حسن خادم
هوا تازه تاریک شده بود که تاکسی خالی کنار دو مسافر توقف کرد. یکی از آن دو که روی گونه اش خراشی دیده می شد و موهایش آشفته بود و سبیل کشیده ای چهره اش را تزیین کرده بود گویا حال خوشی نداشت و به سختی روی پایش بند بود. سرش به زیر افتاده بود و مرد همراهش دست چپش را از پشت سر او عبور داده و با پنجهاش محکم نگهش داشته بود، راننده پرسید:
ـ کجا میرید؟
ـ دربست!
ـ بفرمایید بالا... کمک میخواهید؟
مرد مسافر در عقب را باز کرد و همراهش را آنجا نشاند و سپس خودش جلو کنار راننده نشست و گفت:
ـ راه بیافت!
ـ کجا برم؟
مرد مسافر پیش از آنکه پاسخی دهد، نگاهی به عقب انداخت. سر مرد همراهش خم شده بود و تکان نمی خورد. بعد خطاب به راننده گفت:
ـ هر جا من گفتم! فعلاً مستقیم برو.
راننده که صورت گوشتالود و سفیدی داشت با آن چشمان گرد و روشنش نگاهی به او انداخت و آن وقت آرام گفت:
ـ مثل اینکه حالشون زیاد مساعد نیست. من درمونگاه خوب سراغ دارم میخواهید ببرمتون اونجا؟
آن مرد نگاهی به او انداخت و ناگهان ترس خفیفی به دل راننده افتاد. چشمان سیاه و نافذش او را به سکوت واداشت. رفتارش عمیقاً تأثیرگذار بود واندکی بعد به دنبال مکث کوتاهی گفت:
ـ کارش ازاین حرفا گذشته...حالا بپیچ به چپ!
لحظاتی بعد راننده به چپ پیچید و گفت:
ـ خدا بد نده، میخواهید برسونمتون بیمارستان؟
ـ هر جا گفتم میری، فقط سریعتر برو!
راننده که احساس می کرد با مسافر عجیبی روبرو شده، دیگر حرفی نزد و بر سرعتش افزود. دقایقی در سکوت سپری گشت. نمیدانست مسیر آن مرد کجاست و حتی جرأت پرسیدن هم نداشت. نگران شده بود و اگر همینطور میرفت شهر به انتها میرسید اما وقتی آخرین چراغ روشن مسیرش را پشت سر گذاشت نفسی تازه کرد و گفت:
ـ داریم از شهر خارج میشیم.
ـ دارم میبینم، تندتر برو بهت میگم کجا توقف کنی.
کمی بعد راننده درحالی که سیاهی جاده را میشکافت با ترس و نگرانی به دستور مرد مسافر به سمت راست و در یک جاده فرعی و خاکی پیچید. آن وقت با صدای لرزانی پرسید:
ـ ببخشید میپرسم داریم کجا میریم؟
ـ گفتم کاریت نباشه! تو دربست دراختیار منی، اگه هر چی میگم گوش کنی دو ساعت دیگه میری خونت. خوب حواستو جمع کن چی میگم، هر جا میریم و هر کاری میکنم ربطی به تو نداره و اصلاً نمیخواد نگران بشی، فهمیدی!؟
ـ باشه، چشم... بازم باید جلوتر برم؟
ـ همینطور برو!
ـ چون جاده خاکی و ناهمواره مجبورم یواش تر برم.
تاکسی همچنان از جاده اصلی دور میشد و راننده حسابی به وحشت افتاده بود. مرد مسافر چنان جاذبه و هیبتی داشت که او جرأت نمیکرد برخلاف رأی و نظرش عملی مرتکب شود.
ـ همین جا نگهدار!
و لحظاتی بعد ماشین از نفس افتاد و سکوت هراسانگیزی هجوم آورد. راننده در نور چراغ های جلوی ماشین گودالی را به چشم دید.
ـ چراغ ماشین روشن باشه، خودتم پیاده شو!
راننده که مرد میانسال و نسبتاً چاقی بود از تاکسی پیاده شد و پشت سرش مرد مسافر. اطرافشان غرق تاریکی بود و بالای سرشان آسمان پرستاره با لکههای ابر تیره قرار داشت و سکوت مرموزی که یک سرش به وهم و خیال و رؤیا راه پیدا میکرد.
ـ بیا کمک کن، ضمناً فکر فرار به سرت نزنه!
دقیقاً لحظاتی قبل راننده در فکر گریختن بود که با حرف او بار دیگر به ترس افتاد. چشمان سیاه و بی حالتش او را می ترساند خصوصاْ که انگار فکرش را میخواند. آن مرد در صندلی عقب را باز کرد و بعد به کمک راننده که عرق ناشی از اضطراب و هیجان سرو صورتش را خیس کرده بود، مرد از حال رفته را بیرون کشاندند. مرد ناشناس طوری رفتار میکرد که گویی منطقه را کاملاً میشناخت.
ـ ببریمش اون جا.
آن دو، مردِ بیصدا و خاموش را بر زمین کنار گودال گذاشتند.
ـ ای وای این آقا مرده!؟
ـ خیلی وقته. پاهاشو بگیر معطل نکن!
ـ توره خدا من زن و بچه دارم، پای منو وسط نکشید.
ـ ساکت باش! چی گفتم بهت، کسی به تو کاری نداره.
ـ باشه چشم، اینم پاهاش!
مرد ناشناس زیر دو کتف مرد همراهش را گرفت و بعد به اتّفاق او را داخل گودال قرار دادند.
ـ زودباش خاکارو بریز روش.
و راننده درحالی که میلرزید، خاکهای نرم را داخل گودال ریخت و سپس مقابل مرد ناشناس ایستاد و دستهایش را به هم مالاند و گفت:
ـ خدا رحمتش کنه، خب دیگه تموم شد !
جرأت نداشت حرف دیگری بزند. میترسید آن مرد عصبانی شود. کمی بعد هر دو سوار شدند. راننده زودتر سوار شد اما دستش روی قفل ماشین ماند.
ـ بریم. عجله کن کار داریم! بگیر سوئیچو.
ـ ببخشید، ممنون. تعجب کردم سوئیچ نبود!
و دستش را جلو برد و سوئیچ را گرفت و ماشین را روشن کرد.
ـ برگرد شهر.
ـ بله چشم. من اصلاً چیزی ندیدم. هر جا بگید میبرمتون، کرایه هم نمیخوام شما مهمان منید. فقط بفرمایید کجا برم؟
ـ رسیدی شهر برو سمت میدان فلکه.
ـ چشم، اطاعت میشه.
ماشین براه افتاد و دقایقی بعد از میان جادهی خاکی و سیاهی آن اطراف خود را بیرون کشاند و در زیر نور چراغ یکی از خیابانها راننده با احتیاط نگاهی به سیمای مرموز مرد ناشناس انداخت. پوست صورتش خاکستری بود و موهای مشکی صافی داشت با پیشانی بلند و بینی کشیده و چشمان سیاهی که تا اعماق وجودش را می ترساند و لبهای بسته ای که انگار هیچ وقت نخندیده بود. در همین هنگام مرد ناشناس از جیب پیراهن طوسی رنگ و تیره اش چند اسکناس درآورد و آنها را به دست راننده داد و گفت:
ـ فعلاً اینو داشته باش!
ـ ممنونم. گفتم که مهمان منید. قبول نمیکنم!
ـ من مهمان کسی نمیشم. پولو بگذار جیبت. انگار حسابی ترسیدی. گفتم که این موضوع ربطی به تو نداره، هیچ کسی هم خبردار نمیشه. این مرد باید مفقود بشه، رازشم به من و تو مربوط نمیشه. تا چند سال دیگه هیچ کسی از محل دفنش با خبر نمیشه.
راننده با چشمان از حدقه درآمده و متعجبش سرش را تکان میداد و با دستمال عرق پیشانیاش را پاک میکرد و هر چه او میگفت با ترس و لرز و حیرت تأیید میکرد.
ـ بله درسته، حق با شماست!
ـ این مردی که دفن شد تا حالا باعث مرگ چهار نفر شده و اگر امشب پاش به خونش میرسید سه نفر دیگه هم کشته میشدند. برخی مقدرات جابجا میشن اما چرا مفقود شد، این رازه... مواظب باش اشتباه نری برو میدان فلکه.
ـ بله چشم، اطاعت میشه.
ـ اسماعیل چند ساله رانندگی میکنی؟
راننده با تعجب به سمت مرد ناشناس برگشت و نگاهش کرد:
ـ ده ساله...اما می بخشید میپرسم شما اسم منو از کجا میدونید، من اصلاً شما رو نمیشناسم.
مسافر ناشناس به مقابلش خیره شد و حرفی نزد و ماشین همچنان به سمت مرکز شهر پیش میرفت. راننده در حیرت و تعجب مانده بود و جرأت نمیکرد حرفش را تکرار کند. دقایقی بعد ماشین با راهنمایی مرد ناشناس در چند قدمی یک کافه نسبتاً شلوغ کنار بلوری نزدیک میدان فلکه توقف کرد. بیرون کافه پر از میز و صندلی بود و مشتریها مشغول گپ زدن و نوشیدن چای و قهوه و نسکافه بودند. دخترها و پسرها درحالی که اغلبشان سیگار میکشیدند چنان غرق یکدیگر بودند که اصلاً توجهی به اطراف خود نداشتند. دو سه گارسون جوان به آنها سرویس میدادند و آن دو در سکوت داخل ماشین به این منظره چشم دوخته بودند. راننده با التماس پول مرد مسافر را به طرفش نزدیک کرد و گفت:
ـ میتونم خواهش کنم این پولو پس بگیرید، به خدا من به کسی حرفی نمیزنم. شما مهمان منید. خیالتونم راحت باشه.
ـ خیالم راحته، پولو بگذار جیبت، هنوز باهات کار دارم، اما نترس، هیچ قسمت کار من به تو مربوط نمیشه. تو در خدمت منی منم دستمزتو میپردازم. روشن شد؟
ـ بله میفهمم، هر چی شما بگید.
آنگاه مرد ناشناس با اشاره انگشت میزی خالی نزدیک حوض کوچکی که اطرافش پر از گلدان بود را نشانش داد و گفت:
ـ با هم اونجا میشینیم. بعدش من برای کاری بلند میشم و هر وقت بهت اشاره کردم بیا طرف من.
مرد راننده درحالی که عرق میریخت اطاعت کرد و بعد هر دو پیاده شدند. بیرون ماشین راننده سوئیج را به دست مسافر ناشناس داد و لحظاتی چشم در چشم یکدیگر انداختند. مرد ناشناس کلید را گرفت و سپس به اتّفاق به سمت میز خالی رفتند و همانجا نشستند. یکی از گارسونها که پسر جوانی بود مقابلشان ایستاد و خوشآمد گفت:
ـ بفرمایید چی میل دارید؟
راننده نگاهی به مرد ناشناس انداخت اما حرفی نزد و او گفت:
ـ منتظر کسی هستیم، خبر میدم.
ـ اشکالی نداره، هر جور مایلید.
آنگاه مرد ناشناس همین که گارسون دور شد به دختر جوانی که چند متر آن طرفتر نشسته بود اشاره کرد و گفت:
ـ اون دختر سال آخر پزشکیه، اما به اونجا نمیرسه!
مرد راننده نفس نفس میزد و با نگاهش التماس میکرد که با او کاری نداشته باشد. چشم به اطرافش دوخت. دلش میخواست فرار کند اما پاهایش بیحس بودند. گویی طلسم شده بود و راه گریزی نداشت.
ـ دختر جوونیه، شما اونو میشناسید؟
ـ دقیقاً و همین امشب و تا لحظاتی دیگه دچار سکتهی قلبی میشه!
ـ عجیبه، آخه شما از کجا میدونید؟
اسمش ساراست. بیگناه میمیره اما این طور مقدر شده، الآن دیگه وقتشه.
و بعد بلافاصله همین که دختر جوان چنگی به سینهاش زد و نالهای کرد مرد ناشناس او را صدا زد و به طرفش رفت.
ـ سارا خانوم چی شده!؟
ـ قلبم، قلبم تیر میکشه. کمک کنید.
و مرد ناشناس بیمعطلی زیر بغلش را گرفت. یکی دو گارسون و چند نفر از مشتریها و خصوصاً چند دختر جوان اطرافش را گرفتند اما به اشاره او راننده از جایش بلند شد و به طرف آن دو رفت.
ـ اجازه بدید، برید کنار.
و بعد به اتّفاق زیر بغلش را گرفتند و به سمت ماشین بردند. مرد ناشناس همین که نزدیک شد با فشار دکمهای در ماشین را باز کرد و راننده به سرعت در عقب را گشود و آن دو سوار شدند درحالی که دختر جوان مدام از درد در قفسهی سینهاش مینالید. راننده همین که سوار شد مرد ناشناس سوئیچ را تحویلش داد و گفت:
ـ زود باش راه بیافت!
ماشین براه افتاد و مرد ناشناس دست دختر جوان را گرفت و نگاهی به او انداخت و گفت:
ـ چیزی نیست.
ـ قفسهی سینمخیلی میسوزه، درد دارم.
ـ الان تموم میشه.
و ناگهان دردش شدت گرفت و دختر جوان حرفهایش را نیمه تمام گذاشت و سرش را به سرعت به اطراف گرداند و بعد به سقف ماشین خیره ماند. راننده با نگرانی و اضطراب از داخل آینه به منظره پشت سرش نگاه میکرد.
ـ کجا ببریمش. همین نزدیکی یه بیمارستان هست.
ـ مستقیم برو، کارش از بیمارستان گذشته.
ـ تموم کرد؟ خدا نکنه!
ـ راحت شد.
ـ شما مطمئنید، به این زودی، دختر بیچاره، عجب گرفتاری شدیم امشب!
ـ به تو ربطی نداره، سرچهار راه بعدی بپیچ به راست.
راننده با ترس و لرز و درحالی که عرق میریخت اطاعت کرد و همین که ماشین به راست پیچید کمی جلوتر به اشاره مرد ناشناس در چند قدمی پسر جوانی توقف کرد.
ـ سوارش کنیم؟
ـ هر چی میگم انجام بده، این به تو ربطی نداره!
پسر جوان بلافاصله خود را به تاکسی رساند و جلو نشست و آنگاه خطاب به راننده گفت:
ـ مستقیم فلکه شمشیری پیاده میشم.
و همین که روی صندلی جابجا شد و به مقابلش چشم دوخت ماشین براه افتاد و ناگهان پنجهی راست مرد ناشناس روی گلوی پسر جوان قفل شد.
ـ مستقیم برو قبل از میدون بپیچ به چپ!
راننده وحشت زده به صورت کبود پسر جوان که تقلا میکرد خود را خلاص کند نگاهی انداخت و انگار میخواست بگوید من بیگناهم، به من ربطی نداره...کمی بعد پنجهی مرد ناشناس گلوی پسر جوان را رها کرد.
ـ به راهت ادامه بده، فقط برو.
ـ چشم، اطاعت میشه. اما این جوون که کاری با ما نداشت.
تاکسی قبل از فلکه شمشیری به چپ پیچید و دقایقی همچنان از میان روشناییها و تاریکیهای چند خیابان عبور کرد و بار دیگر مسیرش به سیاهی بیرون شهر افتاد. آنگاه راننده با ترس و لرز پرسید:
ـ کجا باید بریم؟
ـ این بار جای دیگهای میریم. کمی جلوتر یه راهه خاکیه، رسیدی برو داخلش از هیچی نترس، فقط برو!
چند دقیقهی بعد راه خاکی نمایان شد و ماشین به داخلش پیچید و آنگاه با طی دو سه کیلومتر به اشاره مرد ناشناس متوقف شد و جسد پسر جوان را از ماشین بیرون کشاندند و همانجا رهایش کردند و باز به راه خود ادامه دادند. تقریباً شهر را دور زدند و در کنار پارک خلوتی توقف کردند. هر دو پیاده شدند و به کمک هم جسد بیجان سارا دختر جوان را روی نیمکت و در بین خود نشاندند. سر دختر ناکام روی بازوی مرد ناشناس قرار گرفت و بلافاصله به دنبال وزش باد نسبتاً شدیدی مرد ناشناس خطاب به رانندهی وحشتزده گفت:
ـ چند روز دیگه این دو با هم آشنا میشدند و کارشان به ازدواج میکشید و بعد از این دو پسری بوجود میاومد که هزاران نفرو نابود میکرد. شاید بخوای بگی بهتر بود این دو با هم ازدواج میکردند و بعداً اون پسر یه جوری از بین میرفت... منم نمیدونم چرا، اما مقدر شده بود امشب هر دو از بین برند.
ـ نمیشد فقط پسره رو میکُشتی، آخه این دختر بیگناه بود. این همه هم درس خونده بود.
ـ این طور مقدر بوده.
بعد مرد راننده که بدنش از ترس می لرزید، گفت: ببخشید حقیقتش من خیلی ترسیدم... شما عزرائیل هستید؟ میبخشید میپرسم.
مرد ناشناس نگاهی به او انداخت و بعد با خونسردی و آرامش گفت:
ـ نه، من مأمورم، خودمم منتظر مرگم. اما تو نگران نباش، ما باید بریم.
ـ پس این چی؟
ـ این دختر مُرده. عجله کن ما باید بریم. من کار دارم. صبح میان جمعش میکنند. بلند شو ماشین رو روشن کن در عوض کارم داره با تو تموم میشه.
راننده آرام و با اندوهی تمام از روی نیمکت برخاست و مرد ناشناس سر دختر جوان را روی کیفش قرار داد و او را همانجا خواباند و بعد به اتّفاق براه افتادند.
ـ راجع به امشب زیاد فکرتو مشغول نکن، به جایی نمیرسی.
ـ بله. چشم. مطمئن باشید به کسی حرفی نمیزنم... بیچاره اون دختر جوون... حالا بفرمایید کجا باید برم؟
ـ برو همونجایی که منو سوار کردی!
ـ شما به گمونم تو بلوار سوار شدید.
ـ برو همون جا.
ـ اطاعت میشه.
آنگاه مرد ناشناس دست در جیبش کرد و چند اسکناس دیگر بیرون آورد و گفت:
ـ بیا اینا رو بگیر، دیگه طلبی نداری.
ـ ممنونم، نیازی نیست خواهش میکنم مهمان من باشید.
ـ من مهمان کسی نمیشم. گفتم بگیر. ضمناً سفارش و خرید برای زنت فراموش نشه. اینم بگم مبادا از اتّفاقات امشب با کسی حرفی بزنی.
ـ غلط می کنم حرفی بزنم، خیالتون راحت باشه، میبخشید شما منو کاملاً میشناسید، انگار از همه چی هم با خبرید...اما آخرشم خودتونو معرفی نکردید.
ـ من مال اینجا نیستم.
ـ بله. هر چی شما بگید. امکان نداره با کسی صحبت کنم. خیالتون راحت باشه.
ـ خیالم راحته. سریعتر برو!
و ماشین چند مسیر را پشت سر گذاشت و سپس وارد بلوار شد و در نزدیکی ساختمان نیمه تاریکی متوقف شد.
ـ گمون کنم همین جا بود سوارتون کردم.
ـ درسته، همین جا بود.
و مرد ناشناس بدون آن که نگاهش کند، گفت:
ـ انگار چیزی میخواهی بپرسی، بگو نترس.
و ناگهان سکوت ژرفی برقرار شد و راننده با ترس نگاهی به چهره مرد ناشناس انداخت و آرام گفت:
ـ راستش همیشه به این فکر میکنم که من چقدر عمر میکنم. گویا شما خبر دارید، اگه میدونید میشه به منم بگید؟
و مرد ناشناس که چشم به مقابلش دوخته بود بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و بعد سرش را پایین کشاند و همین که مقابل پنجره نیمه باز قرار گرفت، نگاهی به مرد راننده انداخت و گفت:
ـ تو خیلی وقته مُردی، خودت خبر نداری!
ـ باورم نمیشه، انگار دارم خواب میبینم.
ـ یه چیزی شبیه همینه. فهم این اسرار در اندازهی تو نیست. برو دنبال کارت!
و آنگاه مرد ناشناس قامتش را راست کرد و پیش از آنکه ماشین براه بیافتد، در سایه روشن راهی خلوت ناپدید شد. مرد راننده که به مسیر او خیره مانده بود کم کم داشت در سکوت وهمانگیزی غرق می شد اما با این حال صدای ضربان پر اضطراب قلبش را میشنید که در آن زوایای تاریک مشغول کنار هم چیدن جملهی هفت کلمهای و هراسانگیز آن مسافر مرموز بود!
15/7/1396
نظرات