مرتضی سلطانی



پیرمرد آن کنار آرمیده است. شیون ها آرام شده، شاید هم گوش من نمی شنود. پیرمرد آنجاست: همین دیروز اما در گوشه ای دیگر بود و نفس می کشید، زنده بود و به او حریره بادام دادم و امروز در گوشه دیگر اتاق است اما نفس نمی کشد: گویا مرگ بهمین اندازه نابهنگام و صاعقه وار سر میرسد. 

همسرش در حین گریستن هر از چندگاه نگاهی به من می اندازد و به یاد همه می آورد که من خیلی به همسرش محبت داشته ام. از لطف او که بگذریم، برای من او یک بیمار و بهانه ای برای درآمد نبود(البته بواقع بود اما من دیگر این جنبه را از یاد برده بودم) راستش به پیرمرد عادت کرده بودم و رشته ای ما را بهم پیوند میداد؛ رشته ای از عواطف و تعلقات احساسی. دائم می خواهم این فکر را از سرم بیرون کنم ولی فوت او یعنی بیکار شدن من و قطع ولو موقت درآمد.

بچه ی کوچکی که لابد نوه پیرمرد است ،چمباتمه زده کنار بسترِ مرگ پیرمرد. کودک با کنجکاوی ملحفه را از روی پیرمرد کنار میزند و به چهره مرگ چشم می دوزد! چشمان کنجکاو کودک در این سیمای بی حرکت و سفید و بی خون، لابد تنها "باباجان" را می بیند که بی حرکت است و حتما خوابیده. و وقتی نمیتواند او را بیدار کند، همین که کودک دست دراز می کند تا شکلاتی را در دهان بابا جانش بگذارد مادرش فورا می دود و کودک را می برد. در عالم کودکی برای او شکلات چیزی ست که حتی وقتی مرده باشی هم نمی توانی به آن نه بگویی.

به یاد می آورم: و با سفری در زمان به ده سالگی ام سفر میکنم،وقتی از این کودک شش،هفت سالی بزرگتر بودم: وقتی که اول بار چهره ی مرگ را دیدم.

با برادرم داشتیم برمی گشتیم رفته بودیم عقب ضایعات. توی بیابان بودیم و من یکباره قدری جلوتر، عروسکی صورتی رنگ را دیدم که پای کپه ای از نخاله های ساختمانی افتاده بود. گونی ام را زمین گذاشتم و رفتم به هوای برداشتن عروسک. با خودم گفتم عروسک را می برم برای خواهرم، تا در قبالش فردا ظهر او برود از همسایه آب بیاورد. نزدیکتر اما دیدم، عروسکی در کار نیست، و این تن بیجان جنینی ناخواسته است. یکساعت بعد سکه های چرخ زنان کنار جسد کودک روی خاک می افتادند، به عنوان کفاره. تازه دیدم که بر پوست مایل به صورتی تن اش، گرد و غبار نشسته. 

همسر پیرمرد آمد سر من را بوسید و از گذشته مرا بیرون آورد و رفت. با دیدن دوباره نعش پیرمرد، یادم آمد: غریب اینجاست که مرگ همواره  شگفتی می زاید، حتی وقتی سه سال در بستری بیماری باشی و مرگ محتمل هم باشد وقتی سر میرسد که گویی چونان یک شگفتیِ خارج از اراده ی ماست: همانطور که تولد ما نیز خارج از اراده ی ما ممکن می شود. 

مرگ احتمالا این بزرگترین واقعیتی ست که نمی خواهیم آنرا ببینیم. با آنکه مرگ درست با زاده شدن در ما هست: هر تولدی شروع حرکت ما بسوی مرگ است. شاید این عدم پذیرش مرگ، از این واقعیت ریشه می گیرد که ما نمی توانیم عدم را، فقدان مطلق را در ذهنمان تجسم و تصور کنیم و از آن تصوری دقیق داشته باشیم: شاید به این خاطر که هیچگاه نمیتوانیم از عدم تجربه ای خودآگاه بدست بیاوریم. اگر این فقدان مطلق را چیزی بگیریم که بنا به ماهیتش نباید با هیچ جلوه ی هستی مند و مادی ای قابل انطباق باشد، اینکه اولین کار برای تجسم فقدان مطلق در ما تصور کردن سیاهی ست، تنها فریب عقل است، زیرا این سیاهی محض هم خودش چیزی ست: هم به منزله ی رنگ و هم به منزله ی یک تصویر.

شگفت اینجاست که ما حتی نمیتوانیم به حقیقتِ روشن ترین و برجسته ترین نمود هستی مندی ما یعنی «اکنون» نیز راه یابیم و به همین میزان ناتوانیم: زیرا تا بخواهیم آنرا در ذهن مان تجسم کنیم و معرفتی از آن بیابیم اکنون دیگر از دست رفته و به زمان گذشته پیوسته!

بنابراین ما تنها حامل مرگ و حاملِ اکنون هستیم: زیرا ما خودمان اکنون هستیم یعنی وجودمان زمان را در امتداد خودش از گذشته و بعد به سوی آینده امتداد وصل میکند. آیا مرگ اکنونِ ابدی ست؟ شاید. بهر روی قدر مسلم این حرف ماتریالیست ها که مرگ را نابودی و تمام شدن تلقی می کنند دقیق نیست زیرا اطلاعات یعنی دی ان ای ما نابود نمیشود، اتم های ما نیز نابود نمیشود، گرچه کالبد ما پوسیده خواهد شد. اما ما هیچگاه خودمان را بصورت یک جسم در نظر نمی آوریم بلکه ما «من» خودمان را در نظر می آوریم من نیز تجلی خودآگاهی ماست: که با آن می توانیم از خود بیرون برویم و آینه وار خود آرزمندمان را در آن بازتاب بدهیم.

ناگهان بغضی که انتظارش را نداشتم به سراغم می آید و اشک در چشمانم فرو می چکد. براستی این تصور که انسانی را دیگر نخواهیم دید تلخ است.

البته همانطور که درک ما از خود نه چونان یک جسم که همچون «من» است که نخست نطفه اش در ذهن ما شکل می گیرد،پس با مرگ هر عزیزی نیز او در ذهن ما می تواند به زندگی اش ادامه دهد.

 

روزنوشت های یک پرستار خانگی