ایلکای
برای من همیشه جالب بوده که ببینم بعد از رخدادهای شدید سیاسی، فیلمها و حرفها و غیره، چطوری تغییر میکنند. در یک بازهی حدودا شش ماههی قیام ژینا، خیلی از اشکال هنر تعطیل شدند. یعنی تنها شکل مبارزهی هنر، هنر نورزیدن تعریف شد و خب ذیل این گفتمان هر کسی هم که هنر میورزید هم خائن بود و هم هنری نداشت. در بازهی فوقالذکر هر چقدر که کار قطعات موزیک موسوم به اعتراضی رونق گرفته باشد، به نظر میآمد که جایی برای خنده وجود ندارد. خندیدن ممنوع شده بود. برای یک کار تحقیقی مثلا میتوان رفت و هجومی که به آثار خندهدار در بازهی زمانی مذکور شده بود را درآورد، که از حوصلهی من یکی خارج است. شاید بتوان ادعا کرد خندهی آیرونیک یا نوعی کمدی سیاه، به تنها فرمی از خنده پس از قیام ژینا تبدیل شد. برای گروه ۱۲۷ این شکل از طنازی همیشه سرلوحهی کار بوده. و مسلم است که برای سردار سرمست، پیانیست ۱۲۷، این شکل از خنده جزو زیست شخصیاش است؛ خندیدن بر بدبختیها، به طوری که خود بدبختی دیگر قابل بدبختی-نامیده-شدن نباشد، چون به هر حال توانسته موجب ایجاد شدن موقعیتی مضحک شود و ما را امروز که داریم تعریفش میکنیم، شاد کند.
بهزاد عمرانی چند ماهی است که یک پادکست جدید درست کرده. در این تنها اپیزودی که شنیدم، با سردار سرمست حرف میزند. فرم این پادکست به ما نشان میدهد که خندیدن در ایرانِ بعد از وقایع شهریور سال یک، چگونه است. حالا دیگر مطمئن شدهایم که فقط صحبت از شکستها است که میتواند برای ما جالب باشد. دیگر از نالیدن هم به تنگ آمدهایم، پس عمر پادکست کینگ رام به سر آمده. در این مقطع زمانی، به معنای واقعی کلمه در حال تجربهی خنده از مجرای امر ابسورد هستیم.
سردار سرمست در بخشی از حرفهایش میگوید که اتفاقاتی افتاد که وقتی بالاخره به امریکا رسید (سالها بعد از مهاجرت باقی اعضای ۱۲۷)، برگشت به ایران. وسط پذیرایی خانهشان نشست. تنها بود چون پدرش چند روز پیشش مرده بود و مادرش رفته بود پیادهروی و مهمانها هم گلهایشان را آورده بودند و رفته بودند. تنها بود و «با خودش آسود». میگفت در آن لحظه فکر کردم دیگه لازم نیست برای دانشگاه و دولت و غیره فرم پر کنم و ایمیل استاد را جواب بدم. میتونم تا آخر عمر بنشینم وسط همین اتاق. همین فکر کردن به آسودن، باعث شد بتواند خیلی با خودش بیاساید. سردار سرمست پیانیست بند موزیکی بوده که تا سالها میتوان رویشان کار مطالعات فرهنگی انجام داد. فقط آدمهایی به این صداقت و صمیمت و راحتی هستند که میتوانند چنان بندی را به وجود بیاورند.
پادکست مورد اشاره، در نیمهی ابتدایی که به طور خالص صحبتِ مهمان برنامه است عالی است. در نیمهی بعدی معلوم نیست چرا سیاوش صفاریانپور حرفهای کسلکنندهی پزشکی میزند. بعد بهزاد خاطرات بامزهاش را که البته به صحبتهای قبلی برنامه مربوط نیست تعریف میکند. و در آخر هم صحبت به زندگی بیلی هالیدی میکشد. منتها همهی این بخشهای پادکست انگار از هم جدا افتادهاند و نه ربط دورهمی-داریم-یک-چیزی-میگیم-گونهای دارند، و نه ربط مضمونی. پس بعد از دقیقهی پنجاه دیگر لازم نیست به شنیدن پادکست ادامه دهید. لینک
از پادکست های بی مزه بگذریم و برویم سراغ برنامه سازی های عجیب و غریب شبکه خانگی و مرزهای لودگی و عجیب بودن را در مینوردد،از آنجایی که خودم هیچوقت مخاطب این برنامه ها نبوده ام ولی همیشه در اطرافیانم کسانی بوده اند که صرف وقت پرکنی و گذراندن اوقات به هر چیزس ک دم دستشان باشد پناه میبرند کمی هم به این ها سیخونک میزنم.
چطور شده؟ چه خبر است که همه، فانتزیکار شدهاند؟ یک قدم آن طرفتر از بیلبوردها و مثلاً انتقادهای سازندگان این محصولات به محدوديت تبلیغاتیشان را که ببینیم، خوب دستگیرمان میشود که چرا طراحی چهرهها و لباسها و دکور تا این میزان دور از دوران معاصر شده. چرا در ریالیتی شو هم آدمها چشمبند دارند. چرا در جمع شدن تعدادی بازیگر و کمدین و فوتباليست و غیره برای این که با شخصیت و اسامی واقعی خودشان با هم مسابقه بدهند، پوشش دزدان دریایی به تنشان زار میزند و برای مافیا بازی کردن، باز با واقعیت و نام عینی خودشان، ژست خاندان کورلیون را میگیرند. خواهیم دانست چرا در حالی که جشنوارهی فیلم کودک سالهاست به زور چند فیلم سفارششده و تا بیخ و بن دولتی را جمع میکند تا دستش از فیلم کودک روز خالی نماند، یکهو چند سریال مثلاً برای کودک ساخته میشود که از طرفی سر و ریختشان از فرط فقر طراحی و صحنهپردازی و جلوههای ویژه، شبیه "سفینهبازی" بچههای ایرانی در بچگیست و از طرف دیگر، صاحبانش قبلاً فقط به سینمای اجتماعی گرایش داشتند!
بله، ماجرا همین جاست: کار روی داستانهای معاصر و پرداختن به جامعهی روز، دارد سخت میشود. البته که بازیگران برای تداوم کار و دریافتیها همچنان حجاب کامل بر سر میکنند، ولی مردم توی پسزمینه و پیادهرو و پاساژ و جاده و خیابان را که نمیشود به زور به تصاویر مطلوب وزارتخانهی ارشاد درآورد. نیروهای ضدامنیت و ضدنظم جامعه هم عملاً و با تمام خشونتها و جریمهها نتوانستهاند، چه رسد به فیلمساز و تهیهکنندهای که بخواهد مردم را به سیاهیلشگر محجبه بدل کند.
پس راهی نمیماند جز این که برویم سراغ ساخت چیزهایی که رنگ و بویی از جامعهی امروز ندارند. حتی در ابعاد رقابت بین بازیگرها هم آنان را از جامهی معمول خودشان به شکل ساکنان دورهها و سرزمینهای دیگر درآوریم!
این است راهحلهایی که برای بقا به ذهن و کار سینما و شبکهی نمایش خانگی ما میآید. این طوری است که ما و مردم طفلکی و مصرفکنندگان این تولیدات، قرار است تصور کنیم همچنان سینما و محصولات تصویری تحت مجوز وزارتخانه ارشاد، تداوم و حتی رونق دارند.
احتمالا در مجالی دیگر به بلاگرها، یوتیوبرها و اینفلوئنسرهای فارسی در سوشال مدیای فارسی زبان میپردازم و هر آنچه که فرق کرد بعد از انقلاب ژینا.
با رانندهی نسبتاً جوان اسنپ که احتمالاً آدم امنیست ( که بعد از جریانات انقلاب مهسا حالا از نظرم هیچکس امن نیست) دربارهی کتاب مزرعهی حیوانات که تازه دیشب آن را برای اولین بار خوانده و از خواندنش هیجانزده شده، صحبت میکنم. دربارهی اینکه جمهوری اسلامی چون حکومتی تئولوژیک است (ایدئولوژی دینی) یک هوا یا حتی بیشتر از شوروی ایدئولوژیک نیز لجنترست. در ترافیک همیشگی و کثافت هستیم. رانندهی آمبولانسی پشت ماشینها گیر افتاده و مسئولانه فریاد میزند. اینجا یک جایی از وطنم هست. مرداد گرم و آلودهی ۱۴۰۲ همراه با بادی بیسروته و نمنم بارانی اندک و بیهوده. آخرین سالهای قبل از فروپاشی.
نظرات