کم کم فقط موهایش پیدا بود

شیدا محمدی

 

مردی که دوست می داشتم هفت سال در سایه زیست و چون سایه خنک بود. چون سایه دراز بود بر سر من. سایه های روشنی داشت دستانش. سایه های تاریکی داشت زبانش. از زیر سنگ همچون مارمولک می جست و هر بار که افتاب را پهن می کردم بر تن تیره اش، رنگ عوض می کرد. گاه صورتی و روشن، گاه سرخ و خشمگین و گاه بی رنگ بود و بسی مهربان. اما از هفت سالگان که گسستیم، سایه هایش تیره تر شد. سایه های قهر، سایه های اشتی هر بار از پس روزی دیگر. انقدر پاهایش را در بوته های دلخوری پنهان کرد که کم کم فقط موهایش پیدا بود، موهای قشنگش که گاه چون گندم روشن بود و گاه چون کاه تیره. یک روز سنگ پشت شد و دیگر از سایه اش بیرون نیامد.