نگارمن 

همین‌طور که توی خونه‌‌اش دارم برای مهموناش چای می‌ریزم میآد کنارم می‌گه دوست داری عطرِ بهارِ نارنج‌شو؟!

بی‌توجه می‌گم نفهمیدم!

با نگرانی روشو بهم می‌کنه می‌گه تو یه چیزیت شده، حتما شده! حرف که نمی‌زنی، راه هم که نمی‌ری، نقاشی هم که نمی‌کنی!

می‌گم هیچی نیست، فقط خیلی خسته‌م! ذهن‌مو خوابوندم مامان جون، ولی نگران نباشین غذا می‌پزم، کتاب می‌خونم، فیلم می‌بینم، اتو می‌کنم. گاهی‌ام پامی‌شم در خونه‌ رو برای پسرک باز می‌کنم، گاهی‌ام پانمی‌شم خودش کلید می‌ندازه میآد تو. می‌گه خب اینا که همه‌ش بده!

راست می‌گه همه‌ی اینا بده. وقتی عطر خوشِ بهارِ نارنج به مشامت نمی‌رسه یعنی از کتاب و موسیقی و سیب و سایه هیچ نمی‌فهمی! یعنی مسافری شده‌ای با ته‌مانده‌ای از زندگی‌ات که در ایستگاه، از قطار جامانده‌ای، بارت به دوش به ستونی سنگی تکیه کرده‌ای تا راهی بیابی. یعنی سال‌ها اضطراب‌هایت را شمرده‌ای، سال‌ها از قعر تاریکی در طلبِ آفتاب و آزادی جان داده‌ای! جان خسته‌ات را به خیابان کشانده‌ای و فریادش کرده‌ای! جوانه به خاک سپرده‌ای، جوانه!

میهنِ من مسافر جامانده‌ی قطارِ بهارهای نارنج شده است، چهل‌و چهار بهار! اما راهی سفری تازه، هر چند پیاده، هر چقدر بی‌نان، حتما به مهمانی نور و ستاره و سپیدی خواهد رسید.