ایلکای

نیمه‌های شب و احتمالا نزدیک‌های صبح از خواب بیدار می‌شوم و انگشتم را که می‌خارد می‌خارانم، انگار نیش حشره باشد. پایم هم خارش گرفته و کمی بعد کل سرم هم می‌خارد. توی خواب و بیداری دارم می‌گویم مریض - که خودم باشم - باید برای گال و یک مریضی دیگر که یادم نیست درمان شود. درست است که این مریض سابقه‌ی رفتن به جنگل ندارد آن هم این اواخر، چون صبح تا شب پشت میز نشسته، ولی به دلیل سفرهای مکررش به تهران با اتوبوس حتما انگل را از آن‌جا با خودش آورده. حتی یادم می‌آید که یک حشره‌ی گال‌مانند را دیشب روی قفسه‌ی کتاب‌های تاریخ کشتم. نکند واقعا گال بود؟

بعد از ده دقیقه خاراندن و احساس استسقاء باز خوابیدم. البته استسقاء یعنی آب بخوری و عطش‌ات برطرف نشود، پس تکنیکلی اصطلاح اشتباهی را استفاده کردم؛ من به دلیل خواب‌آلودگی در پاسخ به آن تشنگی چیزی ننوشیدم، و چون جدیدا بیدار شدن از خواب به دلیل تشنگی برایم نادر بود، از شب قبل بطری آبم را هم پر نکرده بودم.

نیم ساعت زودتر بیدار شدم تا «آیرونیِ» عقب‌افتاده را بخوانم برای کلاس. کلاس آیرونی «کیرکگور» صبح‌ها است. خیلی وقت است که هر روز صبح کلاس داریم در دیسکورد کارخونه. بهترین زمان برای کلاس است صبح. هرچند موقع دانشگاه، برگزاری کلاس در آن ساعت اشتباه به نظر می‌رسد؛ چون تازه اگر هم دانشجویان همت کنند و بیدار شوند، در آن ساعات آن‌قدر خواب‌آلودند که آن‌جور منتقدانه نمی‌توانند در کلاس‌ها شرکت کنند. ولی کلاس فلسفه در صبح برای دوران پُست-گرجوئیت (پسا فارغ‌التحصیلی) خیلی هم مناسب است.

چهار تا تُست در می‌آورم و تُست می‌کنم. قبلش می‌شمارم و حساب می‌کنم که تا هفته‌ی بعد که می‌خواهم بروم تهران، چند تا تست از این بسته باید بخورم تا به موقع تمام شود، نه زودتر و نه دیرتر. پاسخ عدد سه است، با این استثنا که امروز باید چهار تا بخورم. پانزده دقیقه قبل از نُه، عملیات ساخت صبحانه‌ام شروع می‌شود و رأس نُه که ساعت شروع کلاس است پایان می‌یابد.

حین کلاس غذا می‌خورم که هم اشتهایم را بیشتر می‌کند بحث‌های نظری و هم از نظر زمانی به سودم می‌شود. اول درجه‌ی تسترِ گاز را تا آخر می‌برم تا حین بیرون آوردن نان و سایر وسایل از یخچال، کمی گرم کند خودش را. نان‌ها را قرار می‌دهم و تستر گرم‌تر از حالت عادی است و به نظرم می‌رسد شاید از دیشب تنِ کسی به درجه‌اش خورده و کمی چرخیده و تمام مدتِ شبْ تستر کمی-روشن بوده. بعد توی ماگ سینمایی گندهْ شیر اندازه می‌گیرم. این روشی است که از مونتنی یاد گرفته‌ام. آیا همیشه نگرانید که چه مقدار شیر توی شیرجوش بریزید تا به اندازه‌ی همان یک لیوانی که می‌خواهید بخورید باشد؟ اول شیر سرد را توی لیوان‌تان بریزید و بعد از آن لیوان به شیرجوش منتقل کنید. به اندازه‌ی یک قاشق مرباخوری چای ماسالا قاطی شیر می‌کنم و نیز دو قاشق مذکور شکر. روی گاز هم می‌زنم. نان‌ها را در این وقت باید برعکس کرد. این یک دستگاه تست معمولی نیست.

حالا تا زمانی که روی دیگرِ تست‌ها بپزد و چای ماسالا (شیرِ سابق) هم بجوشد، اولین فرصت صبح است برای روشن کردن اینترنت و دیدن فعالیت‌های شب‌زنده‌دارانِ تلگرام. که تقریبا همیشه نزدیک به صفر است. چون سالیان سال است که نه در کانال پررونقی عضوم و نه در گروه پررونقی. اصلا از چیزهای پررونق خوشم نمی‌آید به نظرم. روزی یک بار نباید بیشتر حرف زد. تازه همان یک بار در روز حرف زدن هم نیازمند کلی تلاش است؛ چه بشود و روزت چه‌قدر باید پربار باشد که بیایی درباره‌ی یک کشفیْ چیزی حرف بزنی. روی دیگر تست‌ها هم تست می‌شود و با چنگک عجیب‌الخلقه‌ای که احتمالا کاربرد اصلی‌اش در ظرف سالادهای عظیم است، نان‌ها را از تنور شخصی‌ام بیرون می‌آورم. روی سینی می‌اندازم. تصمیم می‌گیرم از چهار عدد تست، دو تا را پنیری کنم و دو تا را از عسل مشحون. عسل گاهی هست و گاهی نیست. به همین خاطر باید از دورانی که عسل موجود است در خانه بهره ببرم.

این است تاریخ‌نگاری مورد نظر من که می‌گفتم. یعنی بحث این نیست که حالا بگوییم آقا کل مشروطه به خاطر دختران قوچان انجام شد، بلکه ما یکی از عواملی که تا حالا خیلی حاشیه‌ای بود را پیدا می‌کنیم و می‌گوییم که بابا جان این عامل هم به اندازه‌ی زیادی مهم بوده. حالا بحث کره و عسل هم همین است؛ در خوب کردن حال من خیلی موثر بوده شیوه‌ی جدید طبخش.

در مدل جدید، یک بشقاب برمی‌داریم و کره‌ها را کفش پهن می‌کنیم و مربا یا عسل‌های موجود در این بسته‌های فوق-کوچک پلاستیکی را رویش می ریزیم و بعد حسابی هم می‌زنیم. در مورد مربای آلبالو محصول شبیه محتویات پریود و کف‌های کِرِمی رنگ ناشی از واژینیت می‌شود و در مورد عسل هم شبیه چیزی دیگر. البته این عبارتْ رو کردنِ کم‌ترین سویه از شوخی‌های دوستان است و باید روزی در یک مقاله‌ی خیلی بدیع درباره‌ی ساختار فحش در ایران معاصر، توضیح بدهم که چگونه جامعه ی مجردانه‌، عباراتی که در زندگی عادی ناسزا تلقی می‌شوند (مثلا زنِ شما یک جنده است) را تبدیل به معیاری از میزان نزدیکی دو دوست به لحاظ صمیمیت می‌کند.

به هر ترتیب صبحانه جزو مهمی از زندگی است و اگر می‌خواهید برایتان همچون یک اسب باری کار کنم، صبحانه‌ی توپی بهم بدهید، چای هم که البته فراموش نشود. این سری با راهنمایی بابام چای خشک محمود خریدم و زندگی چقدر رنگی‌تر شد. مسئله فقط بر سر ترجیح طعم چای خشک به چای کیسه‌ای نیست، یا این‌که چای خشک را انگار الی‌الابد داری و همه‌اش برای همه چای درست می‌کنی و چای کیسه‌ای زود تمام می‌شود و مزه‌ی جالبی از نظر بسیاری از آدم ها هم ندارد ولی عوضش من بو و عطر چای کیسه ای را هم دوست دارم.

(توی پرانتز بگویم الان آخرین خواب صبحم یادم آمد که توی جایی شبیه به سلفِ دانشگاه/بیمارستان بودم و از یک بشکه‌ی بزرگْ سه لیوان آب می‌خوردم و در طی این مدت که من آب می‌خوردم و لیوان لیوان پر می‌کردم، یک نفری هم منتظر خوردن آب بود. خلاصه من سومین لیوان را که خوردم یارو لیوانش را گرفت زیر بشکه و بعد سر کشید. اولین جرئه که وارد گلویش شد تف کرد آب را و انداخت لیوانش را و حتی شیر آب بشکه را هم نبست و آب داشت برای خودش می‌رفت. من آن لحظه نمی دانستم که به یارو بگویم بیا شیر آبی را که باز کردی ببند یا نه؛ چون نمی‌دانستم وظیفه‌ی اوست که ببند (چون آخرین نفری بود که از بشکه آب خورده بود) یا من (چون به هر حال این من بودم که سهم بیشتری آب خورده بودم). دنبال یارو رفتم تا حیاط و بعد انگار ناپدیدشده بود یا من جرئت نکرده بودم بهش چیزی بگویم. شرمنده هم شده بودم که چرا آبی که ظاهرا اینقدر بدمزه است برای فردی دیگر، به کام من این چنین معمولی آمده که سه لیوان ازش می‌خورم و خم به ابرو نمی‌آورم.)

داشتم می‌گفتم که نکته‌ی اصلیِ داشتن پودر چای در تقابل با چای کیسه‌ای در چیست. هر آن‌جا که در آن چای خشک داری، دیگر نه خانه‌ی موقت توست که اقامت‌گاهِ دائم توست. این است فلسفه‌ی چای خشک. احساس خانه بودن باعث می‌شود آن‌جا بهت بد نگذرد. از همین نقطه می‌خواهم برسم به این‌که وقتی از خانه موقت دوستم در تهران می‌آیم بیرون و با بعضی نفرات از دوستانم حرف می‌زنم، می‌بینم که تمام مدت ناراضی و غرغرو و شاکی‌اند و حالشان از آن‌چه زندگی-در-ایران می‌نامند دارد به هم می‌خورد.

مشکل آن‌ها همانا مشکل چای کیسه‌ای است. نگاه کردن به کشورت به عنوان یک جای موقت و در حال عبور باعث می‌شود مثل اوایل ورود به اجتماع باشی، با چند چای کیسه‌ای در ته کیفت، بدون دلخوشی. فقط منتظر باشی که این دوره تمام شود و بنابراین تا زمانی که این‌طور فکر می ‌کنی، در تک‌تک لحظاتت داری مویت را سفید می‌کنی و افسردگی را هم‌خانه‌ی مغزت می‌کنی و جوانی‌ات را بر باد می‌دهی. ما از این جور آدم‌ها هم داشته‌ایم ، کسانی که با به قول جوان‌ها انرژی منفی‌شان یک جماعت را بی‌حس می‌کردند. من اگر یک روز کارفرما بشوم حتما چنین کارمندانی را اخراج می‌کنم. همه‌ی کسانی که بد کار می‌کننند را اخراج می‌کنم.

این بار که آن‌جا بودم، بیش از هر چیزی به روابط محیط کار فکر کردم. این‌که اگر کارت خوب باشد و رئیست احمق، بالاخره در جایی می‌فهمد که تو مهره‌ی بدردبخورش هستی؛ و حتی اگر هم نفهمد تو برای داشتن احساس رضایت نسبت به خودت باید که به زیبایی کار کنی، تا خودت مضمحل نشوی، احساس بطالت نکنی. به این فکر کردم که خیلی از غرغرها ناشی از این است که طرف واقعا انتظار بالایی از زندگی دارد، در تخیلاتش سیر می‌کند. پس می‌خواهم این مبحث را با این تیتر شروع کنم که یکی از درس‌های زندگی اجتماعی برای من این بوده که به جای توجه همیشگی‌ام به ماکروفیزیک قدرت (آن‌طور که در دوران دانشگاه و یا کار در بازار بهش توجه می‌کردم و ردپای کاپیتالیسم و استثمار و نرخ بهره را در همه‌جای کارآموزی و کارورزی می‌دیدم)، یاد گرفتم که به میکروفیزیک قدرت توجه کنم. این فراکنی چیزها به ماکرو، این‌قدر انرژی از ما گرفت یک زمانی دیگر اصلا یادمان رفت که در میکروفیزیک چه خبر است. اتفاقا کسانی که کاملا از دنیای فلسفه به دور هستند خیلی بهتر به میکروفیزیک واقف‌اند. یعنی می‌دانند که کجا لبخند ریزی بزند و کجا به ريیس چه بگویند و کجا برای یک زیردست شاخ و شانه بکشند و غیره.

حالا در ذیل این مبحث میکروفیزیک قدرت، می‌خواهم از کسانی حرف بزنم که خودشان را لایق این جای دون نمی‌دانند. بعد می‌روی در کارشان دقیق می‌شوی و می‌بینی که کارشان را هم بلد نیستند. این هشداری شد در قدم اول به خودم. که ایلکای جان، تو اول کار خودت را به نحو احسن انجام بده و بعد حرف بزن. همین کار را سعی کردم بکنم این سری. همین هم به من انرژی داد. بر اساس سلسله‌ای از تجربیات در اجتماع به این نتیجه رسیدم که کاش قبل از رفتن به دانشگاه می‌رفتم داخل بازار کار. به این ترتیب قدر دنیای دانشگاه را بیشتر می‌دانستم. یعنی به جای این‌که هم‌گام با همه‌ی دیگر دانشجویان، بخشی از انرژی‌مان را بگذاریم برای غرولند و بگوییم که این‌جا چرا اینطور است، روی کارم تمرکز می‌کردم چون این‌ها لابد اصلا برای من سختی نمی‌بود. سختی برای هجده‌ساله‌های پرِ قویی بود. ولی در نهایت امر می‌بینی آن‌ها و مایی وجود نداشت و چیزی خارج از کار کردن برای بقیه در جریان عظیم دنیا وجود نداشت.

آن پررویی و طلبکاریِ همیشگی را اجتماع و معلم زندگی از آدمی که اهل فکر کردن باشد می‌گیرد و این اتفاقا برای زنده ماندن در ایران امروز خوب است. نه این‌که چون باید در ایران امروز سرت خم باشد. اتفاقا اصلا. چون از جماعت طلبکار دور و برت می‌بُری. من عامل اصلی خطر روانی در زیست در ایران را از جانب صاحبان قدرت نمی‌بینم. در اجتماع نیز عامل اصلی فروپاشی روانی جوانان نه معمولان رژیم و قدرت که خود افراد دیگر و والدین هستند (مسلما نمی‌خواهم مسئولیت را از گردن ارگانی بردارم که در قدم اول چنین اجباری را ایجاد کرد تا در نهایت این نتایج به بار آید). در کشور هم مقدار استرس روانی‌ای که مردم و همکاران و دوستان و فک و فامیل به تو وارد می‌کنند خیلی بیشتر از فشار قدرت ماکرو است. این حجم از غرغر. این حجم از نارضایتی که هیچ‌وقت هم برطرف نمی‌شود. این حجم از بی‌عملی و کم‌فروشی در کار چون از کارمان راضی نیستیم! به این بهانه، آدم‌ها نه به دنبال کسب دانش درباره‌ی کارشان می‌روند و نه وقتی به سر کار می آیند انرژی صرف می‌کنند. با کمترین انرژی یک پولی دربیاوریم که بتوانیم برویم از این‌جا. یک جوری بگذرد فقط. افسردگی ملی ما این‌جاست.

یک کشور این گونه کثافت «می‌شود»، هیچ‌وقت کثافت نیست؛ کثافت-شدگی از سطح میکرو آغاز می‌شود و نه بی‌کفایتی ماکروییان، چون با خرترین ماکرو نیز میکرو می‌تواند خلاقانه قلمروزدایی و باز-قلمروگذاری کند. شاهدش هم این‌که دقیقا در عصر مشروطه هم همین شکل از زیست ایرانی وجود داشت. همین نارضایتی و حتی بدتر از امروزه. خاک کشور از یک طرف تاراج می‌شد، یک عده را به کنیزی می‌فروختند، قحطی و وبا نُقل محافل بود، آشنایی تازه با غرب بود که مثل ما نبود و خیلی جلوتر بود. مردمِ مشروطه در آستانه‌ی چیزی بزرگ بودند، آغاز تجدد. این در شرف چیزی عظیم بودن، چقدر برای آدم‌ها اهمیت دارد؟ برای عموم مردم که خودشان را خیلی هم معترض می‌دانند به والله هیچ ارزشی ندارد. به تخمشان هم نیست که در دوره‌ی تاریخی حساسی باشند. البته که دلیلش این است که در-آستانه‌ی-چیزی-عظیم-بودن، انرژی زیادی از آدم می‌گیرد.

در پادکست رختکن بازنده‌ها، بهناز جعفری یک حرفی می‌زند که ورد زبان قریب به اتفاق ایرانی‌ها است. او می‌گوید بیشتر از هر چیزی از این ناراحت است که در این زمان در این کشور است. نمونه‌ای از همان جُک که چرا بین این همه‌ کشور ما این‌جا افتادیم. این فهم از زندگی است که سبب کثافت شدن یک کشور یا یک سربازخانه می‌شود. چرا؟ چون ما از دماغ فیل افتاده‌ایم و لایق بهترین‌ها هستیم، پس در این‌جا کار نمی‌کنیم یا کم‌فروشی در کار می‌کنیم. چون کسی قدر ما را نمی‌داند و رئیس احمق است. رئیس احمق است چون تنبلی کرده در فرآیندِ باشعور شدن، ولی تو خودت هم که داری احمق می‌شوی با همین قسم تنبلی! در پاسخ به بهناز جعفری، بهزاد عمرانی می‌گوید که: ولی من اتفاقا خیلی خوشحالم که در این زمان در این مکان هستم، چون شاهد یک تغییر عظیم هستم، یک چیزی در مردم دارد اتفاق می‌افتد که تا پارسال نمی‌شد دید، ولی حالا هست.

همین است که می‌گویم در آستانه‌ی چیزی بزرگ مثل مشروطه قرار گرفتن جرئت می‌خواهد. اکثر آدم‌ها ترجیح می‌دهند فلنگ را ببندند، چون تغییر پارادایم برای همه سخت است، ولی اسم‌ پیرمردهای متعصب طالبان فقط بد در رفته! حالا این را هم بگویم که استدلال من اصلا و ابدا قرار نیست به ناسیونالیسم یا هیچ شکلی از ارزش‌دهی به کار یا سربازی یا وطن و امثال این مزخرفات بیانجامد. حرف اصلی این جاست که علی‌رغم فهم عمیق بلاهت همه‌ی این مفاهیم، ما نباید خودمان هم در گفتمان غالبی که ما را تبدیل به آدم‌های فشل و تنبل جهان سومی می‌کند، غرق شویم. نباید بپذیریم گفتمان شرق‌شناسانه‌ای را که معتقد است ما در مملکت خود شکوفا نمی‌شویم و به همین خاطر نیازمند مهاجرت هستیم. البته که این گزاره به خودی خود می‌تواند درست باشد، چون برای یک محقق خفن فضا، حتما مهاجرت به ناسا تنها گزینه‌ی شکوفایی است، حتی اگر در وسط اروپا باشد. اما بحث بر سر این است که درونی کردن این گزاره باعث می‌شود همین قدر پتانسیلی را که قابلیت شکوفایی در این‌جا دارد هم از خودمان بروز ندهیم.

به همین دلیل دنیای بیرون هر روز بیشتر دارد به چیزی ترسناک تبدیل می‌شود. هر روز یکی دیگر از دوستان و آشنایانم دارد تبدیل به این هیولای از خودبیگانه‌ای می‌شود که افسرده است و ریشه‌ی همه‌ی مشکلاتش را هم ایران می‌داند و حکومتش. من نمی‌دانم با چه زبانی با آن‌ها مواجه بشوم. که از یک طرف چوب نخورم که دارم از مرتجعان طرفداری می‌کنم و از طرفی هم به حزب افسرده‌های غرغروی خود-نخبه-پندار وارد نشوم. هیولا هر چه که آدم‌بزرگ‌تر می‌شود افسرده‌تر می‌شود و سرخورده‌تر.

به قرآن همه‌تان را اخراج می‌کنم از سر کار! چون به اندازه‌ی کافی روحیه‌ی خدمتی ندارید و فکر می‌کنید اگر حقوق کافی داشتید، روحیه‌ی خدمتی هم داشتید. نه به والله! کثافتْ کثافتْ می‌ماند و ما داریم به دست خودمان توی منجلابی فرو می‌رویم از غرهای خودمان. از استرس خودمان. از این‌که وای چطور در برویم. سی سال اول زندگی را نفهمیدید و حالا خیال می‌کنید باقی‌اش را خواهید فهمید؟ کدام خوشبختی آقا؟ ما از کِی دارای ارزش شدیم؟ به قول سیاوش صفاریان‌پور، ما کوچک‌تر از آنیم که ارزشی داشته باشیم توی کهکشان. نه فقط به لحاظ حجم ناچیزیم، که از هر لحاظی ما هیچ‌ایم. حالا چه شده که فکر کردیم ارزشی داریم؟

شاید شما بگویید که این حرف‌هایت یعنی درس معلم زندگی را به خوبی هضم کردی، که همه‌ی ما سربازان بی‌ارزشی بیش نیستیم. من می‌گویم خیلی خری. من دارم می‌گویم که همه‌ی روابط قدرت را بفهم، ولی سر آخر به خود این گزاره هم برس که خودت هم چیزی نیستی. تازه این‌جاست که می‌فهمی حق نداری به خاطر تفاخرت به خود پوچت، کم-کاری کنی. من می‌گویم واسازی کن روابط قدرت پادگان طور زندگی را، کشور و جهانت را، اصلا بریز و بپاشان ماکروفیزیک و میکروفیزیک قدرت را، ولی زندگی را فراموش نکن. «یه وقت یادت نره زندگی، یه وقت یادت نره زنده‌ای.»

#سرنوشت_همه‌ی_ما_همینه