«ونوس ترابی»
نامههایش را نخوانده بود. همانها را که هر روز با وسواس برایش مینوشت و به صندوق الکترونیکیاش حواله میداد. وسواس با عشق فرق دارد. رنگیتر است، با نبضی لرزان زیر هر واژه. نگران میشوی فلان کلمه وسط ابروهایش را چروک نیندازد یا آن جمله کذایی دل و رودهاش را به هم ندوزد. این یعنی عشق. یعنی خواستن. یعنی مهم بودن طرف. پانصد و شصت و دو نامه سرجمع. شاید بیستتایش را خوانده بود. خوشش هم آمده بود ولی بقیه شده بودند تکرار و روزمرگی. روزمرگی، تب نامهها را گرفته بود و هر نامه دربسته با آن رنگ آبی و رد سیاه متورم و بالا آمده، شده بود شبیه تبلیغات دم دستی یا نهایت، قبض اینترنت که فرمالیته به ایمیل آدم ماتحت میگذاشت وگرنه روز قبلش، پول را از کارت بانکیات کنده بودند. تکرار و روزمرگی همین میشود. دمدستی بودن. تداوم و شباهت بدون تغییر. عنوان نامه مگر چه تغییری میکند: «برای تو، از امروز- نامه شماره صد و خاک بر سر و پنج»...بلکه شش یا هفت! دیگر نمیخواند. این را دیر فهمید. وقتی فهمید که دو سال از ازدواج میگذشت. یادش رفته بود روزگاری آنطور خاطرش را میخواست. آنطور وسواسی! حالا دیگر او هم شده بود قصه همان نامهها. پست الکترونیکی شده بود تختی که هردویشان را جا میداد. همان پتو. همان ملافه. همان بو! لزومی نداشت باز شود. باز نشده میماند. اینبار تنشان بود که مدام در این تخت میافتاد بیآنکه باز شود. کسی باید حوالهاش میداد به صندوق نامههای به درد نخور. از خاطرش رفته بود چطور پانصد و شصت و دو نامه برایش نوشته بود. یادش رفته بود که جواب تلفنش را یک بار در میان میداد و مثلن به خیال خودش، کاری کرده بود کارستان و به جای نمره تلفن طرف را گرفتن و منتظر آن بوقهای کشآمده شدن، نامه نوشته بود. چرا کسی نگفت آن که وقت ندارد صدایت را بشنود یا اصولن میلی برای شنیدن صدایت ندارد، نامهات را هم باز نخواهد کرد. آن که نامهات قلبش را به تپش نمیاندازد یار که نیست، هیچ، بار هم نمیتواند باشد. برای بردن باری که دوست داری، به عرق تن و گرمای هوا و سنگینی لیچار نمیبندی. قربانش هم میروی. تو بگو بشود خود تنت. پس میدهد همهچیزش را لای دندهات. پوستش میشود پوستت. شوری عرقش میشود شیرینی بزاقت. اما حالا شوری عرق در شوری اشک گم شده بود. شاید هم برعکس.
یادش رفته بود و یادش افتاد یک روز. سراغ نامهها را گرفت. پرسید: کدام؟! حتی یادش نبود این زن میتوانست روزگاری وسواسیترین روزانهنویسیها را به صندوقش پست کند. حتی نمیدانست وسواسی یعنی عشق. یعنی عاشقانه. یعنی امیدی پشت هرکلام پت پت میکرد و فقط شعلهای میخواست برای پرورده شدن. برای گر گرفتن.
حتی «کدام» گفتنش هم بوی کنجکاوی نمیداد. یک تکه از قواعد ساختاری معناساز کلام بود با آن قلاب به دهان افتاده سؤالی. یعنی اگر پیاش را نگیری، دوباره کدامش را تکرار نمیکند.
دستش تیر کشید.
چقدر خوب مینوشت. چقدر تبدار. کاش کسی بود برای خودش آنطور مینوشت. سر هرچیزی که بخواهی قسم میخورد که تمام آن کلمات را به نیش میکشید و میبرد و در خلوتش حتی شیرشان میداد. میلیسیدشان. آنوقت پرزهای خواستن روی زبانش میماسید و دهانش بوی وسواس میگرفت. همین است. چیزی را مینویسی که میخواهی کسی برای خودت بنویسد. چیزهای خوب و دلگرم کن. فحش را که میشود هرروز شنید. حتی وقتی چراغ سبز میشود و یادت میرود باید «فیالفور» دنده یک را بکوبی به پوزه چهار چرخت. آخر ملت کار دارند. سروقت و وسواسی! اما این وسواس از آن وسواس نامهای زنانه نیست! دنده را جا بده و کلاچ را آرام رها کن. بیچاره میشوی اگر یکهو پا لیز بخورد و ماشین سرفهای کند و خاموش و تمام. همیشه هم دهانی هست که ماشین زیر پایت را با ماشین لباسشویی مقایسه کند و تورا لایق دومی بداند و به گور بابای افسری که پای تصدیقت مهر و امضا گذاشته، لعنت بفرستد. فرقش چند ثانیه است. فکر میکنند چون ناخنت بلند است یا شل و وارفتهای و حواس پرت، دیر دنده را جا زدهای. شرط میبندند حتی یادت رفته اصلن دنده و ترمز و کلاچ و گاز کجای این لکنته است. نمیدانند که نامههای نخوانده و ریخته به سطل و خلای فراموشی، مثل تخمکهای هرز رفته هرماه است. تخمکهای خالی و مبهوت! تخمکهای گرسنه و گیج! آمدهاند دوتا شوند، و چهارتا و هشتتا و کله دربیاورند و دو حفره خالی و یک ستون فقرات اریب و خمیده بزنند پشت لوبیایی که چیزی مثل دلهره و اضطراب اولین همآغوشی به اسم قلب درونش روشن و خاموش میشود.
دنده را به سه رساند و روسری را از سرش برداشت و مچاله کرد روی صندلی شاگرد.
دستش تیر کشید.
تصدیقش بوی گند میداد. چاه فاضلاب از تمام سوراخ سمبههای داشبورد داشت بیرون میزد. شمرده بود. سر یک چهارراه، سه نفر همزمان به تصدیق و افسر راهنماییرانندگی و اعتبار و امضا و تاریخ و تأییدنامه و شماره ثبتش «ریده» بودند اما فقط تصدیق او بوی گه گرفته بود. وگرنه چرا دهان هیچکدامشان این شهر و ادارهها و خانهها و ایستگاههایش را به کثافت نمیانداخت؟ شاید هم انداخته بود و همه به بو و رنگ این فاضلاب عادت کرده بودند. عادت به همان پلشتی بود که نمیگذاشت مردم نامههای وسواسی بخوانند. چشمها و گوشهاشان به نوازش عادت نداشت. صندوق ایمیلشان هم فقط باید اخطار و تهدید و تاریخ سررسید و تبلیغات میگرفت.
دستش تیر کشید. دلش برای هیچکدامشان نمیسوخت. نه آنکه در صف مرغ این پا و آن پا میکرد، نه راننده تاکسی که با انزجار بر فرمان آفتابْپوسیده پراید ۸۴ دودیاش میکوبید و دنده دواَش با صدا جا میرفت. دستش تیر کشید اما میخواست برای بینوایی زنی که در آن شق گرما، و در انتظار اتوبوس خطی یا تیآرتی چادر سیاهش را سفت چسبیده بود زار بزند. برای موهای چسبیده به پوست سرش. برای قلبش که مثل قاطری روی آسفالت قیر ذوب کرده میدوید انگار تا تن بخارپختش را کمی خنک کند. برای پستانهای افتادهاش که پوست شکم را عرقسوز میکرد و رد پستانبند کشْ وارفتهای که با عرق گاوبندی کرده بود تا تاولی آبدار بالا بیاورد. برای همه اینها میخواست زار بزند. میخواست همه را در نامههایش بنویسد اما نمیدانست دیگر برای که باید پستشان کند.
دستش تیر کشید.
تلفن دستیاش را وارسی کرد. پیغامی یک خط و نیمی برایش آمده بود:
«کجایی؟ باز داری چه دستهگلی آب میدی؟ اصلن کی بهت اجازه داد با این وضع بری بیرون؟ ماشینو کجا بردی با این دست و بالت؟ منتظرم تا یک ساعت دیگه خونه باشی.»
دست و بال را راست میگفت. سوغاتی خیابان بود. یادگار فریادی که بیرون آمده بود و ترسی که ریخته بود. اما همه رفته بودند خانه. مثل فردای چهارشنبهای که سور نداده، بوی اکلیل سرنج و ترقههای دستسازش در شرجی به بخار افتاده بود.
دستش تیر کشید.
ساچمه، غضروفها را برده بود. به اصطلاح خودمانی دکترها، پوکشان کرده بود. دلیلی برای ماندن نمیماند. داده بود آرنجش را تخلیه کنند. یعنی او نداد، چاره دیگری نمانده بود. بند زدن غضروف، آتل بستن به استخوان ترک خورده و مو برداشته نبود. تاندونها کوتاه شده بود و رباط پاره. چهارماهی طول کشید تا بتواند دست راستش را خم و راست کند. تمام زندگیش بوی ساولُن و بتادین میداد. بوی زخم و رد جنگ. تهمانده خشم و عجز اما اتاق و خانه و لباسها و حتی خاک گلدانهایش را هم بوی چاله انداخته بود. دیگر نمیتوانست تایپ کند. دیگر نمیتوانست نامهای بنویسد. چه با قلم، چه با صفحهکلید. شاید هیچکس نمیدانست که دنده عوض کردن با این دست از کار افتاده و تیری که از آرنج به نخاع میزند و قلب و مغزت را میجود و برمیگردد به نوک انگشتها، قصه تازهای بود و حالاحالاها وقت میبُرد تا این جماعت به تکْچشمها و معلولین دستی و پایی و تنی عادت کنند.
دستش تیر کشید.
ماشین را پارک کرد گوشه خیابان. شیشهها را بالا کشید و کولر را روشن کرد. اتاق ماشین کمی لرزید.
لیوان یخ در بهشتی که از دکه کنار خیابان خریده بود را بالا آورد. میخواست چشمش را ببندد و یک نفس لیوان را سر بکشد تا سردی برود به رگهای مغزش و فکرها و آدمها و نامهها و ترسهایش یکجا بروند سردخانه. اما نشد. نتوانست. آنهم با بهشتی که لای پوره یخهایش، مگسی عمیق مرده بود.
فوقالعاده! بخصوص کل پارگراف اول پر از جواهره.
قربان تو آقا!