حسن خادم

چند سال پیش خانه‌ی ما در یک آپارتمان چهارطبقه‌ای قرار داشت. من و مادرم در طبقه دوم ساکن بودیم و درست روبروی ما زن میانسالی به نام آذرخانوم به تنهایی زندگی می‌کرد که گاهی دخترش می‌آمد و در کارها به او کمک می‌کرد. این زن بیشتر وقتش را با ما می‌گذراند. کمی افسرده بود و سنش به شصت می‌رسید اما پیرتر نشان می داد. شوهرش یک نظامی بود، یک افسر نیروی هوایی که سال‌ها پیش مرده بود. آذرخانوم بیشتر با خاطراتش زندگی می‌کرد. یادم می‌آید بعدازظهر یکی از روزها آلبومی را به دستم داد و گفت:

ـ اینو ببر خونتون همین امشب بشینیم با هم نگاش کنیم. خیلی عکسای‌ جالبی تو این آلبومه، خصوصاً عکسی که کنار قبر خدابیامرز بابام انداختم. عاشق اون عکسم، اما قول بده نگاش نکنی تا من بیام!

من هم به او قول دادم و بعد آلبوم عکس را به خانه آوردم و مادرم را در جریان گذاشتم. قرار شد شام دور هم باشیم و بعد به اتّفاق آلبوم را ورق بزنیم و او از خاطراتش بگوید اما هنوز دو ساعتی به آمدن او مانده بود که زنگ خانه‌ی ما به صدا درآمد. پشت در آذرخانوم بود و او با چهره‌ای گرفته و رنگی نسبتاً پریده گفت:

ـ عرفانه جان منو ببخش نمی‌تونم بیام، به مادرت بگو یه وقت دیگه تهیه ببینه، امشب اصلاً حال ندارم. حتماً فشارم به هم ریخته، می‌خوام یه کم استراحت کنم...مادرت کجاست؟

ـ رفته بیرون میادش... عیبی نداره، یه دفعه دیگه، انشاءالله کسالت برطرف شد عجله ای نیست. اگه کاری دارید براتون انجام بدم؟

ـ نه، دستت درد نکنه، فقط خواستم خبر بدم منتظرم نباشید، آلبومو بعدآً با هم می‌بینیم، پیشت باشه، از مادرتم عذرخواهی کن.

آذرخانوم این را گفت و داخل آپارتمانش شد. مادرم وقتی از خرید برگشت او را در جریان گذاشتم. آذرخانوم هر وقت فشارش بالا می‌رفت بهم می‌ریخت. یکدفعه آلبومش فکرم را به خود مشغول کرد. روی مبل نشستم و به سمت کتابخانه چشم دوختم. آلبوم داخل یکی از طبقاتش بود. خیلی دلم می‌خواست آن را تماشا کنم اما جلوی خودم را می گرفتم. درثانی به او قول داده بودم. آن شب موقع خواب نمی‌دانم چرا به یاد پدرم افتادم. سه سالی می‌شد که براثر تصادف فوت کرده بود اما من حضورش را در خانه به خوبی احساس می‌کردم.

اواخر شب همین که به خواب رفتم ناگهان رؤیای عجیبی در ذهنم جان گرفت. پدرم روی مبل نشسته بود و داشت به آلبوم آذرخانوم نگاه می‌کرد. نمی‌دانستم مرده است. بعد آن را بست و بدون آن‌که حرفی بزند از خانه بیرون رفت. داخل اتاقم شدم اما همین که به سالن برگشتم دیدم در کف اطاق جسدی که با پارچه‌ای سفید کفن‌پیچ شده ، قرار گرفته است. آذرخانوم بود که در میان کفن آرام خفته بود! از مرگ او ناراحت بودیم اما از دیدن کالبد بی‌روحش ترسی نداشتیم. وضعیت آنقدر عادی جلوه می‌کرد که ما مشغول کارهایمان بودیم تا این‌ که ناگهان چشم من دوباره به کفن و جسد آذرخانوم افتاد. انگار داشت تکان می‌خورد فوراً مادرم را صدا زدم. او هم تعجب کرد و هر دو به سمتش رفتیم. وقتی در کنارش قرار گرفتیم او کفن سفیدش را گشود و همانجا نشست. از دیدنش به تعجب افتادیم زیرا آذرخانوم تقریباً چهل سال جوانتر شده بود. دختری بود با موهایی صاف و صورتی بی‌آرایش و چشمانی مشکی و درشت. ما را نشناخت. پرسید کجا هستم؟ من با هیجان گفتم آذرخانوم منو نمی‌شناسی، عرفانه هستم... وای چقدر جوون شدید!

چیزی نگفت و بلافاصله از کفن بیرون آمد. نگاهی به من و مادرم کرد و بعد در خانه را گشود و رفت. داشتم به مادرم می‌گفتم آذرخانوم چرا ما رو نشناخت که یکدفعه چشمم به آلبوم عکس‌هایش افتاد و ناگهان از خواب بیدار شدم. صبح قبل از رفتن به سر کار رؤیای دیشب را برای مادرم تعریف کردم و من داشتم راجع به جوان شدن آذرخانوم حرف می‌زدم که یکدفعه صدای زنگ خانه بلند شد. در را باز کردم کسی نبود. از پایین بود. مادرم پای پنجره رفت و گفت:

ـ آمبولانس اومده، چرا زنگ خونه ی مارو زدند؟

بلافاصله گوشی آیفون را برداشتم و مردی از پشت خط گفت:

ـ منزل آقای قیاسی؟

ـ نخیر، ببخشید، زنگ بغلی رو بزنید، واحد چهار.

هر دو نگران شدیم. در خانه را گشودیم و من بی‌معطلی زنگ خانه‌ی آذرخانوم را زدم. دخترش الهه در را باز کرد. نگران و مضطرب بود. بعد از سلام و احوالپرسی تعارف کرد و ما داخل شدیم. آذرخانوم حالش بهم خورده بود و الهه اورژانس خبر کرده بود. لحظاتی بعد دو نفر مرد داخل شدند و مشغول معاینه‌ی او شدند. فشارش بالا بود و آن دو پرسش‌هایی می‌کردند اما دخترش که تازه آمده بود نمی‌توانست پاسخ‌های مناسبی بدهد. من با ناراحتی عازم محل کارم شدم و یکی دو ساعت بعد با مادرم تلفنی تماس گرفتم و او گفت که آذرخانوم را به بیمارستان انتقال داده‌اند. غروب وقتی به خانه برگشتم مادرم حسابی پکر و ناراحت بود. چشمانش قرمز بود. من هم نگران آذرخانوم بودم. احساس خاصی داشتم و همین که حالش را پرسیدم یکدفعه مادرم زد زیر گریه. گویا حدود ساعت دو بعدازظهر دچار سکته مغزی و ایست قلبی شده و در جا فوت کرده بود. با شنیدن خبر فوت آذرخانوم ضعف همه‌ی بدنم را فرا گرفت و همانجا روی نیمکت از حال رفتم. مادرم کنارم نشست و هر دو حسابی گریه کردیم  و من بار دیگر به یاد رؤیای شب گذشته‌ام افتادم. خوابم تعبیر شده بود.

یادم می‌آید که دو روز بعد یعنی روز پنجشنبه قرار بود مجلس ختم آذرخانوم در محله‌ی قدیمی خودشان واقع در خیابان شاپور برگزار شود. آن روز تعطیل بودم و من و مادرم به اتّفاق یکی دو نفر از همسایه‌ها قرار شد در مجلس ترحیم او شرکت کنیم. داشتیم خودمان را آماده می‌کردیم که ناگهان چشمم به آلبوم قدیمی آذرخانوم افتاد. هنوز تا موقع حرکت یک ساعتی مانده بود. بلافاصله آلبوم را برداشتم و مشغول تماشایش شدم. کمی بعد مادرم نیز به من ملحق شد و با تأسف و ناراحتی آلبوم را ورق می‌زدیم و به خودمان می‌گفتیم حیف شد، آخرشم قسمت نشد عکساروبا هم ببینیم. اما ناگهان در میان تصاویر سیاه و سفید و قدیمی چشمم به عکسی در صفحه‌ی آخر آلبوم افتاد که به شدت مرا به تعجب انداخت. آن تصویر آذرخانوم را در سن حدود بیست سالگی نشان می‌داد. دو سه شاخه گل سفید در دستش بود و در پای قبر پدرش ایستاده و به من زل زده بود. مادرم همین که هیجان مرا دید پرسید چی شده و من با تعجب به او گفتم این تصویر شبیه همون خوابیه که دیده‌ بودم. در اون رؤیا آذرخانوم خیلی جوون شده بود، دقیقاً با همین قیافه و لباس از کفن بیرون اومده بود. و آن وقت بود که هر دو متعجب و حیرت‌زده به آن عکس قدیمی خیره ماندیم. یادم می‌آمد که آذرخانوم گفته بود به این عکس خیلی علاقه دارد، عکسی که کنار قبر پدرش انداخته بود. دقیقاً همین دختر بود که از کفن سفید بیرون آمده بود!

یک ساعت بعد عازم مجلس ترحیم شدیم. مقابل در مسجد الهه دخترش به اتّفاق خاله اش یعنی خواهر کوچک‌تر آذرخانوم به استقبال ما آمدند و بلافاصله همگی به گریه افتادیم. تسلیت گفتیم و به اتّفاق دو زن همسایه در گوشه‌ای نشستیم. مجلس زنانه نسبتآً شلوغ و پر از زمزمه و گریه بود. هر کسی با بغل دستی خودش مشغول صحبت بود و گاهی نیز با تأسف سر خود را تکان می‌دادند و اشکشان را پاک می‌کردند. در همین اوضاع و احوال بود که ناگهان دختر جوانی وارد مجلس ترحیم شد و من با دیدنش چیزی نمانده بود قلبم از جا بایستد. آب به دهانم خشکید. باورم نمی‌شد. آن دختر جوان دو سه شاخه گل سفید به دست داشت و چهره‌اش بسیار شبیه آذرخانوم در آن عکس قدیمی بود حتی پیراهنش  و چیزی که مرا بیشتر متعجب نمود لحظه‌ای بود که آن دختر جوان هنگام ورودش چشمش به من افتاد و تبسمی کرد و عبور کرد. هیجانم آنقدر بالا گرفته بود که به نفس نفس افتادم. مادرم متوجه حالتم و پریدگی رنگم شد. او هم از دیدن آن دختر و شباهتش به جوانی آذرخانوم تعجب کرده بود. با ناباوری به یکدیگر چشم دوختیم اما من پاک گیج و منگ شده بودم. نکته‌ای که مادرم متوجه آن نشده بود این‌که آذرخانوم در آن عکس قدیمی بر سر قبر پدرش دو سه شاخه‌گل در دست داشت، مثل همین دختری که وارد مجلس شد. آن دختر همین که وارد شد شاخه‌های گل را به دست الهه دختر آذرخانوم داد و بعد از تسلیتی در گوشه‌‌ای درست روبروی ما نشست! از همانجا نیز دختر جوان وقتی چشمش به من می افتاد و انگار که مرا می‌شناخت با تبسم سرش را تکان می‌داد و من احساس می‌کردم چیزی نمانده از حال عادی خارج شوم.

مدتی گذشت و من نفهمیدم آن دختر غریبه چه وقت آنجا را ترک کرده بود اما در پایان مجلس از الهه دختر آذرخانوم راجع به آن دختری که به او چند شاخه گل داده بود پرسیدم. او گفت چهره‌اش آشنا بود اما او را نشناختم. و از آن جایی که حال مناسبی نداشتم دیگر در این باره با او حرفی نزدم. مجلس که تمام شد بیرون مسجد کمی ازدحام بود. خوب دور و برم را نگاه کردم و با چشمانم گشتی در میان جمعیت پراکنده زدم تا شاید دوباره او را ببینم. اما او رفته بود.

یک هفته گذشت. به گمانم پنجشنبه بود یا شایدم جمعه که یک وانت خالی مقابل خانه‌ی ما توقف کرد و دقایقی بعد الهه به اتّفاق شوهرش و یکی دو کارگر مشغول تخلیه منزل آذرخانوم شدند. من و مادرم با چای و میوه و ناهار از آن‌ها پذیرایی کردیم. اما قبل از رفتن آن‌ها مادرم متوجه آلبوم قدیمی آذرخانوم شد و از من خواست فوراً آلبوم را تحویلشان دهم. همین که آلبوم را به دست گرفتم گریه‌ام گرفت. روی مبل نشستم و شروع کردم به ورق زدن و تماشای عکس‌های قدیمی آن. در همان حال به یاد همان عکس قدیمی در پای قبر پدرش افتادم. دقیقاً در صفحه‌ی آخر آلبوم قرار داشت. صفحه آخر را گشودم و ناگهان جیغی کشیدم. مادرم سراسیمه خود را از داخل آشپزخانه به من رساند. وقتی از موضوع باخبر شد مات و حیران ماند و آن وقت بود که کم کم چیزی شبیه ترس وجودمان را فرا گرفت. باور کردنی نبود زیرا هر چه گشتیم آن تصویر قدیمی آذرخانوم در پای قبر پدرش را نیافتیم. بدنم سرد شده بود و همانجا روی نیمکت افتادم. دقیقاً مثل یک جنازه. مادرم آلبوم را به دست گرفت و خودش هم یکبار دیگر آن را زیرورو کرد. عکس ناپدید شده بود و مادرم چون باورش نمی‌شد دوباره آن را ورق زد، حتی داخل قفسه‌های کتابخانه را خوب نگاه کرد. حال حرف زدن نداشتم و با اشاره دستم مادرم فوراً آلبوم قدیمی را پایین پله‌ها تحویل الهه دختر آذرخانوم داد و لحظاتی بعد او خودش داخل خانه شد و با ما روبوسی و خداحافظی کرد و رفت. مادرم همین که او را بدرقه نمود آب قندی برایم آماده کرد و انگشترش را داخل آن انداخت و به زور کمی از آن را به خوردم داد و من در همان حال پرسیدم:

ـ مامان تو اون عکسو برداشتی؟

ـ می‌خوام چی کار اون عکسو؟ گفتم حتماً تو اون عکسو برای یادگاری برداشتی اونم بی‌اجازه!

و من قسم خوردم آن عکس را برنداشتم و او چاره‌ای نداشت که باور کند برای آن که مطمئن بود دروغ نمی‌گفتم. و همان شب خواب دیگری دیدم. آذرخانوم به همراه آلبومش آمد خانه‌ی ما و به من گفت:

ـ قول داده بودم بیام، دیدی اومدم! پس چرا آلبومو نگه نداشتی!؟

و بعد بدون هیچ ترس و وحشتی کنار هم نشستیم و مشغول تماشای آلبوم قدیمی شدیم. نمی‌دانستیم مرده است و همه چیز عادی به نظر می آمد تا این ‌که ناگهان در صفحه آخر آلبوم چشمم به تصویر جوانی اش افتاد که با چند شاخه گل در پای قبر پدرش ایستاده و با تبسم محوی که بر چهره‌اش نقش بسته بود، به من خیره نگاه می‌کرد! آذرخانوم دست روی عکس کشید و گفت:

ـ عرفانه جان همین عکسو می‌گفتم. چهل بابام خدابیامرز بود که این عکسو گرفتم خیلی دوستش دارم. می‌بینی چقدر جوون بودم!

۱۳/۸/۱۳۹۶