«ونوس ترابی»
بیدار که شد جیبش را زده بودند. تعجبی نداشت. تا خرتلاق خورده بود و همانجا کنار پل گوپَن وا رفته بود. دستش را بیشتر در جیب فرو کرد. دنبال سکههای خرد میگشت. قبلن هم پیش آمده بود که فردای بدمستی، مانده میان گیجی و سردرد خماری، چند پاپاسی ته جیبش گذاشته باشند. شانست بزند و از آن دزدهای باانصاف و به قول رفقا، «خانوادهدار» به تورت بخورد که پول مترو را ته جیب آدم میگذارند تا به اصطلاح، یارو را لخت لخت نکرده باشند مبادا بیفتد دست قالتاقهای آخرشب که برای یک سواری کوتاه تا مقصدی نزدیک به آلونک ۲۰ متری، بیندازندش به کاش و کاشکیِ پسِ «واویلا» و «ای پایم میشکست و از آن دخمه بیرون نمیآمدم!».
آروغ معده خالی، شیره تلخ صفرا و تهمانده تکیلا را به دروازه حلق آورد و تا سوراخ بینیاش را سوزاند. باید نانی میانداخت کف معده تا به جای جوشاندن دیواره گوشتی، جو و گندم قاتق کند. معده تنها جای آدمیزاد است که شروع میکند به خوردن خودت. گرسنه باشی یکجور و فکری، یکطور دیگر. یک حفره جهنمی که هیزمش نرسد، از گوشت خودت قازی میگیرد! باید باج بدهی. باید پرش کنی یا قسطی و رفع کوتی لقمهای جلویش بیندازی. فکری بودن هم که میشود خودخوری. معده همپیالهات میشود و میفتد به جانت.
اهل نوشیدن آب هم نبود که بخواهد مافات شب قبل را برای جگر و کبدش جبران کند. تخم چشمش تیر میکشید. حتی به خاطر نمیآورد که سر چه آنطور مست کرده بود. نه دردی داشت و نه فکر و خیالی. شاید هم داشت و فقط به خاطر نمیآورد.
اواخر ماه اوت بود و سوزی کمجان به دَم هوا تنه میزد. چند قدم برداشت. تعادل نداشت اما آنطور هم نبود که بگویی تلوتلو میخورد و زیگزاگی قدم برمیدارد. آن ادا اطوارها مال فیلمها و آرتیستهاست. کسی نتواند قدم بردارد، خب برنمیدارد. ماتحت زمین میگذارد تا حالش به قاعده شود. اصلن قدم بردارد که چه؟ بعد از خماری مستی، اگر سردرد و سوز معده را هم قلم بگیری، فقط میخواهی سر بگذاری بر زمین تا دنیا دورت بگردد. دور قد و بالای لاشهات.
تا بخواهد خودش را به آن آبخوری سنگی برساند که شیر آبش از معامله نخودی یکی از آن فرشتههای گوشتی بالدار بیرون زده بود، هفت هشت دقیقهای این دست آن دست کرد. با خودش گفت چه شود بچهای چیزی رد بشود از آنطرفها و او خودش را بزند به مریضی و از بچه بخواهد توی جعبه فلزی سیگارش که دخلش را آورده بود برایش دو سه قطره آب بیاورد! بعد دودوتا پنجتا کرد که آخر، دولتی خون کزکرده گشادالدولههای آبا اجدادی پدری، به امید توله مردم بنشیند که آن موقع صبح از کنار پل رد شود، همین معده استخوانهایش را هم رنده خواهد کرد. کشان کشان هم شده بود باید میرسید به آبخوری سنگی. یکوری نیمچه یلهای داد روی پهلوی راست. صدای کاغذی از جیب بالاپوشش آمد. این یکی را نگشته بود. همیشه طبق عادتی چغر، برای جستن کبریت یا فندک و سیگار، جیب شلوارش را تا ته وارسی میکرد. در جیب بالاپوشش معمولن مداد یا خودکاری داشت که به خاطر نبودن کاغذ، بیاستفاده میماندند. داستاننویس فکسنی بیکاغذ با ژست قلم و افادههای روشنفکری تا ته خوری و قپونکِشی و مردمگریزی و بیخانمانی!
یادش آمد!
میخواست بنویسد. باید مینوشت. چیزی باید مینوشت بیآنکه زور بزند و گند بزند به کلمات. معتقد بود نویسنده باید چاهخالیکن مردم باشد نه آنکه خودش گهی به بار انباشتهشان اضافه کند. حالا که نه میتوانست خوب بنویسد و نه میلش برای چرندنویسی را سنگ قلاب کند، خودش را بسته بود به تلخآبهای که داشت زیر و رویش را از نو میشکافت. تکیلا کارش را ساخته بود. نمیتوانست روی پاهایش بند شود. وا میرفت. در خماری و بیداری صدای فحش کشدار مادرش را میشنید وقتی توپ پلاستیکی چلتکه و لجنمالش مینشست در شکم ملافههای خیس رختشورخانه روی طناب. سالها گذشت تا حالیش شود که پس هر «پدرسگ» و «تخمسگ»ی که مادرش حوالهاش میکرد، یک خالیشدن آنی، یک درد کهنه دلمهبسته و یک حرص عمیق خوابیده بود که در سین تشدیدی «سگ» خودش را بیرون میداد. سالها گذشت تا بفهمد وقتی مادرش رخت و ملافه حصبهایهای مریضخانه را در تشت فلزی با آبجوش و کافور و صابون رختشویی چربی گاوی میشست و اشک میریخت، همهچیز و همهکس برایش بوی سگ میداد و به قول خودش «گهمال نجسی» بود! او در میان ملافههای نمدار چرخیده بود و حتی با دهان توت سیاه خوردهاش، تار و پودش را لیسیده بود تا مادرش را بچزاند به جرم چاقو انداختن در آن چهلتکه پوستپیازی که به توپ زراتخانه میمانست. و چزانده بود. مادر وا رفته بود روی زمین و زار زده بود. نفرینش میکرد. بر سینهاش میکوبید.
«الهی درد بیدرمون بگیری!»
و گرفته بود! درد دانستن و دیدن و ناتوانی در نوشتن. درد داشتن و نداشتن. درد قلم به انگشتی و صفحه سفیدی!
مادرش کجا بود حالا؟ در گورستان حصبهایها! مگر میشود رخت چرک حصبهای بشوری و حصبهای نشوی؟ آنهم وقتی مدام دست حصبهایات را به پیشانی و چشم و چارت میمالی. ولی مگر آبجوش حصبه را نمیکشت؟ مگر خفتش نمیکرد؟ باید بپرسی مرگ چند مرحله دارد؟ از کجا شروع میشود؟ میدانست از «گونی» شروع شد. آن گونیهای سفید که رویش با رنگ قرمز نوشته بودند: تب روده!
مرگ مالید به دستهای مادرش. از آنجا رفت روی ایوان و بعد نشست در دیگ مسی خانم جان. مرگ خوب میداند کجا کمین کند. عطاریها را بسته بودند. آدمها از شدت تب به کما میرفتند و مرگ همانجا نشسته بود تاس میریخت و ریش میخاراند. لای عرقی که از کمرشان لیز میخورد و مینشست روی پارچههای سفید تا اتاق را بوی قصابی بیندازد. مرگ همان چکه چکههای خون و تکه گوشت و پوستهای چرک کرده زخم بسترشان بود مانده برای تشت و صابون چربی گاوی و دستهای مادرش.
اینها همان درد بیدرمانی بود که نمیتوانست بنویسد. مادرش را کجای این خطوط میخواست زنده کند؟ چطور زنده کند که به جای فحش، دستی به سر و رویش بکشد و قربان صدقهاش برود و گناه رفتن پدر با نشمههای رنگارنگ بیحصبه را پای پسر ننویسد؟ درد بیدرمان یعنی همان تخمسگهای پرحرص و عاصی را برای تاریخ گذاشتن و در داستان نیاوردن.
کاغذ را از بالاپوشش درآورد. چشمهاش هنوز درست و درمان نمیدید. مستی رفته بود و سردردْ دیدش را برهم میزد. هرطور بود بلند شد و تنش را به آبخوری سنگی رساند. دکمه را زیادی فشار داد و آب مستقیم به سوراخهای دماغش فرو رفت. دوباره حلقش سوخت. یک پره بینی را با انگشت سد کرد و هوا را از درون با فشار بیرون داد. دستش را گرفت زیر آب. مایع لزج کنده نمیشد! مرگْ در سلولهای این مایع لزج، سمجتر از فشار آب بود. دستش را در هوا تکان داد. یک پا آش و لاش خیابانی شده بود انگار.
آب را در دهانش غرغره کرد. آمد تف کند، منصرف شد. نمیدانست چرا نگهش داشته بود. میدانست حتی در این آب اختیاری در دهان مانده هم مرگی آنی خوابیده. آبی که اگر یک آن به بالا و به بینی و نای میکشید، شاید خفه میشد. میتوانست درباره این آب بنویسد. درباره خفگی به جای سیراب شدن. با تمام سردردی که داشت، خواست کمی بازی کند. حتی با مرگ مانده لای مولکولهای همان آب! با فشار از لابلای دندانهایش آب را سوزنی به بیرون پرتاب میکرد. توانست یک یا دو مورچه را با همان پرتابها غرق کند! این خود مرگ در زندگی بود. باید مینوشت. باید درباره این تضاد مضحک مینوشت. اما دچار درد بیدرمانی بود که تکیلا هم نتوانست چارهاش باشد.
کاغذ مچاله در جیبش را باز کرد. کاغذ روغنی شیرینی بود که یک بلیط مترو لابلایش جاساز کرده بودند. با خودش گفت که آنروز روی شانس است. دزد «خانوادهدار» گیرش افتاده. بلیط برگشت به دخمه را برایش جاساز کرده بود!
-بنازم!
خوب که نگاه کرد یکی دو جملهای پشت بلیط نوشته شده بود:
-این بلیط برای برگشت به خانهات. من دزد نیستم. مادرم تب دارد و باید امروز برایش دارو بگیرم. بیمارستان سن لوقان!
حالا چرا آدرس داده بود؟ چه چیز را میخواست ثابت کند؟ راستگویی؟ وجدان؟ یا اینکه آدرس مرگ را بدهد؟
تب مادر.
باید یک چاله میکَند. تویش برگ بید میریخت. مادر دزد را لخت توی چاله میخواباند. بعد دوباره رویش برگ بید میریخت. تبش پایین میآمد.
برای مادر خودش هم باید همین کار را میکرد. اما عطاریها را بسته بودند. چه میدانست باید کرمهای خاکی را له کند و مثل ضماد روی پیشانی داغش بگذارد؟ چه میدانست تب حصبهای، خمیر کِرْم را میپزد و تب را میبُرد؟ چه میدانست؟ فقط ۱۱ سالش بود وقتی مادرش را کفنپیچ بردند قبرستان حصبهایها! چه میدانست باید در آب جو، مرغی بار گذاشت و به حصبهای خوراند؟ چطور باید همه اینها را مینوشت؟
تا بیمارستان سن لوقان، هفت ایستگاه مترو راه بود. برگ درخت بید هم حتمن جایی در لاوال پیدا میشد. باید میجنبید.
نوک مدادش را روی زبان گذاشت و پشت بلیط نوشت:
«تمام مادرها در تاریخ از یک تب میمیرند. یکی لای ملافه، یکی زیر چادر، یکی در مطبخ و دیگری پیچیده در گودال در انتظار سنگ...»
کار متفاوت و جذابی بود خانوم ترابی! به گمانم پالایش زبان و قلم به داستانهای ما بیشتر اوج می دهد . موفقیت هر چه بیشتر شما را از خداوند خواستارم.