حسن خادم
سالهای سال بود که آرزو داشتم داود برادر کوچکم را در رؤیایی دیدار کنم. او چند سال پیش و در سن شانزده سالگی در جنگ کشته شده بود اما از آنجایی که در دفاع از میهن خونش ریخته شده بود، او را زنده میپنداشتم و این اعتقاد و باور من بود و هست. دقیقاً سه ماه که از مرگش میگذشت به خوابم آمد و گفت: من زندهام!
این جملهی کوتاه آخرین حرفی بود که از او برایم به یادگار مانده است. با این که زیاد خواب میبینم اما دیگر او را ندیدم تا اینکه همین چند شب پیش بود که پس از سالها او را دیدم. به کاری مشغول و به گمانم حامل پیامی برای من یا دیگری بود. در آن رؤیا چشم بر منظرهی شگفتی دوخته بودم: در سمت راستم کویری بود پر از خار و خاشاک و گرمای سوزان و صدای بادی که گویی از جهنم برمیخواست و این سوی تصویر گویی باغی از بهشت بود که بوی عطرش به مشامم میخورد. زمینش یکپارچه مخمل سبز و پرندگانی زیبا در پرواز و آن سوتر در میان درختان سرسبز آب نقرهگونی جاری بود.
دوباره به سوی کویر سوزان و برهوت سمت راستم چشم دوختم تا شاید رمز این دوگانگی را دریابم. تو گویی پرده جادویی سینما بود با کیفیتی صدچندان شفاف تر! داشتم به این میاندیشیدم که این منظره شگفت و عجیب چه معنایی را میخواهد به من بفهماند که ناگهان از پشت تپهای داود برادرم ظاهر شد درحالی که لبهی چادر سیاه زنی را گرفته و جلو میآمد. خودش بود. دقیقاً آگاه بودم آنچه در برابر چشمانم ظاهر گشته رؤیایی بیش نیست. با شگفتی تمام او را میدیدم که نزدیک میشد. صدایش زدم. لحظاتی از حرکت باز ایستاد و نگاهم کرد. چهره سرخ و روشنی داشت با همان لبخند دلنشین آخرین خوابی که از او دیده بودم. سلامی داد و خواست عبور کند که از او پرسیدم این زن کیه همراهته؟ برگشت و نگاهی به زنی که خود را در چادر سیاهی پیچیده و عصایی به دست داشت انداخت و آن وقت در پاسخم گفت: مادر محمد مشکیه، جاش خوب نبود دارم میبرمش پیش خودمون!
از شنیدن نام محمدمشکی متعجب شدم. مدتها میشد او را ندیده بودم. از داود نپرسیدم جای شما کجاست شاید هم نیازی نبود زیرا همین که دوباره براه افتاد، اندکی بعد از آن وادی برهوت و کویر سوزان پا به باغ سرسبز و عطرآگین این سوی منظرهی مقابلم گذاشت و آنگاه به همراه آن زن سیاهپوش در میان شاخ و برگ درختان سرسبز و پر از میوههای رنگارنگش از برابر چشمانم ناپدید شد.
این رؤیا عمیقاً مرا به فکر فرو برد و عجیب آنکه فردای همان شب محمد مشکی دوستم را پس از گذشت نزدیک به چهار سال در خیابانی بطور اتّفاقی و در حال گذر دیدم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و من اشتیاق زیادی داشتم تا از رؤیای شب گذشتهام با او سخن بگویم اما پیش از آن که چیزی بگویم پرسیدم چرا سیاه پوشیدی و او گفت دو روز دیگه چهلم مادرمه... و بار دیگر آن رؤیای شگفت در ذهنم جان گرفت. بعد به جای تعریف خوابم از او پرسیدم آیا مادرت عصا داشت و او با تعجب پاسخ مثبت داد و گفت از کجا میدانم؟ و آن وقت بود که ماجرای رؤیای دیشبم را برایش تعریف کردم. او مات و متحیر مانده بود و توضیح داد هنوز پس از گذشت نزدیک به چهل روز هیچیک از اعضای خانواده و نزدیکان او را به خواب ندیدهاند. پس از آن از من خواست حتماً در مراسم چهلم مادرش حضور یابم.
اما آنچه که این رؤیا را برای من شگفتانگیز ساخت این بود که فقط حدود پنج سال از دوستی من با محمد مشکی میگذشت و ما پس از یک سال آشنایی دیگر هیچ ارتباطی با یکدیگر نداشتیم در حالی که داود برادرم یازده سال پیش در جنگ کشته شده بود و هرگز او را ندیده بود و نمیشناخت. این رؤیا نشان داد که واقعاً او زنده است و من داشتم به این فکر میکردم پس آن کسی که در جنگ کشته شده چه کسی بود؟ و به گمانم در شب دیگری بود که تصور غریب و عجیبی فضای ذهنم را به خود مشغول ساخت و من داشتم به خیال دوردستی میاندیشیدم که در آن حادثهای رخ داده بود و چیزی حدود یازده سال از آن میگذشت!
۱۱ آذر ۱۳۹۶
نظرات