«ونوس ترابی»
(این داستانی ادامهدار است. برای شروع، از «شاهخال» به بعد بخوانید.)
مگر آدمها در چند صورت به دیوار تکیه میدهند؟ وقت آشفتهذهنی، خستگی یا درماندگی.
کدام را باید در صورتش میکاویدم؟ کدام که بشود دلی خوش کرد یا دستکم خود را گول زد که باباجان! این هم آدم است. خسته میشود. درمانده میشود. از پا میافتد. با همان دستی که باتوم برمیدارد، میتواند انبوه موهای دست خودش را نوازش کند یا حتی عرقش را بگیرد و قطره چکانی بیندازد روی فرش خانهات. عدل هم با همان انگشتی که در سر بچهات فرو کرد تا ساکتش کند.
راستی خالهایش کجا بود؟ آنهمه خال را یکجا مگر میشود چال کرد؟ اگر اسم خودم را روی ساعدش ندیده بودم، چطور میتوانستم این نگاه پاچهگیر وحشی را با آن چشمهایی که با یک سلام، سرتاپایت را یک نفس میبوسید تطبیق دهم؟
صدای مازیار دیگر نمیآمد. حتمی یک گوشهای خوابیده بود. پاهایم نای ایستادن نداشت. روی زمین وا رفته بودم. درست روی مدار ادرار مازیار. شاش بچه را کشیده بودم به تنم. بوی زردچوبه یا ادویهای دیگر میداد. یتحمل بوی داروهایش بود. چه به خورد این طفلکی میدادند تا آرام باشد و کاری به روزگار آدمهای «عادی!» نداشته باشد؟ کاش وردی دوایی چیزی شبیهش پیدا میشد تا به خورد بابا و امثال بابای ناکسش میدادیم.
-جناب سروان اتفاقی افتاده؟ بیام بالا؟
صدای بیسیمش بود. هردو از جا پریدیم. او دستکم دیوار را داشت تا نگهش دارد. من همان شاشی بودم حالا که به عمق فرش فرو رفته بود.
-دارم میام. حواست جمع باشه!
نگاهش آوار شد روی بیچارگیام. چه باید میگفتم؟ فحش؟ چه باید میپرسیدم؟ سگ پاچهگیر کدام ارگانی؟ یا خبرچین کدام دیوثخانه ولایی؟ نباید فریاد میزدم؟ نباید مردم را روی سرش میریختم؟ باتوم بیشرفیاش که روی زمین بود. کلتش ولی هنوز پر فانوسقهاش.
سردم بود. بوی کثافت میدادم. تمام پنجرهها باز بود و شاش مازیار داشت روی تنم میماسید. بلند شد. با همان چیزهای آویزان از تنش. آستینش را کشید روی اسم من. ساعدش آخ هم نگفت. با همان پوتینهای گلی، راه افتاد توی اتاق خوابم. میخواستم فریاد بزنم: بیهمه چیز لجن! کجا؟ اما زبانم نمیچرخید. دیدنش بعد از چهارسال آزگار آوارگی و طرد شدن و دروغ، آسان نبود. دیدنش بعد از آنهمه سوزنی که به چشمم فرو کرده بودم که برای پول نان و داروی بچهاش...بچهام تا صبح بیدار بمانم و ترجمه کنم، قصه یک دیدار عاشقانه و شیرین نبود. حالا فقط یک باتوم میدیدم و آن سر کم موی آنکارد شده که شباهتی به شاهخال من نداشت. حالا ساعدی نیمه تیره با رگهای برجستهای را میدیدم که بیشتر خالهایش را پاک کرده بود و تنها یک اسم زنانه کوچک روی استخوانش چرک میگرفت.
دنبال چه رفت؟ تختخواب تکنفره؟ قاب خالی از مردی دیگر؟ کشویی خالی از قرص و پاکتهای مربع کوچک؟ چرا به دستشویی نمیرفت که ببیند این خانه نه جای تیغ ریشتراشیست نه موزر ریش و موی مردانه؟ اصلن چرا جلوی در را نپاییده بود تا حالیش شود هیچ کفش سایز ۴۰ به بالا در این خانه جفت نمیشود. نشده است هرگز. چرا سطل آشغال خانهام را چک نمیکند تا ببیند بچهای که دارد چهارساله میشود را هنوز قنداق میکنم.
صدای زیق گریه و «اِ» معترض مازیار بلند شد. از او ولی صدایی درنمیآمد. خودم را روی فرش کشیدم. سمت در اتاق خواب. نکند دارد بچهام را خفه میکند؟ نکند میخواهد هیچ مدرکی از خون کثیفش نماند هیچجا؟ پس سراغ من هم خواهد آمد. صدای مازیار بلندتر شد.
-دست به بچهم نزن عوضی!
یک لحظه سکوت. هردو آمدند سمت در. مازیار از ماسک کت و کلفت آویزان بود و او سعی داشت کلاه را از دست بچه بیرون بکشد. اما اینبار انگشتش را در سر بچه فرو نمیبرد. شین را هم نمیکشید. فقط سعی داشت مازیار را از شیلد یا همان ماسک بزرگش جدا کند. به سمت بچه رفتم و دستهایش را از بند ماسک جدا کردم. دادش بلندتر شد. ماسک برایش تازگی داشت یا چه؟ بوی بابای بیشرفش را میداد یا چه؟ صدای فریاد هزاران نفر در لایههای کلاه بیغیرتی بابایش پیچیده بود یا چه؟ فریاد با جان بچهام خوب میخوانْد، نه؟ بچهام فریاد درد و حرفی که فهمیده نمیشود را خوب میدانست، نه؟
پیچیدمش در خودم. لگد میزد و میخواست سمت کلاه برود. سمت بابا؟ خفه شو لعنتی! بابا کدام کثافتیست؟ این آدمکش آدمفروش که اگر بابایت باشد، همینجا کار خودم و تو را تمام میکنم.
او دوید سمت آشپزخانه. با حوله کاغذی برگشت و انداخت کنارم روی زمین. حق دارد. ما جزام داریم. آزادی اگر بخواهی یعنی درد بیدرمان گرفتهای. یعنی تنت نباید به تن بقیه بخورد. هوایی میشوند. هوایی همان جزام است.
چقدر با خودم حرف میزنم. چرا حرفی با او ندارم؟ چرا زبانم که شبانهروزی چند دفعه او را به دادگاه میبرد و بی شنیدن دفاعیه، حکم تیربارانش را میداد حالا، عدل حالا که اینجاست و دارد بدبختی من و بچه خودش را تماشا میکند، خفقان گرفته است؟ این چه زبان خاک بر سریست؟
مازیار آرام گرفته بود و سکسکه پس گریه را در میان پستانهای من یک درمیان بیرون میداد و بینیاش را به بازوی من مالید.
-جناب سروان؟ من دست تنهام قربان. از مرکز نیرو نفرستادن هنوز. شما کجایید؟ اینا دارن کمکم پیداشون میشه از خونهها و خیابونا...
-اومدم.
داشت میرفت. حالا چکار کنم؟ چطور از این خانه جمع کنم و بروم؟ نکند برگردد سر به نیستمان کند؟
داشت میرفت اما وسط راه برگشت. کلید خانه را از جاکلیدی قاپید و نگاهی به هردومان انداخت و در را بست. گفتم حالاست که کلید بیندازد و در را قفل کند که سر فرصت برگردد و کارمان را تمام کند!
نکرد.
بگذار برگردد. بگذار فکر کند در این چهاردیواری، دو نفر به او تعلق دارند یا خون و عشقش را به یدک میکشند.
تا دیشب دلم میخواست تمام شوم اما حالا وقتش نیست! حالا باید با همین بچهای که آب بینیاش دارد روی لبهاش میخشکد و منِ شاشْ مانده به پوست در هم فرو برویم، بخزیم در باتوم او. بتن شویم روی سرش.
همین حالا که صدای زنانهای از سر خیابان میآید:
زن، زندگی، آزادی
ادامه دارد...
- اول: شاه خال
- دوم: بومرنگ
- سوم: جانور
- چهارم: چشمِ یاری
- پنجم: دودمان
- ششم: آدمها و سؤالها
- هفتم: قنداق
- هشتم: آبی که از سر میگذرد
- نهم: سوسکدانی
- دهم: افسار
- یازدهم: شانزده ثانیه
- دوازدهم: خانه داغ
- سیزدهم: سه زن
عالی. شما شاه قلم ما هستید.
مادر و پدر به کنار، چه بر سر این بچه بدبخت می آید؟ نه پدرش آدم است، نه از مهر مادر بهره می برد.
و به این فکر کردم که شکی نیبست به مروز زمان تعداد بیشتری از اعضای خانواده علیه شوهران و پسرانی که دستشان به خون آغشته است، خواهند شورید. اما هنوز کم نیستند زنانی که دلگرمی می دهند و آتش جنایت پیشگی را روشن نگه می دارند. نرم و ماکیاول وار.
ممنونم برای تشویق همیشگیت جهان عزیز.
یکی از دغدغههای فکری همیشگی من، همین زنان یار غار خونریزان بوده...آیا نمیبینند؟ آیا میشه اینطور بیتفاوت بود و با مردی همسفره و همخانه و همبستر شد که نفسش هم بوی خون میده؟
باید این موضوع رو بیشتر مطرح کرد.