مسابقه انشای ایرون

 

تب لرزه های هذیان آلود

مرتضی سلطانی

 

امروز صبح به اصرار فئودور خواب دیشبم را برایش خواندم. خواب که نه، به کابوسی هولناک می مانست. راستش صبح بیدار که شد و صورتی صفا که داد، وقتی به او گفتم که این کابوس را دیده ام و درست بعد از دیدنش و پریدن هراسناکم از میانه ی آن حال تب آلود، در دفترم نوشته بودم اش، با اشتیاق و ناشکیبایی خوشایندی خواست که زودتر آنرا برایش بخوانم.

بعد از خوردن مختصر صبحانه ای که من از شوق به چند لقمه کوچک خلاصه اش کردم،برایش خواندم؛ البته با این قید که در نوشتنش خواسته ام اندکی هم نوع نوشتنِ شکوهمند او را تقلید کنم که گاه به نوشتن در میانه ی تب و لرزی که تیره پشت را از عرقی سرد پوشانده می ماند: به پیشانی بلند و سیمای خفته فئودور عزیز زل زده بودم. برایم عجیب بود که آدمهای سرشناس از نزدیک بنظر با آنچه در عکسها یا طرحی از صورت شان می بینیم انگاری فرق دارند.

در این فکرها بودم که خوابم برد و بعد در اعماق سیاهی سیالِ دنیای رویایم، پسربچه ده ساله ای را به خواب دیدم. و این سیمای معصوم و رنج کشیده با موهای سفید و چشمانی گود رفته که به دو دگمه سیاه می مانست در گودیِ چشمخانه، صورتِ تجسم یافته و مرئی شده از آن کودکی بود که سالها پیش در کتابی سرگذشت روزهای اسارتش را خوانده بودم: کودکی آلمانی و یهودی تبار که در روزگار جنون آلود نازی ها به آشوویتس فرستاده شده بود و در اردوگاه: یعنی در میانه ی آن رنجِ گذر کرده از سرحدات ناممکن خودش، و در تجربه سبوعیت و دردی که مهابتی هولناک و دوزخ گون یافته بود، زبان مادری اش را از یاد برده بود و نمیتوانست آلمانی صحبت کند! کودک بینوا زبانی را که تا همان چند ماه پیش مثل بلبل بر زبانش جاری میکرد یکباره از یاد برده بود و تا مدتها دیگر نتوانست به زبان مادری سخن بگوید.

شاید از تصور چنین ژرفنای تصور ناپذیر و هول انگیزی بود که ناگهان خودم را اسیر در جعبه ای مکعب مانند و فلزی و تاریک دیدم که از بیرون چون جسمی بود بی هیچ شکاف و روزن مثل تخم مرغی که از رَحِمِ قدرتی قدار بیرون افتاده بود. در آن زندان جعبه مانند بنا بود زنده به گورم کنند و آنگاه که دیگر نفسی نماند و مرگ میرفت تا فرا رسد به طرزی شگفت آسا از غمی سرشار شدم که خود هم زنده ماندنم را وعده میداد و هم از عجزم می آمد: عجزِ آنکه باز نتوانسته بودم ناممکنی را ممکن کنم: در رویا مرگ خود را تجسم بخشم!

عجیب هم نیست چون آدمی هرگز نخواهد توانست مرگ خود را ببیند و آن فیلسوف که نامش را از خاطر برده ام حق داشت که: "مرگ هرگز جزو شمول تجربه زندگی ما نیست!"از پس آن عجز، یکباره و از نو خودم را در حالی دوباره هولناک یافتم: تنم از گرما شعله می کشید و بازوی دو دستم در دستان زورمندِ دو سرباز سیاه پوش و بی صورت بود، با پای برهنه و در زمینِ باران خورده و سردِ صبحی زمستانی به سوی تیرک بلندی می رفتم که تا دمی دیگر می باید بر آن چون پرچمی آویزان می ماندم و اعدام میشدم!

نگاهی به اطراف انداختم: میدان گاه یکسره خالی بود و تنها در افق چند نور نئون کم رمق  چشمک میزد. به سانِ نوجوانی ام که دیدن نورهای نئون را همیشه با شوق جلوه هایی از دنیایی تازه میگرفتم، مشتاق و دستخوشِ جذبه ای کم دوام با چشمانم، نورهای نئون را بلعیدم و آنگاه در اندوه ژرف و شیرینِ این لحظه واپسین، باز آن کودک را به چشم دیدم که می کوشید چیزی بگوید اما نطقش کور شده بود و تلاش رنج آورش به تقلای مذبوحانه ام می مانست در آن هنگام که دیگر طناب نفسگاهم را یکسره بسته بود!

فکری شدم که این انقطاع کلام، این بریدگی زبان و ناکفایتیِ واژه ها آخرین سنگرِ خالی شدن آدمی ست، رسیدن به آن مرزی ست که در آن آدمی و چیزها، همه در یک هیچی نام ناپذیر مستحیل می شوند. من را البته آنقدرها دندان تیزِ واقعیت گاز گرفته که بتوانم مدعی باشم مغاک را به نگاهی کوتاه دیدم و یا دهانۀ دوزخ را در یک نظر. اما این کودک بینوا دیری در مغاک چشم دوخته و زیسته بود و آنگاه که دیری در مغاک چشم بدوزی، آنچه می بینی دیگر در بیان ناشدنی ست چیزی ست که نمیتوان در مرزهای ناکافیِ واژه ها جای گیرش کرد؛ چنان که گویی پیامبری خدا را به چشم دیده باشد و آنگاه از همرهان شکاکش دائم بشنود که: چه دیدی؟ چگونه بود؟

آری تو را، چنان مغاکی، یارای وصف نیست. مغاک که هیچ، بی هیچ زبان پریشی چگونه میتوان از دردی که هیچش کناره نیست، گفت؟ گاهی هم که خودم خواسته ام تجربه ای هولناک را که از سر گذرانده ام بنویسم (و تجربه های هولناک ام اکثرا رشته ای نامرئی به سوی فقر و بیرحمی دارند مثلا آن روزی که از فرط گرسنگی نان و رب خوردیم!) خود را در میان حالی چنان تب آلود و هولناک و تلخ یافته ام که از رعشه ی ذهن و وجودم، تنها راه علاج را توسل به یکجور زبانِ آشوب زده و لکنت وار یافته ام که در آن گویی همه واژه ها دستخوش تب لرزه هایی هذیان آلود به حالِ تشنج افتاده اند، انگاری که واژه ها صرع گرفته باشند!

از یادداشتهایم برای داستان بلندِ "زباله گرد و فئودور داستایوفسکی" یا "من و فئودور"