتم بندر جده در عربستان و تو هم جزیره سریلانکا؛ اطراف کلمبو.
روزها بیهوش خواهیم ماند. سرانجام شماره تو را از طریق باشگاه لختی های سریلانکا گرفته و ازت خواهم خواست به جده بیائی. اون روزها ایرلانکا هواپیمائی ملی سریلانکا پرواز منظمی به جده نداشت... سرانجام هر طوری شده به مدرس در هند رفته و با ایرایندیا به جده خواهی رسید. اولین روز سال صفر.
ما در حالی در زمین مستقر میشیم که من میکروچیپی از همه محتویات کتابخانه بهشت را با خود دارم. همه فیلم هائی که ساخته و آواز های که خوانده و کتابهایی که نوشته خواهند شد. همه ترواشات ذهن بشری. تصورشو بکن آدم میتونیم زندگی هیجان انگیزی داشته باشیم.
در کتابخانه بهشت که طبق استانداردهای کتابداری کتابخانه کنگره آمریکا کاتالوگ بندی شده همه کتبی که قرار بود در قرون بعدی نسخه ائی از آنها منتشر شوند موجود بودند.
حالا ما در موقعیت ویژه ائی قرار داریم. همه حوادث چند هزار سال آینده را از هم اکنون میدانیم.آدم با احتیاط من و من کرده اندک جرعه ائی از قهوه خورد. حوا چشم دوخت به دهان آدم. آدم با احتیاط گفت : من اون بخش ادبیات انگلیسی کتابخانه بهشت را از روی فلش تو در گوشیم داونلود کردم. از کتاب " فاسق لیدی چترلی" اثر دی.اچ لارنس خیلی خوشم اومد. این کتابو بارها خواندم. خیلی دلم میخواهد وقتی رفتیم زمین با زنی مثل لیدی چترلی آشنا بشم.
حوا و آدم اون شب هر دو تصمیم گرفتند فردا حتما برند میوه ممنوعه را بخورند. حوا به آدم گفت : میدونم هبوط کنیم زمین دلمون برای بهشت تنگ خواهد شد.... آدم نگذاشت کلام حوا منعقد بشه دوید وسط صحبتهاش و گفت : نه . نه . من هیچگاه دلم برای بهشت تنگ نخواهد شد. مطمئنم. به زمین رسیدیم بهتره از هم جدا بشیم. هر کدوم پی سرنوشت خودمون بریم. البته میتونیم در طول سال چند بارهمدیگرو ببینیم.
راز مهمی هم باید به ات بگم. تا جائی که میدونم قبل از رفتن ما به زمین زنان ومردانی هم اونجا خواهند بود. میتونیم انتخاب های بهتری داشته باشیم ( آدم تو دلش گفت : ایکاش جمله بهتری میگفتم).
حوا یک قوطی سیگار بهمن از کیفش بیرون آورد... آدم از تعجب دهانش عین دروازه خدایان اسکندریه باز ماند؛ یک نخ برداشت اما به حوا اشاره کرد که اندکی مکث کند دست کرد از جیب کوچک کوله اش یک پاکت سیگار زر بیرون کشید و همه قوطی را تقدیم حوا کرد.... هر دو چنان قهقه زدند که شیطان از میز بغل چشم غره رفت : شورشو در نیارید.
آدم و حوا بدون اینکه چیزی بگند ساعتی در سکوت همدیگرو نگاه کرده و قهوه خوردند. آدم با نگاهش به حوا فهماند که مشکل بزرگ و مشترکی در زمین دارند. حوا با چرخاندن استفهامی سرش توضیح خواست. آدم صداشو صاف کرد و گفت : بزرگترین مشکل ما در حال حاضر اثبات هویتمون است.نه پاسپورت داریم نه شناسنامه.... از بهشت که اخراج شدیم هیچ مدرکی همراهمون نبود. اگه به مقامات سازمان ملل بگیم دنبال پناهندگی هستیم و از بهشت اخراج شده ایم همه فکرخواهند کرد پاک دیوانه شده ایم. هیچکس در زمین داستان های کتاب مقدس را مستند نمیدونه. حوا بدون معطلی صداشو اندکی بلند کرد و گفت : هر اتفاقی بیفته من دیگه برنمیگردم اون..... اندکی مکث کرد و آب دهنشو قورت داد و گفت : بهشت لعنتی.
حالا سالهاست در اغلب شهرهای جهان بین کارتون خوابها ؛ زنان و مردانی پیدا میشوند که هیچ مدرک شناسائی ندارند. اونا ادعا میکنند آدم و حوا هستند و از بهشت اخراج شده اند. مددکاران بدون هیچ سئوالی نوشیدنی و غذای گرم میدهند. حوا کاریکاتورهایی در تمسخر بهشت میکشد و آدم همه کوله بارش پر کتابه. از نویسندگان انگلیسی بیشتر خوشش میاد تا روس و فرانسه. به اقرار خودش ادبیات آمریکائی را درک نمیکند.
شیطان برخی اوقات به موبایل آدم و حوا زنگ میزند و وسوسه اشون میکنه برای مراجعت به بهشت همیشه میگه : میتونم پیش خدا شفاعت کنم. آدم و حوا اصلا دلشون نمیخواهد برگردند. به قول حوا : تازه داریم به طعم سوپ ها و سیب زمینی سرخ کرده زمین عادت میکنیم. ایندو در بین کارتون خوابها به آدم و حوا معروفند. مرتب جاشونو عوض میکنند.فرهنگ کارتون خوابها همه جای دنیا یکی است. تازگی ها دوست ژاپنی پیدا کرده اند که قبلا مدیر یک شرکت بزرگ سازنده حافظه های سرعت بالا بوده. چند سال پیش ورشکست شد. حالا شعر میگه. تنها کسی بود که داستان آدم و حوا را باور کرد. لبخند سردی زد و گفت قبلا داستانو تو کتاب مقدس خوانده.هر روز صبح شعر جدیدی تقدیم آدم و حوا میکند و در مقابل آدامس بادکنکی میگیرد.
آدم به اشعار این کارتون خواب ژاپنی سخت مشکوک است و همیشه به حوا میگه : فکر کنم اشعارشو از سایتی کپی پیست میکنه. به نظر نمیاد مال خودش باشه. حوا میگه : چه فرقی میکنه. بزار دلش خوش باشه. از بهشت اومدیم و این سختی ها را میکشیم که به قول سعدی در پوستین مردم نیفتیم. آدم میگه : این شعر آخری که تقدیم کرد خیلی تابلوست. عمرا بتونه خودش اینو بگه. حالا باشه. لال میشم
گر که من آدم شوم آیا تو حوا میشوی
چون دل شوریده من مست وشیدا میشوی
گر گذشتم من زِ انهار پر از شیر و عسل
بهرمن جانا تو چون شهد مصفّا میشوی
گر که مجنونت شوم، آواره دشت و دمن
بر دل دیوانه من، همچو لیلا میشوی
گر چو مرتاضان بسازم با نگاه مست تو
چون ریاضت کش شدم، بادام و خرما میشوی
گر بسازم زورق چوبین، چنان نوح نبی
یار و دلدار من اندر خشم دریا میشوی
گر به نیلم افکند مادر ز خوف غبتیان
از محبت مام موسی یا صفورا میشوی
گر چو عیسی بر صلیب غفلت و جهلم کِشند
چون حواریون تو هم، یار مسیحا میشوی
گر چو ابراهیم آزر، آذرم مأوا شود
چون رها از نار گشتم، نور شبها میشوی
گر چو یونس جایگاهم بطن یک ماهی شود
چون خدا اِذنت دهد، غواص دلها میشوی
گر رها از آدمیت، غرق این دنیا شوم
ای نگارا، جان فدایت باز حوا میشوی؟
نظرات