از دیشب تمام ذهنم مشغول بود. از دیشب ده بار اون دو تا شماره تلفن رو نگاه کرده بودم و از خودم پرسیده بودم: "این منطقیه که بهشون زنگ بزنم؟  "  منطق شاید پررنگ ترین قانون زندگی من باشه. و پررنگ و سخت،  گاهی خیلی سخت، برای من که اینقدر احساساتی و جزئی نگرم! من آدم خیلی خیلی احساساتی هستم ولی همیشه و همیشه بر اساس منطقم تصمیم گرفتم و زندگی کردم.

به اون دو تا شماره تلفن باز نگاه کردم و باز از خودم پرسیدم: "آخه منطقیه  بعد از چهل و چهار سال زنگ بزنم؟ " و از خودم پرسیدم :" چی بگم؟  بعد از سلام چی بگم؟  خنده دار نیست از یکی که چهل و چهار سال خبر نداشتم زنگ بزنم و بپرسم حالتون چطوره؟  "
و بعد از خودم پرسیدم اگر از من پرسید حالت چطوره من چطور و با چه و چند جمله حال چهل و چهار سالم رو بهشون جواب بدم؟ "
و دوباره از خودم پرسیدم: "منطقیه؟"

جواب سوال هامو نمیدونستم ولی فکر کردم به خودم و اون آدمها این تماس رو مدیونم. به آدمهایی که معلم های من بودن وقتی من فقط دوازده ساله بودم و در مدرسه ای که من عاشق لحظه لحظه ی دو سال تحصیلم در اون مدرسه بودم. و چهل و چهار سال فرصت نشده بود که اینو بهشون بگم.

متنی نوشته بودم راجع به خاطره ی اون سالها. خیلی ها خونده بودن ولی از میون این خیلی ها فقط یک نفر آرام و بی‌صدا متن رو به دست صاحب خاطره که مسئول کتابخونه مون بود رسونده بود. بعضی از آدمها منبع خیرند. آرام و بی صدا آدمها رو مثل یه پارچه ی رنگارنگ تیکه دوزی به هم میدوزن.
و اگر آدم به پژواک این خوبی ها جواب نده،  صداها در دل زمان دور و گم میشن. من دلم نمیخواد خوبی ها گم بشن.

شماره ها رو گذاشتم جلوم و به اولی زنگ زدم.
یه صدایی بعد از چهل و چهار سال گفت:
--الو بفرمایین
از همون لحظه من انگار دوازده ساله بودم و یاد تصویر مردی افتادم که همیشه تند تند و مثل میخ صاف راه می‌رفت.
--سلام آقای نصرالله زاده. بد موقع که زنگ نزدم؟
--خیر خانم. شما؟
--شما حدس بزنین.
--نمیدونم. یه راهنمایی کنین.
از خودم پرسیدم آخه چه راهنمایی از دخترک دوازده ساله ای میتونم بکنم که الان پنجاه و شیش ساله س؟ 
ترجیح دادم دوازده ساله باشم. چشمامو بستم و از  آقاهه ی اون طرف خط پرسیدم:
--این هفته دو تا کتاب به من میدین آقای نصرالله زاده؟ 
صدا بلافاصله گفت:
--آخ آخ از اون مدرسه ای؟؟  یادم اومد یادم اومد. همون که اون نوشته رو نوشته، مژگان...

ولی فامیلم یادش نیومد. خودم بهش گفتم.
با اون سوال جهل و چهار سال رو در ده ثانیه طی کرده بودیم. حال ایشون رو نمیدونم ولی اشک من ریخت. آخرین باری که باهاشون صحبت کرده بودم درست روزی بود که اعلام کردند مدرسه بسته میشه.
یه عالمه حرف زدیم. صمیمی و مهربون و مشتاق بودند. حالا که فکر میکنم حتی  درست یادم نمیاد چی گفتیم. فقط خوب یادمه  که خیلی خوشحال شده بود. منم خیلی خوشحال بودم.
با خودم فکر کردم: "چه کار منطقی کردم که زنگ زدم."

برای تلفن بعدی شجاع تر شده بودم. تلفن زنگ خورد و برخلاف انتظارم یه خانم جواب داد:
--الو بفرمایین
--سلام خانم. خوبین؟  من میتونم با آقای زمانی حرف بزنم؟
--بله دارن با تلفن دیگه ای صحبت میکنن،  شما؟ 
من ولی حاضر نبودم لذت سورپرایز کردن کسی رو بعد از چهل و چهار سال از دست بدم حتی اگر قرار بود بی ادب به نظر بیام. خودم رو زدم به اون راه و تکرار کردم:
--میشه با خودشون صحبت کنم؟ 
با تعجب دوباره پرسید: --شما خانم؟ 
--میشه بعدا خودشون بهتون بگن کی هستم؟ 
خندید و گفت: --تلفن شون تمام شد.
و دوباره یه صدا بعد از چهل و چهار سال گفت:
--الو بفرمایین.
--سلام آقای زمانی. حالتون خوبه؟ 
--مرسی. شما؟
--شما حدس بزنین آقای زمانی
--صداتون خیلی خیلی آشناست ولی یادم نمیاد کجا شنیدم.
--بعید میدونم صدای من بعد از اینهمه مدت براتون آشنا باشه.
اصرار کرد: --نه نه خیلی آشناست. شما؟؟ 
مژگان ِدوازده ساله جواب داد:
--آقای زمانی زنگ زدم بپرسم کلاس ریاضی امروز تشکیل میشه؟
--من امروز کلاس نداشتم. چهارشنبه کلاس داشتم.
--یه کم قبل از کلاس چهارشنبه رو میگم. باید برگردین عقب تر آقای زمانی.
--چقدر؟ 
--چهل و چهار سال آقای زمانی. من از مدرسه ی استعدادهای درخشان زنگ میزنم و دوازده سالمه.
و اسممو بهشون گفتم.
ایشون رو هم شوکه کرده بودم. وزن چهل و چهار سال از زندگی آدمها چقدره؟  روی شونه های من امروز خیلی سنگین به نظر میومد.
با آقای زمانی هم خندیدیم و حرف زدیم و به صداش که با ذوق و غرور برام تعریف می‌کرد که با چند نفر از هم کلاسی ها و هم مدرسه ای هام در تماسه گوش دادم. گفت: "یادم می‌کنند" خوشحال بود.  با لذت گفت :-به بچه اش ریاضی درس میدم.
فکر کردم : "معلم ها چه خوشبختن."

تماس های فوق العاده ای بود. باز به خودم گفتم: "خیلی منطقی بود که زنگ زدم." خیلی خیلی خوشحال بودم و از پشت تلفن صدای خوشحالی معلم هام رو هم شنیده بودم. هممون خوشحال بودیم و عامل خوشحالی هممون اون منبع خیر بود.
یه فابل صوتی کوتاه براشون گذاشتم و تشکر کردم. و با خودم فکر کردم: "منطقیه که بدونن که چقدر همه ی ما رو خوشحال کردند."

امروز خیلی روز خوبی بود. من دوازده ساله بودم.

# مژگان
May 29, 2022