در تاریکی مطلقِ پارکینگ

مرتضی سلطانی

 

اعتراف میکنم که در زندگی ام سه بار دزدی کردم، همه هم بخاطر بی پولی:

در ده سالگی، از کانون پرورش فکری، سر جمع ده، پونزده تایی کتاب دزدیدم.

در بیست و هفت،هشت سالگی از یک کتابفروشی کتابِ "مادام بوواری" را دزدیدم.

و برای سومین بار و در سال ۱۳۹۰ هم: ساعت ۱۱ شب،وسط یک کوچه خلوت، پیکان سفیدی در تاریکی ایستاده. دو سرنشین این ماشین منم و علی. هر دو زل زده ایم به درِ ساختمانِ نیمه سازی در آن دستِ کوچه.

من کمی نگرانم و چندباری نفسم را به بیرون فوت می کنم. علی با حالت جدی چهره اش می فهماند که اصلا موافق این حالم نیست، بعد سوالی کنایه آمیز را هم ضمیمه ی این جدیت می کند تا دیگر حسابی ادب شوم؛

علی: "پاپیون کردی؟ ترسیدی؟ ها؟"

و البته من ترسیده ام اما حالا از اینکه بزدل جلوه کنم.

میگویم: "اونقدری که فکر میکنی نه. ولی خب هر کی با یه ذره عقل موقع دزدی میترسه."

علی: "باز میگه دزدی! این جاکشِ بداصفانی "نصر" از ۲۷۰۰ ما فقط یه تومنشو داد. درسته یا نه؟ بعدم با بهونه های ... س خَری از بقیه پول، گُندایِ باقرم نداد بِهمون. پس دزدی نیست."

حرفهایش درست است. سیگاری می گیرانیم و میکشیم. باز نگاهمان می کشد به درِ ساختمان نیمه ساز. هر دو میدانیم که آن اتاقِ روشن و بی پنجرۀ طبقه دوم محل زندگی حسنعلی ست؛ که الان هم مهمان دارد: مصطفی برادرِ من. مصطفی ظاهرا برای سر زدن و گپ دوستانه رفته آنجا اما در واقع هدف دیگری دارد!

حسنعلی،مردِ مورد اعتماد "نصر" (صاحب ساختمان)، البته نه نگهبان ساختمان، بلکه گچکشِ اینجاست که از لردگان آمده و شبها هم در این ساختمان میخوابد. حقوق نگهبانی نمیگیرد بنابراین مسئولیتی هم بر ذمه اش نیست.

چند دقیقه ای که میگذرد، بالاخره مصطفی آرام درِ پارکینگ را باز گذاشته و دوباره به داخل ساختمان و طبقه دوم می رود. بی درنگ هر دو - با یک گونی سه خط در دست - به سمت ساختمان نیمه ساز می رویم.

در تاریکی مطلقِ پارکینگ، علی با نور کم رمق موبایلش همه جا را می کاود تا اینکه آنچه دنبالش هستیم را می یابد. حالا و در کنار چند سبد پر از تکه های نبشی و براکت هایِ مخصوصِ آهن کشیِ آسانسور، کارمان را شروع می کنیم: نبشی ها را یکی یکی و آرام میگذاریم توی گونی هایمان.

من برای اینکه ذهنم به جنبه های منفیِ کارمان بند نکند، عکسی از سینماگر محبوبم " آنتونیونی" را در نظر می آورم و فکرم را بندِ مرورِ جزئیات چهره اش میکنم: موهایی جوگندمی، نگاهی فکورانه و بویژه لبهایی عبوس که محکم بهم فشرده شده: انگار که بخواهد هرگونه امکان حرف زدن را برای این آدم کم حرف منتفی کند.

همچنان که مشغولم ناگهان گوش تیز میکنم و با شنیدن صدای کسی که از پله ها پائین می آید، درونم را چاهی حس میکنم که دلهره در آن بصورت پوک شدن و ریختن تکه هایی از خاکِ دیوارۀ چاه، جلوه گر می شود. صدای پا آرام تر و بعد قطع می شود: حسنعلی به دستشویی داخل حیاط رفته و بعد از اتمام کارش برمیگردد؛ از صدای نزدیک شدن اش به شک می افتیم که دارد به سمت پارکینگ می آید.

هر دو ترسیده ایم. با لمس دست علی می فهمم که دستهایش را محکم به زانوهایش چسبانده: شاید برای اینکه از شدت ترس زانوهایش نلرزند. من اما به شکم ام چنگ میزنم، زیرا ترس دیگری هم دارم: شنیده شدنِ سروصدای شکم ام که به وقت ترسیدن و اضطراب، حالتی مثل دل پیچه پیدا میکند.

هنگامِ آمدن، حسنعلی ناگهان پا شُل کرده و می ایستد، و من میتوانم تکه ای از بدنش را ببینم که دارد تابلو برقی را با نور موبایلش وارسی کرده و زیر لب آهنگ "دایه دایه وقت جنگه" را می خواند؛ ما میدانیم که او مردی ست مهربان، که اگر کار به دعوا و جنگ بکشد دیگر دوست داشتنی نیست!

بعد انگار که بخواهم حضورش را به هیچ بگیرم و از شجاعتم مطمئن شوم ذهنم را بندِ این سوالِ پوچ میکنم: آیا مرحوم پدرم هیچوقت فیلمی از "ژاک تاتی" دیده بود؟

بلافاصله  چیزی می بینم که کلِ خاطرات پدر و تاریخ سینما را از سرم می پراند: حسنعلی وارد پارکینگ می شود و آن روبرو، در فاصله ی سه چهار متری - و پشت به ما - می ایستد. بعد با موبایلش به پاکت های سیمانِ جلویش نور می اندازد.

با تمام یاخته هایم آرزو میکنم که کاش میشد برای این لحظه تکه ای از این تاریکی که در آن هستم باشم: یک سیاهیِ اثیری و سیال که حضورش را همه بدیهی و بی اهمیت می بینند. حسنعلی چیزی زیر لب می گوید و برمیگردد.

فقط یک لحظه نور انداختن به این سمت میتوانست براحتی ما را نشانش بدهد، اما این اتفاق نمی افتد! او به سمت راه پله رفته و از دید رس ما خارج می شود. باور نکردنیست؛ حتی تصور میکنم شاید عمدا ما را نادیده گرفته!  بهرحال در یک چیز تردیدی ندارم: با میزانِ آدرنالین خونم می شود یک تانکر سوخت را پر کرد! 

اندکی بعد از رفتن حسنعلی، بی درنگ گونی بر کمر، از ساختمان بیرون میزنیم. از دستِ چپِ کوچه یک پراید به سمت ما نزدیک می شود، حالا فاصله ی تا ماشینِ علی، طولانی ترین راه دنیاست. میکوشیم بی جلب توجه رفتار کنیم اما دو آدمِ گونی بر دوش در این وقتِ شب، حتی دسته یِ کورها را هم به شک خواهد انداخت.

سوار ماشین که می شویم، پراید از کنارمان رد شده و برای لحظه ای نگاهم با نگاه راننده آن گره میخورد.

به علی میگویم: "علی گازشو بگیر بریم دو تا کوچه اونورتر بگیم مصی بیاد. میترسم حروم زاده این پرایدیِ برگرده."

علی هم بی درنگ می پذیرد و راه می افتد...

دو روز بعد که سه نفری نبشی ها و براکِت ها را به پول نزدیک کردیم، نفری ۱۰۰ هزار تومن به هر کدام مان میرسد. یعنی سرجمع و بابت ۱۳ روز کار و ۱۷۰۰ طلب، تنها ۳۰۰ هزار تومان گیرمان آمده؛ آنهم اینطوری.

شب که میشود، ناگهان تصادفا به یاد می آورم: مرحوم بابا هیچوقت فیلمی از "ژاک تاتی" ندیده بود!