پروین رمضاننیا جاوید
همسرم لطیف رمضاننیا، که از بدو استخدام در شرکت نفت در پالایشگاه آبادان بصورت shift (نوبت کاری) مشغول انجام وظیفه بود، پس از ازدواج، به بخش دیگری که نوبت کاری نداشته باشد، تقاضای انتقال داد. اولین گشایش در بخش Industrial Relations پیدا میشود که فورا قبول میکند و بقول خودش از شر نوبت کاری خلاص میشود. پس از مدتی از طرف شرکت نفت به او اطلاع داده میشود که برای آموزش سطح بالاتری در این رشته به لندن اعزام خواهد شد.
ما حالا پسری ۱۸ ماهه به نام نرسی داشتیم و در اواسط ماه مارچ ۱۹۵۰ عازم لندن شدیم. در آن زمان هواپیماها ملخی بودند و ما با هواپیمای شرکت BOAC پرواز کردیم، با یک شب توقف در وسط راه برای سوختگیری و تعویض خلبانها، که در فرودگاه رم بود. روز بعد پرواز به لندن بود و دو روز بعد با ترن عازم ایالت Kent شدیم تا نرسی عزیزمان را در شهر Tonbridge در یک شبانه روزی برای کودکان یک تا سه ساله بگذاریم.
لطیف از همکاران انگلیسی خود در مورد وجود چنین مراکزی اطلاع پیدا کرده بود و پس از مکاتبه و دریافت شرایط پذیرش و غیره، برای نرسی جا رزرو کرده بود. جزو بهترین شرایط این بود که پدر و مادر برای یک ماه بچه را نباید ببینند تا به محیط عادت کند.
نرسی عزیزمان را بدست آنها سپردیم، حال بماند که ناراحتی از این جدایی چقدر برایم مشکل بود و در راه برگشت به لندن گریه میکردم. لطیف مرتب مرا دلداری میداد و میگفت «این بهترین تصمیمی است که گرفتهایم. من برنامه آموزشی خودم را شروع میکنم و تو هم در کلاس انگلیسی پیشرفته و هر چیز دیگری که بخواهی اسمنویسی کن و نگران بچهداری نخواهی بود.»
پس از اینکه در جایگاه جدید مستقر شدیم و برنامههایمان را شروع کردیم، دیدم حق با لطیف بود. هر شب هم به شبانه روزی زنگ میزدم و جویای حال نرسی میشدم و میگفتند که خوب در آنجا adjust کرده است.
مدتی گذشت. یک روز عصر که لطیف که از برنامه آموزشی برگشته بود، بمن گفت که از دفتر مرکزی شرکت نفت به او اطلاع داده شده که بعنوان ناظر و باتفاق چند نفر دیگر، که همگی نمایندگان انگلیسی شرکت نفت بودند، عازم ژنو شود و در کنفرانس International Labor Organization - ILO شرکت کند.
من که اسم «ژنو» را در جغرافیا خوانده و مناظر آنرا در پوستر ویترین دفاتر شرکتهای هواپیمایی دیده بودم، خیلی از این مسافرت خوشحال بودم. پس از ورود، با دیدن رنگ آبی دریاچه و کوههای پربرف اطراف، بقدری هیجان زده بودم که ناگفتنی است، مخصوصا که من بزرگ شده آبادان بودم و هیچوقت آنقدر زیبایی طبیعی ندیده بودم. در آبادان رودخانه گل آلود کارون و اروند رود (شط العرب) همه کدر بودند.
هتل ما کنار دریاچه بود و انعکاس چراغهای ساختمان روبروی دریاچه، مرا بیاد بچگی در آبادان میانداخت وقتی که برای دسر ژله داشتیم.
عصر روز بعد در لابی هتل جمع شده و با نمایندگانی که از لندن آمده بودند به سوی محل کنگره ILO رفتیم. در آنجا مهمانی بزرگی بود برای نمایندگانی که از سراسر دنیا آمده بودند و در ضمن با نمایندگان وزارت کار، که از تهران آمده بودند، آشنا شدیم. بین آن جمعیت کوپلی بودند بنام آقای جمالزاده و خانمشان، که گفتند ایشان عضو دایمی ILO هستند. خانمشان آلمانی بودند و فارسی را خوب صحبت میکردند. با هم دست دادیم.
در آن شب پیشخدمتها با در دست داشتن سینیهایی که مشروبات الکلی بر روی آنها بود، در بین جمعیت میچرخیدند. من هم مثل سایرین یک لیوان شراب برداشتم - با این تفاوت که شکمم خالی بود. به اصطلاح ژست بزرگترها را گرفته بودم. از دیدن این شهر زیبا و این جمعیت، هیجان فوقالعادهای حس میکردم و همهاش در حالت لبخند بودم.
در این وسط خودم را با آقای جمالزاده روبرو دیدم و ایشان از منپرسیدند، «شما دختر کی هستید؟»
من هم با شرابی که خورده بودم، لیوان در دست، به ایشان گفتم، «ایشالا دختر بابام.»
در قیافه ایشان دیدم که از جواب من شوکه شدهاند.
گفتند، «مقصودم این بود که از چه فامیلی هستید؟»
گفتم، «اسم فامیلی من جاوید است و پدرم کارمند شرکت نفت در آبادان هستند.»
در این موقع عده دیگری به ما پیوستند و صحبت ما خودبخود به پایان رسید.
در برگشت به هتل، جریان صحبت با آقای جمالزاده را برای همسرم لطیف تعریف کردم. یکدفعه با صدای بلند و عصبانی به من گفت، «این چه طرز جوابی بود؟ مگر نمیدانی ایشان کی هستند؟»
گفتم، «در معارفه گفتند که ایشان عضو دایمی ILO هستند.»
لطیف با همان لحن عصبانی گفت، «آن که مهم نیست! ایشان یکی از معروفترین نویسندگان معاصر ایران هستند.»
چون لطیف از جوابی که به آقای جمالزاده داده بودم هنوز عصبانی بود، نخواستم به او بگویم «هر کی میخواهد باشد، ولی تصدیق کن که طرز سوالشان برخورنده بود.»
لطیف متولد بندر پهلوی (انزلی)، بزرگ شده تهران و دانشگاه رفته بود و با من که بزرگ شده آبادان و دیپلمه بودم خیلی فرق می کرد. در آبادان بزرگترین تفریح ما خواندن کتاب بود که برادر بزرگترم منوچهر به خانه می آورد و پس از خواندن خودش بما می داد که بخوانیم. این کتاب ها بیشتر ترجمه از فرانسه و انگلیسی بود, مثل «گوژپشت نتردام»، «سه تفنگدار»، «کنت مونت کریستو»، «آلیور تویست»، «دیوید کاپرفیلد» و غیره که خواندن آنها برایم مشکل بود ولی متن آنها را فهمیده و داستان را بهم وصل میدادم. ولی کتابی از نویسندگان ایرانی نخوانده بودم. بهمین دلیل نه اسم سید محمد جمالزاده را شنیده بودم و نه از کتابهایی که نوشته بودند اطلاع داشتم. برعکس، لطیف اسم جمالزاده و نویسندگان دیگر مثل صادق هدایت را میشناخت.
در یکی دیگر از مهمانیها، که بنظرم شام قنسول ایران در ژنو برای نماینده ایران در کنگره ILO بود، آقای جمالزاده و همسرشان در آنجا بودند. در اولین فرصت بطرف ایشان رفته، پس از سلام گفتم، «من یک عذرخواهی بشما بدهکارم.»
ایشان لبخدی زده و گفتند، «من که ساکن ژنو هستم خانمهای ایرانی که با همسرشان و گاهی تنها در مهمانیهای رسمی و خصوصی میبینم، اغلب فرانسه را خوب صحبت میکنند، و اغلب در موقع معرفی خود، شازده، سلطنه یا الدوله پشت بند اسمشان بود. ولی آن شب یک زن جوانی را دیدم که انگلیسی را روان صحبت میکند و راحت با ایرانیها و خارجیها میچرخد و کنجکاو شدم که ببینم این شخص کیست؟ سوال کردم، گفتند همسر مهندس رمضاننیا است که از لندن آمده و پسر ۱۸ ماهه خود را در شبانهروزی کودکان در انگلستان گذاشتهاند. وقتی با شما روبرو شدم البته طرز سوالم درست نبود ولی جواب شما هم مرا شوکه کرد.»
پس از عذرخواهی مجدد، مختصری از وضع خودمان که چرا به لندن آمدهایم و چرا پسر ۱۸ ماهه خود را در شبانهروزی کودکان گذاشتهایم، صحبت کردیم و ایشان با لبخند حرفهای مرا گوش دادند و بنظر میآمد که مرا بخشیدهاند. در دیدارهای بعدی تا پایان کنگره ILO با ما با خوشرویی و دوستانه رفتار میکردند. سپس به لندن برگشتیم تا برنامههای خود را ادامه دهیم و پسر عزیزمان را که مدتی ندیده بودیم، ببینیم.
پس از دوره آموزشی لطیف و بازگشت به آبادان، اتفاقات سیاسی در کشورمان در حال شکل گرفتن بود، مثل ملی شدن صنعت نفت که خوشحالی ملت و مخصوصا کارمندان و کارگران صنعت نفت قابل توصیف نبود. ولی توقیف فروش نفت به خارج هم یک مسئله بود که جزئیات آن خیلی طولانی است ولی تا جایی که ممکن است آن را توضیح می دهم.
شرکتهای نفتی برای مذاکره برای قرادادهای جدید به تهران میآمدند ولی آقای دکتر مصدق پیشنهادات آنها را مطابق منافع دولت ایران نمیدانستند و رد میکردند. با توقیف فروش نفت، یواش یواش اقتصاد ایران به وضع ناجوری رسید و اختلاف ایشان با شاه هم بحث دیگری است که بالاخره به کودتای ۲۸ مرداد انجامید و تیمسار زاهدی بجای ایشان نخست وزیر شدند و شاه هم که برای مدتی ایران را ترک گفته بودند، به ایران برگشتند و مذاکرات نفت برای قرارداد جدید شروع شد.
بالاخره قرارداد جدید بین دولتهای ایران و گروهی از چند شرکت بزرگ نفتی، به اسم «کنسرسیوم نفت ایران» که در لاهه به ثبت رسیده بود، شامل دو شرکت اکتشاف و تولید و دیگری شرکت پالایش نفت آبادان، در ۱۹۵۴ به امضا رسید. در آن سال لطیف از آبادان به مسجدسلیمان منتقل شد.
در ۱۹۵۶ از طرف شرکت نفت به لطیف اطلاع داده شد که باید برای شرکت در کنگره ILO، این بار در سطح نماینده، به ژنو برود. از شنیدن این خبر بیاندازه خوشحال شدم چون نرسی حالا هشت ساله بود و در این سفر همراه ما بود. پس از بازگشت از سفر اول به ژنو، تعدادی از کتابهای آقای جمالزاده، از جمله «یکی بود یکی نبود»، «دارالمجانین» و «سر و ته یک کرباس» را خوانده و با نوشتههای ایشان آشنا شده بودم.
حالا در این سفر آقا و خانم جمالزاده را میشناختیم و تعدادی از بستگان لطیف و دوستانمان هم در ژنو زندگی میکردند و من و نرسی را تنها نمیگذاشتند. لطیف هم روزانه به کنگره میرفت.
در اولین دیدارمان با آقای جمالزاده و خانم ایشان، آقای جمالزاده متوجه شده بودند که با نرسی انگلیسی صحبت میکنم. ایشان پرسیدند، «مگر پسرتان فارسی بلند نیست؟»
گفتم، «او در کلاس دوم ابتدایی است، ولی در سفر اول که او را در شبانهروزی گذاشته بودیم، به انگلیسی زبان باز کرده بود و در بازگشت به ایران با او انگلیسی صحبت میکردیم تا آن را فراموش نکند. فارسی را خیلی زود یاد گرفت. پس از پایان کنگره به لندن می رویم و او را برای تابستان در مدرسه شبانهروزی میگذاریم تا زبان دومش را بهتر و قویتر یاد بگیرد.»
آقای جمالزاده سری تکان داد و گفتند، «آیا پسرت را به سالن کنگره بردهای؟»
جوابم منفی بود.
ایشان گفتند، «حتما ببرش به وسط سالن و ماکت چاه نفت را که بر روی سکوی شناور قرار گرفته به او نشان بده چون بالاخره او بچه نفتیه.»
روز بعد نرسی را به سالن کنگره بردم و ماکتهای نفتی را با هم دیدیم. نرسی نزدیک ماکتها ایستاد و به دقت آنها را تماشا میکرد. گویا عکاس کنگره، که بین مردم میچرخید و عکس میگرفت، توجهش به پسر بچهی کنجکاو جلب شد و از او عکس گرفت. روز بعد اتفاقی از جلو جعبهای که عکسهای جدید در آن قرار داشت رد میشدم و چشمم به عکسهای نرسی افتاد. رفتم گفتم کپی این عکسها را میخواهم. عکاس گفت تا نیم ساعت دیگر آنها را حاضر میکند و حاضر کرد و گرفتم و انها را روز بعد به آقای جمالزاده نشان دادم. ایشان خیلی خوشحال شدند و با لبخند گفتند، «دیدی گفتم؟»
در این سفر آقای جمالزاده مرا «دختر جان» و نرسی را «پسر جان» خطاب میکردند. یک شب ما را به آپارتمانشان برای شام دعوت کردند که پس از ورود به ما شربت سکنجبین دادند و گفتند سکنجبین را خودشان پختهاند و شام هم چلو و طاس کباب با چاشنی لیمو که همسرشان اِگی خانم پخته بودند. بوی غذای ایرانی در منزلشان پر بود.
یک کوپل دیگر هم آنجا بودند بنام آقای بیات که اسم اولشان را به خاطر ندارم ولی اسم اول خانمشان مُلکی بود. بعدا آقای جمالزاده گفتند که مُلکی خواهر ناصر و خسرو خان قشقایی هستند که خیلی مهربان و سمپاتیک بودند و شب خوبی را گذراندیم.
دو یا سه شب دیگر آقای جمالزاده و اگی خانم را برای شام دعوت کردیم. آقای جمالزاده موقع شام رو کردند به نرسی و گفتند «پسر جان میخواهم داستانی از گذشته خودم، موقعی که هم سن و سال تو بودم، برایت تعریف کنم. محمدعلی میرزا که ولیعهد بود همیشه شاعران و نویسندگان و روشنفکران را دور خودش جمع میکرد، از جمله پدرم که جزو روشنفکران آن زمان بود. تا اینکه ولیعهد شاه میشود و همه اطرافیان، که بیشترشان تملقگو بودند، برای تبریک و غیره به دربار میروند، بجز پدر من. شاه پیغام میفرستد که به فلانی بگویید که به چیزی احتیاج دارد؟ و پدرم در جواب پیغام میگوید از صدقه سر قبله عالم همه چیز فراهم است. بعد از مدتی شاه پیغام میفرستد که میخواهد پدرم را ببیند. او روز موعود کالسکه میفرستد و پدرم مرا که هفت یا هشت ساله بودم با خود میبرد. من تمام راه در فکر آن بودم حالا که خانه شاه میرویم در آنجا مرغ و پلو و حلوا میخوریم. وقتی وارد شدیم پدرم مرا روی یک صندلی نشاند که پایم به زمین نمیرسید. من در عالم خیال پاهایم را تکان میدادم. مدتی نگذشته بود که دیدم پدرم با قیافه گرفته بطرف من آمد و گفت: بریم بابا! گفتم، بابا مرغ و پلو چی شد؟ بابام گفت، خفه شو! با دو نفر گماشته که با پدرم بودند با قیافه عبوس رفتیم بیرون و بجای کالسکه اولی که قشنگ بود، با لحن خشن گفتند سوار کالسکه معمولی شویم. سوار شدیم و کالسکه با سرعت به حرکت درآمد و در اولین قهوه خانه که ایستادیم به پدرم گفتند پیاده شوید و بابام پیاده شد و دست مرا گرفت پیاده کرد ولی هنوز دستش کالسکه را گرفته بود که یک دفعه کالسکه با سرعت به حرکت درآمد و پدرم غافلگیر شد و روی زمین افتاد و کالسکه میرفت و پدرم فریاد میکشید. قهوه چی و سایر مشتریها آمدند به کمک و او را بلند کردند و با شکم روی قاطری انداخته و یک نفر هم دست مرا گرفت و بسوی خانهمان حرکت کردیم. وقتی رسیدیم مادرم و اهل خانه آمدند و پدرم را به داخل خانه بردند و مادرم یک معجونی از خرما و زردچوبه درست کرد و به روی ران پدرم گذاشت و بعد با چوب نازک پهن روی زخم پدرم گذاشته و بستند. مدتها طول کشید تا پدرم التیام پیدا کرد ولی تمام عمرش میلنگید. بعدها که پدرم خوب شده بود به خودم جرات دادم و از پدر پرسیدم آن روز در خانه شاه چی شد؟ گفت شاه پیشنهاد خانه بزرگ و باغ و زمین میکند و من در جواب گفتم از صدقه سر قبله عالم، همه چیز به اندازه کافی است. شاه از اینکه بخشش او را نپذیرفه بودم عصبانی شد و به من گفت برو گم شو و نتیجهاش را هم دیدی. من به پدرم گفتم بابا چرا قبول نکردی؟ اگر خانه بزرگ و باغ بزرگ داشتیم من از درختها بالا میرفتم و بچههای همسایه را میآوردم که توپ بازی کنیم. بعد بابا گفتند اگر قبول میکردم باید مدح میگفتم و دیگر اسمم سید جمال واعظ نبود.»
چند روز بعد آقای جمالزاده به من تلفن کردند و گفتند فردا بعدازظهر با اگی میآیند دنبالمان که برویم منزل خدیجه بیبی برای صرف چای و اضافه کردند که خدیجه بیبی مادر ناصرخان و خسروخان قشقایی هستند. گفتم من با آنها آشنا نیستم. گفتند مانعی ندارد، آشنا میشویم و مُلکی بیات، دختر خدیجه بیبی هم آنجا خواهند بود. من اسم ناصرخان و خسروخان قشقایی را شنیده و در روزنامهها خوانده بودم و میدانستم در زمان نخست وزیری دکتر مصدق از ایشان پشتیبانی کرده و مخالفت قشقاییها با شاه علنی بود. ولی بعد از کودتای ۲۸ مرداد که شاه از خارج برگشت، مخالفان خود از جمله ناصرخان و خسروخان قشقایی را از کشور تبعید میکنند. من نمیدانستم در ژنو زندگی میکنند. عصر که لطیف از کنگره برگشت، موضوع تلفن و دعوت آقای جمالزاده از من و نرسی برای رفتن به خانه خدیجه بیبی را گفتم و پرسیدم اشکالی ندارد برویم؟ لطیف گفت اصلا اشکالی ندارد و حتما بروم.
روز بعد آقای جمالزاده و اگی خانم دنبال ما آمده و به اتفاق رفتیم به منزل خدیجه بیبی. خانهای بسیار modest بود و موقعی که وارد شدیم خدیجه بیبی به من دست دادند و پیشانی مرا بوسیده و خوشآمدید گفتند. مُلکی دخترشان و همسرش قبل از ما آنجا بودند. پس از نشستن و خوش و بش، پیشخدمت زنی که چادر نمازش را به فرم قدیمی ها به کمرش بسته بود، چای در گالش نقره پذیرایی کرد و شیرینی و میوه روی میز چیده بودند.
بیبی از من سوال کردند، «شما که به شیراز میروید، فرخ دختر مرا میبینید؟» (لابد آقای جمالزاده به ایشان گفته بودند که والدین من در شیراز زندگی میکنند و من هر وقت که ممکن باشد به دیدن انها میروم.)
گفتم، «هنوز نه. با ایشان آشنا نشدهام .»
رو کردند به مُلکی و گفتند، «تلفن فرخ را بده که هر وقت به شیراز رفتند به فرخ بگوئید که مرا دیدهاید.»
گفتم حتما.
در این فاصله پیشخدمت آمد نزدیک بیبی و به ایشان گفتند ناصر خان برای دستبوسی آمده. بلافاصله مرد بلند بالا و تنومندی وارد شد و در حالی که دستهایش به جلو قفل بود با سر ادای احترام کرد و آمد جلوی بیبی زانو زد و دستشان را بوسید. بیبی اشاره کردند که بنشیند و ناصرخان لبه مبل نشست و صحبتها کلی بود و واقعا به خاطر نمیآورم. پس از مدتی ناصرخان اجازه مرخصی خواست که همان مراحل تکرار شد و پس از بوسیدن دست بیبی ایشان هم پیشانی او را بوسیده و سپس ناصرخان عقب عقب تا در رفت و با سر ادای احترام کرده و برگشت و رفت. من آن روز و آن منظره ادای احترام پسر به مادر را ندیده و نشنیده بودم و برای همیشه در خاطرهام باقی مانده.
پس از پایان کنگره باید به لندن میرفتیم که لطیف سری به دفتر کنسرسیوم بزند و بعد عازم مسجد سلیمان شود و من هم در لندن بماندم تا مدرسه تابستانی برای نرسی پیدا کنم و به او ملحق شوم. از آقای جمالزاده و اگی خانم خداحافظی کردیم و ایشان گفتند «با من مکاتبه کنید. خیلی دلم میخواهد از احوالات شما با خبر باشم.»
من پس از پیدا کردن مدرسه تابستانی برای نرسی، دوستانم از ژنو به من گفتند سر راه چند روزی پیش انها توقف کنم. در آن مدت به آقای جمالزاده تلفن کردم. ایشان گفتند که همسرشان برای چند روز به آلمان رفته و اگر وقت داشته باشم با هم یک چای بخوریم. آدرس کافهای را در کنار دریاچه دادند و من هم رفتم. پس از صرف چای و احوالپرسی پرسیدند میخواهی کمی کنار دریاچه قدم بزنیم؟ گفتم بعله.
همینطور که راه میرفتیم به من گفتند، «دور و برت را نگاه کن، چه میبینی؟»
گفتم، «دریاچهای آبی، کوههای برفی در اطراف، قوهای سفید و سیاه و گلکاریهای زیبا.»
گفتند، «دیگر چی؟»
چون نمیدانستم مقصودشان چیست، در فکر جواب بودم که ایشان گفتند، «آن خانم مسن را میبینی که با قلاده سگش را گردش میدهد؟ یک دختر و پسر جوان دست در دست با خنده از کنار ما رد شدند و نشستند روی نیمکت کنار دریاچه و یک پسر و دختر مشغول بوسیدن بودند. تعریفهایی که از زیبایی طبیعی کردی همان وعدهای ست که در بهشت موعود به ما میدهند. ولی به نظر من بهشت همین جاست که میبینیم. بهشت آنجاست که آزاری نباشد، کسی را با کسی کاری نباشد.»
موقع خداحافظی گفتند که حتما از احوالاتم برایشان بنویسم و من پیش خودم فکر میکردم حالا که میدانم ایشان چه نویسنده معروفی هستند، باید خیلی جرات کنم که با ایشان مکاتبه برقرار کنم، ولی در این مدت انقدر به من مهر نشان داده بودند که یواش یواش ترسم ریخت.
در سفر بعدی که به ژنو رفتیم با ایشان تماس گرفتیم و گفتند فردا بعدازظهر برای صرف چای به منزل ایشان برویم و با یکی از دوستانشان که از پاریس آمدهاند هم آشنا شویم. روز بعد رفتیم و دوستانشان را معرفی کردند. آقای امینالله حسین با خانم خارجیشان بودند و گفتند پسرشان «روبر حسین» در پاریس هنرپیشه هستند و ایشان که موزیسین بود، اولین صفحه ۳۳ دور خود را به نام «مینیاتور پرسان» آورده و همانجا گوش کردیم و من از arrangement آهنگ تقریبا شرقی به غربی، که دفعه اول بود میشنیدم، بیاندازه خوشم آمد.
روز بعد برای خداحافظی تلفن کردیم و من به آقای جمالزاده گفتم که خیلی از این صفحه موسیقی «مینیاتور پرسان» خوشم آمده و در اولین فرصت آن را خواهم خرید. ایشان گفتند اگر واقعا انقدر خوشم آمده، بیایم و همان را با خودم ببرم. گفتم، «این سوغاتی مال شماست.»
گفتند، «راستش من از آهنگ شرقی فرنگیزه شده خوشم نمیآید. بیخودی پول و وقتت را تلف نکن و این را به یادگار از من قبول کنید و مکاتبه را فراموش نکنید.»
در یکی از سفرهای اروپا، موقع برگشتن از پاریس سر راه در ژنو توقف داشتیم و به آقای جمالزاده و اگی خانم سر زدیم. در آن موقع چند نخ از موهایم سفید شده بود. اتفاقا در پاریس یکی از دوستان فرانسویم را دیدم که قبلا ماموریت شوهرش در مسجدسلیمان بود، و به او گفتم که میخواهم بروم به یک سلمانی برای کوپ خوب و رنگ، که او هم مرا به یک سلمانی که میشناخت برد و گفتم که کوپ و رنگ لطفا و stylist بمن گفت کوپ حتما ولی رنگ هرگز. گفت انقدر این چند تا تار موی سفید رنگ شیک و زیباست که آنرا رنگ نخواهد کرد. و نکرد.
آقای جمالزاده رو به من کرده و گفتند، «دختر جان، زنان قدیم در ایران همچین که موها شروع میکند به سفیدی، رنگ حنا میبندند و برای تو هم موقعش شده.»
گفتنم، «هفته پیش پاریس بودم و سلمانی موهایم را کوپ کرد ولی گفت رنگش خیلی شیک است.»
آقای جمالزاده گفتند، «غلط کرد!» و رو کردند به خانمشان و گقتند «اگی پاشو به سلمونیت تلفن کن و برای پروین وقت بگیر.»
در اروپا، در زیرزمین آپارتمانهای بلند طبقه، همه نوع خدمات هست، از رختشویی و بانک تا سوپرمارکت Mirgros و سلمانی و غیره. باور کردنش مشکل است که اولین رنگ کردن مویم، به پیشنهاد آقای جمالزاده، در مجموعه زیرزمین آپارتمان انجام شد. و برای اینها لازم است بگویم که تا چه حد ایشان با ما صمیمی بودند.
در سفر ۱۹۵۸، من و نرسی عازم اروپا بودیم تا نرسی را در مدرسه شبانهروزی تابستانی بگذارم، و دوستم دخترش را در Villar در کودکستان شبانهروزی در سوئیس بگذارد، و من هم با او در آپارتمانی که در فلورانس داشتند در اروپا گردش کنیم. البته لطیف با سختی با این برنامه موافقت کرد.
یک روز دوستم که اسمش کارول مارشاند بود، از خرید صبحانه برگشت با یک تلگراف در دست. از من عذرخواهی کرد که آن را باز کرده چون به اسم او بود. تلگراف از ژنو بود که لطیف در هتل Du la Paix است و گفته برای چهار هفته مرخصی دارد و آمده که با هم به ممالک اسکاندیناوی، که تا به حال نرفتهایم، برویم.
من از آپارتمان دوستم به هتل Du la Paix تلفن کردم و لطیف نبود ولی پیغام نگذاشتم. دفعه دوم هم همینطور. بعد به آقای جمالزاده تلفن کردم و ایشان تا صدای مرا شنید گفتند، «دختر جان کجا هستی؟ شوهرت خودش و ما را دیوانه کرده.»
گفتم، «دو دفعه تلفن کردم و او در هتل نبود.»
ایشان گفتند، «دختر جان، رسم message گذاشتن را مگر یاد نگرفتهای؟ حالا کجا هستی؟»
گفتم، «در Villar.»
گفتند، «Villar کدام گوریه؟»
گفتم، «آقای جمالزاده، شما که در سوئیس زندگی میکنید فکر کردم بدانید.»
با همان لحن عصبانی گفتند، «من که اسامی همه جاهای مملکت سوئیس را که نمیدانم!»
گفتم، «ما فردا ساعت ۱۱ صبح وارد ایستگاه راهآهن خواهیم شد.»
ایشان بعد از اینکه سرم داد زدند، با صدای ملایمتری گفتند، «دختر جان، این طرز شوهرداری نیست.» (این جزئیات را لازم بود بنویسم که تا چه اندازه ایشان با ما صمیمی بوده، حتی دعوا هم میکردند.)
در همان سفر ۱۹۵۸ که قرار بود نرسی در مدرسه تابستانی بگذارم، اول در بروکسل نزد یکی از دوستانمان ماندیم و میخواستم او را به قسمت ایران در نمایشگاه جهانی ببرم که خیلی تعریف آن را شنیده بودیم. ایشان گفتند، «یک کافه هست پشت دفتر Iran Air. بیایید شما را ببرم.» من و نرسی رفتیم و قبل از ما سه نفر مرد آنجا بودند که آنها را نمیشناختم.
پس از معرفی، آنها رفتند و ایشان گفتند، «این پدرسوختهها را دیدید؟ (یادم نیست که گفتند از چاپخانه با کتابفروشی معرفت هستند) اینها کتابهای مرا چاپ کرده و میفروشند و مقدار بسیار کمی، آن هم نه همیشه، به من میدهند. میخواستم دق دلم را از آنها بگیرم.»
قبل از اینکه این آقایان بروند، آقای جمالزاده رو به آنها کرده و گفتند، «شما که آدمهای زحمتکشی هستید و حالا به اروپا آمدهاید، باید کمی هم تفریح داشته باشید. اینجا یک کابارهای هست به نام Bata Klan که برنامههای جالب دارد و در آنجا لازم نیست شامپانی بخورید، آب معدنی یا آب پرتقال هم میشه خورد.»
بعد که آنها رفتند، ایشان گفتند در کاباره Bata Klan چه شامپانی بخورید و چه آب معدنی، هر دو یک قیمت است و به این ترتیب آقای جمالزاده دق دلی خودش را درآورده بود.
مدتی گذشت و ما به اروپا نرفته بودیم تا برنامه World Petroleum Congress پیش آمد و لطیف قرار بود در شهر فرانکفورت به عنوان نماینده در آن شرکت کند. تاریخش را خوب یادم است که سالی بود که جان اف کندی به آلمان آمده بود و نرسی برای گوش دادن سخنرانی او به آن محل رفته بود و ما هم به مهمانیهای کنگره میرفتیم.
پس از پایان World Petroleum Congress به ژنو رفتیم و با آقای جمالزاده و اگی خانم تماس گرفتیم و بعد از مدتی ایشان را دوباره دیدیم. لطیف ایشان را برای شام دعوت کردند که دیدار بسیار دلپذیری بود. آقای جمالزاده از مسافرت ما به آمریکا سوالاتی داشتند، اگر چه در مکاتبات تا اندازهای شرح آن را داده بودم.
این در سال ۱۹۶۰بود ولی لطیف تا آنجایی که میشد مختصر جواب میداد و ایشان رو به من کردند و گفتند، «شما در این مدت چکار میکردید؟»
در جواب گفتم پس از اینکه لطیف برای گذراندن یک دوره آموزشی Advanced Management Program در دانشگاه هاروارد به شبانهروزی رفت، من و نرسی هم به یک هتلی که ماهیانه کرایه میداد رفتیم و از هر جای دیدنی بوستون، موزهها و غیره دیدن کردیم. من کتابهای سال اول دبیرستان را آورده بودم و به او درس میدادم. لطیف که weekend ها پیش ما میآمد، ریاضیات و غیره را کار میکرد.
یک روز یکی از روزنامههایی که پشت در اتاق هتل میاندازند را باز کردم و در یک آگهی خواندم که یک خانم فرانسوی برای تدریس زبان شاگرد میپذیرد. به نرسی گفتم، «میخواهی برویم فرانسه بخوانیم؟» گفت چرا که نه. چون لطیف زبان فرانسه را خوب صحبت میکرد، من هم دلم میخواست که این زبان را بلد باشم.
رفتیم به آن آدرس که اسمنویسی کنیم و معلوم شد من و نرسی اولین شاگردهای او میباشیم و در این سه ماهی که لطیف در هاروارد بود، ما هم هفتهای سه مرتبه به کلاس میرفتیم که بعدا شاگردهای دیگری هم اسمنویسی کردند.
در برگشت به مسجدسلیمان خواستم ببینم آیا خانمهای فرانسوی که همسر ایرانی داشتند حاضرند به نرسی فرانسه درس بدهند که همه داوطلب شده و نرسی درس فرانسهاش را ادامه داد. و حالا دنبال مدرسهای در سوئیس میگشتم که به خارجیها فرانسه درس میدهند. آقای جمالزاده که به حرفهای من دقیق گوش میدادند گفتند، «من با مدیر مدرسه (لیسه Zhakar) دوست هستم و سفارش نرسی را خواهم کرد.» کاملا واضح بود که چقدر صمیمانه و با اشتیاق حرفهای مرا گوش میدادند و طرز بزرگ کردن نرسی را میپسندیدند.
در همان شب آقای جمالزاده رو کردند به نرسی و گفتند، «میخواهم داستانی از جوانی خودم را برایتان تعریف کنم. پدرم که میخواستند مرا برای ادامه تحصیل به بیروت بفرستند، در آن زمان باید از انزلی (پهلوی) با کشتی به روسیه میرفتم و بعد ادامه سفر را سوار ترن. عدهای از دوستان پدرم برای بدرقه من آمده بودند. پدرم سرش را گذاشت بیخ گوش من و آهسته گفت: بابا جون، اونجا که رفتی خوب درس بخوان و دیگر اینجا برنگرد و اگر خواستی زن فرنگی بگیر. بعد با صدای بلند قول هوالله (یا چیز مشابهی که یادم نیست) خوانده و دور سرم فوت کرد که یعنی دعای سفر خواندهاند و حالا همانطور که میبینید زنم آلمانی است.»
اواخر شب رو کردند به ما گفتند، «دیشب دیر وقت زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشی را برداشتم یکی گفت میخواهم با آقای جمالزاده صحبت کنم. گفتم من هستم. با من چکار دارید؟ ایشان گفتند میخواستم بعرضتان برسانم شما به تهران دعوت شدهاید. برایتان بلیط هواپیما میفرستم و در هتل هم جا برای شما رزرو شده. گفتم آقا جون، شما اسم تمبر پست را شنیدهاید؟ تقاضایتان را پست کنید، نه شفاهی با تلفن از راه دور. این پدرسوختهها پول ملت را به هدر میدهند.»
من خیلی ذوق زده گفتم، «چه خوب! حتما خیلیها میخواهند شما را ببینند.»
بعد ایشان بقول معروف با «نگاه عاقل اندر سفیه» به من گفتند، «من نخواهم آمد. اگر بیایم باید مدح بگویم. آن وقت من پسر آسیدجمال فاضل نیستم.»
به نظرم این آخرین شبی بود که ایشان را دیدیم. در پایان شام، در موقع خداحافظی، به نرسی گفتند، «پسر جان، با من مکاتبه کن.» که گویا نرسی هم با کمال سادگی با ایشان مکاتبه میکرده است. و در این فواصل ایشان یکی از نوشتههایشان را که به چاپ داده بودند (به نظرم «خلقیات ایرانیها» بود) به نرسی هدیه کرده بودند.
بعدها که نرسی برای ادامه تحصیل به آمریکا آمده بود و ازدواج کرده بود، خبرش را برای آقای جمالزاده مینویسد و میگوید اسم زنش «بِلّا» است و چون در موقع نوشتن روی «بلا» تشدید نگذاشته بود، در جواب مینویسند، «انشاالله مبارک است. نوشته بودی اسم زنت بلا است. امیدوارم بلای جانت نباشد.»
مدتها گذشت و انقلاب لعنتی پیش آمد و ما هم مثل خیلیهای دیگر دربدر شده ولی بالاخره در شهری بنام Kelowna, British Columbia در کانادا مستقر شدیم که برادر بزرگتر لطیف، دکتر عزیز رمضانی، قبل از انقلاب آنجا ساکن شده بود.
پس از اینکه ما هم آنجا مستقر شدیم، چون دفترچه آدرسم را خوشبختانه به همراه داشتم، نامهای به آقای جمالزاده نوشته و وضع خودمان را شرح دادم. جوابی که از ایشان دریافت کردم ضمیمه است. مثل پتکی بود که به سرم کوبیده شد. در تمام این مدت گاهی صحبتشان بوی سیاست میداد ولی به هیچ وجه نمیدانستم به این شدت سیاسی بودند. به کلی با ایشان قطع رابطه کردم تا ۱۹۸۶ که به اروپا رفته بودم و به دعوت دوستان به ژنو رفتم و دلم نیامد که با ایشان تماس نگیرم. تلفن زدم و روز بعد به دیدن ایشان رفتم. وای که در این مدت چقدر همهمان پیر و شکسته شده بودیم و صحبت ها کلی و احوالپرسی بود و از سیاست صحبتی پیش نیامد و با دوربین من، اگی خانم عکسی از من و آقای جمالزاده در آپارتمانشان گرفت. این بود شروع و پایان من و آقای جمالزاده.
نامه آقای جمالزاده


سلام گرم به پروین جانم! عجب حافظه جادویی و چه لعبتی! درباره «عمه پروین» قلمدوست «جهان» شنیده بودم ولی خوندن خاطراتش اونم با این جزئیات و گرفتن رد طلایی این حافظه، مثل خوندن تکهای از تاریخ معاصر بود. من که خیلی کیفور شدم. از اونجا که چند وقتی در ژنو زندگی کردم، خوب تونستم با خوندن این خاطرات، فضاسازی ذهنی کنم و انگار خود من بودم که با جمالزاده معاشرت میکردم. و چه خوب که این نامهها حفظ شده. با اینکه نتونستم تمام خطوط رو درست بخونم ولی اینها هم خودشون تکهای از تاریخ هستند...هرچند تلخ باشند.
جان پروین جان خوشحافظه و زیبا جاری!
بسیار جالب!
بسیار مقاله جذاب و خواندنی بود و در واقع به همان شیرینی نوشته های جمالزاده و هوایی تازه در این بعد از ظهر تابستان. عکس العمل ایشان در مورد انقلاب بهرصورت شاید قدری هم اکتسابی بوده، چه علاوه بر اینکه ایشان پدرش مجتهد و واعظ بوده است با خانواده امام موسی صدر نیز بستگی فامیلی داشت. لذا از دید وی استبداد 2500 ساله تمام شده و دوران آزادی شروع شده بود. بسیار بودند که در هنگام شروع انقلاب از ترس و یا مصالح شخصی به آن استبداد جدید سر تعظیم فرود آوردند. و این نامه ایشان به شما یک مدرک تاریخی با ارزش است. اینهم مطلبی درباره نظر جمالزاده به انقلاب: https://iranbahaipersecution.bic.org/fa/archive/namh-mhmdly-jmal-zadh-mdhhb-bab-anqlaby-bwd