خدا
 
بن لوری
ترجمه : عادل بیابانگرد جوان
 
در باره نویسنده :
 
بن لوری متولد ۱۹۷۱ در داور نیوجرسی است. از او تا کنون دو مجموعه داستان کوتاه و یک داستان کودکان منتشر شده است :داستان هایی برای شب و چند تایی برای روز (۲۰۱۱) بازیکن بیس‌بال و فیل دریایی - در فارسی فیل دریایی و قهرمان بیس‌بال(۲۰۱۵) و  داستان‌های سقوط و پرواز (۲۰۱۷) که هر سه با ترجمه اسد امرایی به فارسی منتشر شده‌اند. لوری پیش از نوشتن داستان کوتاه ، مدتی به فیلمنامه نویسی پرداخت. اوموسیقی‌دان هم هست که تاثیرش را در همین داستان او می‌توان دید. او در حال حاضر در لس آنجلس زندگی می‌کند و در کلاس های فوق برنامه دانشگاه یوسی‌ال ای به تدریس داستان کوتاه مشغول است
داستان های لوری متاثر از ساختار قصه‌‌هاست. در بسیاری از داستان‌ها، او از یک فضای واقع‌گرایانه آغآز می‌کند و به تدریج داستان  را به فضاهای غیرواقعی سوق می‌دهد. طنز در داستان‌های او جایگاهی ویژه دارد و به طرق مختلف گاه با یک گفتگو و گاه با ساختن یک فضا آن را می‌سازد.
داستان خدا اول بار در ژانویه سال ۲۰۲۰ منتشر شده است.
 
*************
 
روزی روزگاری مردی بود که از نفس کشیدن خسته شده بود.
 با خودش گفت عجب چیز مزخرفی است  این .
 باری بر آن شد که جلوی نفس کشیدن را بگیرد اما فهمید که نمی تواند چون هوا مدام می‌رفت تو و می آمد بیرون.
 به فکر فرو رفت .
رفت پیش دکتر.
گفت : چطور می توانم جلوی نفس کشیدن را بگیرم؟
دکتر گفت : نمی توانی و نگاهی غریبی به او انداخت .آگر نفس نکشی یعنی که مرده ای.
مرد گفت : مرده؟
رفت خانه و فکر کرد .مدتی در آشپزخانه نشست.
گفت : خبُ پس با این حساب باید بروم و بمیرم.
و سرانجام رفت و کاری را که می باید انجام می داد داد.
 
وقتی در ملکوت بیدار شد ، نگاهی به دور و بر انداخت.
با خودش گفت: چطور آمدم اینجا.
به پایین نگاه کرد و دید هنوز شش‌هایش در حال دم و باز دم است.
با خودش گفت : این دقیقا همان چیزی بود که نمی خواستم پیش بیاید.
 
در همین لحظه ، فرشته ای رد می‌شد.
مرد پرسید : ببخشید مسئول اینجا کیست؟
فرشته گفت: خدا و به بالای تپه اشاره کرد. آن بالا زندگی می‌کند.
مرد گفت : عجب ! حالا این خدا چه شکلی است؟
فرشته ابروهایش را در هم کشید و هاله دور سرش را کمی خاراند.
گفت: راستش را بخواهید خداوند بی شک خیراندیش است، گرچه برخی معتقدند کمی سخت‌گیرست.
مرد گفت : سخت‌گیر.
 
مرد رفت بالای تپه و در خانه‌ی خدا را زد.
صدا آمد که دارم می آیم.
در باز شد-خدا بود.
خدا گفت:بله، مشکل چیه؟
مرد گفت : مشکل این است که من هنوز دارم نفس می‌کشم.
خدا گفت: از نفس کشیدن خوشت نمیاد؟
و رفت سمت مرد و در دستش او را گرفت و فشار داد .
گفت : حالا بهتره؟
مرد گفت : نه یا دست کم سعی کرد که بگوید. مشکل اینجا بود که نمی توانست کلمه ای بر زبان بیاورد. نمی توانست کاری بکند ، حتی نمی‌توانست نفس بکشد. دست خدا عجیب قوی بود.
آخ ، وای ،مرد با خودش داشت فکر می‌کرد که ناگهان همه چیز کم کم سیاه شد.
و خلاصه هشیاری مرد تا به آنجا تحلیل رفت که نقطه‌ای از آن به جا ماند و آن نقظه هم کورسویی زد و خاموش شد.
آنگاه خدا به جسد مرد در دستش نگاه کرد.
گفت: آی‌ی ، و دورش انداخت . آن وقت دست‌هایش را با جلوی شلوارش پاک کرد و برگشت مشغول دیدن تلویزیون شد.
در این میان آن بیرون، جسد مرد  از میان ابرها افتاد به پایین. و باد به او شلاق می زد ، باد حسابی شدید. بعد باد در دهانش فرو رفت.
مرد که دوباره زنده شد گفت : وای
و ناگهان نفس کشیدن برایش بسیار خوشایند شد.
مرد گفت : وای وای ! چه خوش است زنده بودن.
بعد چشمش به زمین زیر پایش افتاد که انگار داشت بالا می‌آمد.
 
مرد گفت: آی ، آی خدا ،‌نه نه نه!
 
به خود می پیچید و تلاش می کرد تا چیزی را بگیرد. اما البته که چیزی در آن بالا نبود. او داشت از آسمان سقوط می کرد.
عاقبت شروع کرد به خندیدن.
 
مرد گفت : خب، گویا همین هست که هست.
به تماشای دنیایی نشست که به سمتش هجوم می‌آورد.
و فکر کرد که زندگی اش اکنون رو به پایان است.
عجب ، فکر کرد که آدم بدشانسی است.
 
به همین دلیل یکهو ذهنش انباشته شد از کارهایی که هرگز در زندگی اش انجام نداده بود. او هرگز کوه نرفته بود. هیچوقت محله برانکس را ندیده بود. هیچگاه در زندگی اش یاد نگرفته بود آواز بخواند.
 
بسیار خب ، مرد با خودش اندیشید کوه ها که دور از دسترس اند و از اینجا هم که نمی شود رفت به محله برانکس.
و بنابراین با اندکی خجالت گلویش را صاف کرد .
و بعدش زد زیر آواز.
 
ترانه‌ی کوتاهی را که در جا ساخته بود خواند . متنی در باره چیزهایی که در خاطرش بود.مردم و مکان‌هایی که می شناخت. رویاهایی که داشت.داستان های مختلفی که آدم‌ها برایش تعریف کرده بودند.
در باره فکرهایی که هنگام رانندگی  در اتومبیلش به ذهنش  رسیده بود، در باره بهترین مسابقاتی که در بولینگ انجام داده بود آواز خواند.در باره ی دختری که ازش در دبیرستان خواسته بود با هم بیرون بروند و در باره پسری که با دختر ازدواج کرده آواز خواند.در باره گربه‌اش که فرار کرده بود و زیر ماشین رفته بود خواند،در باره برنامه های  تلویزیون آواز خواند.در باره بستنی و پودینگ تاپیوکا خواند ، در باره هزاران چیز گوناگون ترانه خواند.
 
آواز ، سرود ، موسیقی مذهبی خواند. باله ، لالایی و کانن خواند. ترانه های پاپ خواند و بعدش کانتری و بلوز. یاد موسیقی جاز افتاد و شروع کرد به بداهه خوانی.
 
مرد در حالی‌که سقوط می کرد آواز خواند و خواند و خواند.
 
و آن بالا در ملکوت ،‌خدا از تلویزیون تماشا می کرد.
و پس از مدتی خدا گوشی را برداشت و شماره گرفت و صدای زنگ تلفن بلند شد.
 
وقتی که بالاخره کسی گوشی را برداشت، خدا گفت : آره تو هم داشتی همینو می دیدی؟ کانال ۴۰۰۰۰۰۱۲  رو میگما؟ من می خوام برای یک فصل دیگه قرارداد این بابا رو تمدید کنم.
البته که مطمئن ام. گفت و گوشی را گذاشت.
 
و بلافاصله  آن پایین ، سرعت سقوط مرد کم شد، او که نزدیک بود به زمین بخورد ، به جای اینکه با سرعت زیاد به زمین اصابت کند و بمیرد ،به آرامی روی دو پایش به زمین فرود آمد.
 
مرد گفت : وای. در حالی که تلو تلو می خورد اندکی ایستاد ، بعد زانوهایش خم شد و بر زمین نشست.
وسط مزرعه‌ای نشسته بود. دستش را روی سینه اش گذاشت.
تند تند شروع به نفس کشیدن کرد.
مرد گفت: به خیر گذشت و مختصری خندید.
 با خودش گفت: عجب ماجرایی بود!
و وقتی نفسش سرانجام جا آمد،‌بلند شد و رفت خانه.
و دوباره مثل قبل زد زیر آواز.