کجایی ماه روشن من؟

شیدا محمدی

 

شبی که ماه مراد از افق طلوع کند
بُود که پرتو نوری به بام ما افتد

چه مرادی بود؟ دستان تو که در تاریکی بام مرا می جست و صدای نفس های بلند جواهر خانم از اتاق کناری به گوش می رسید. چراغ زنبوری کم جانی در اتاق می سوخت و من پاهایم را در خودم جمع می کردم و هر چه بیشتر لحاف سنگین و بودار را روی خودم می کشیدم. با پالتوی سیاه و شال سیاهی خوابیده بودم. موهای بلند و نرمم را دو گیس بافته کرده بودم تا میان خاک ها و خاکستر خانه ی پیرزن نپیچد. تو از این پهلو به آن پهلو می گشتی و هر بار نزدیک تر و گرم تر می آمدی تا نفس های من.

کجای دستانت بودم ماهِ مراد؟ کجای دستانت جا ماند از فرودگاه مهر آباد؟ کجای تنهایی سهراب بود که من و تو بی زمزمه در هم نگریستیم و چون دو طفل جا مانده از کاروان غروب گریستیم. کجای شب، پالتو و شال سیاه مرا آویختی که چنین سوگوار نشاندی ام در ابیانه سرخ؟

دستانت دستانت دستانت که مهربان ترین مام وطن بود مرا کجای آن خاک لعنتی نشاند که سبز نمی شود هنوز؟ مرا تا پای کوهسار پله های سنگی می بردی در برف های تهران و منِ شوریده از خویش و شیدایِ تو، کفش از پا می کندم و تمام سرازیری را می دویدم در برف ها و تو چون آهویی سرگردان از پی ام تا می رسیدیم به دامنه کوه و فریاد می زدی بایست دیوانه!

و من غلت می زدم در برف تا می خوردم به سنگ های جویبار سنگی و تو سر در جوی روشن آب می کردی که پر از گوله های پاکِ برفِ نو بود و چشمان قشنگ و مهربانت را در آب سرد و زلال می کردی و به پهنای خواستن و نتوانستن می گریستی.

آه کجایی پرتو نور من؟ سر در کدام سوراخ درخت کنم تا بِرَهَم از ناله های بی تاب شبانه؟ همچون آن عاشق چینی که در درختی  سوراخی کند و با آن راز دل گفت و بعد با گل پوشاندش. تو تمام سوراخ خالی دلم را با گِل نا فراموشی پُر کردی و رفتی؟ کجایی ماه روشن من؟ جز دستانت که در آن سرزمین ملعون مدفون کردم هیچ بر دست ندارم هنوز.