مردی که قرار بود زندگی اش را از نو شروع کند

مرتضی سلطانی

 

این مرد که دستمال یزدی را چپانده زیر کلاه بیسبالِ روی سرش و حالا کونه ی سیگارِ بهمنِ چول مگسی اش را تف میکند پائین سکو و نیم ساعتی هست دهان بی دندانش دارد به جویدن چیزی تکان می خورد و چهل دقیقه ای هم هست که دارد کارتن ها را بار ترانزیت میکند و همین مرد که چون می کوشد پرتلاش و کوشا جلوه کند گاهی این وسط زور هم زیاد حرام می کند و سر و صورتش خیس عرق است و بیست روزی هست اینجا در سردخانه پیش ما کار می کند و ۵۰ بهار از عمرش گذشته اما صورت پر چروک و چرمی طورش پیرتر نشانش میدهد و این مرد که چهل روز است بعد از دو سال حبس از دو زندان آزاد شده (زندان دستگرد و زندانِ اعتیاد به هروئین) و زنش در آن دو سال طلاق غیابی گرفته و دخترشان را برده مشهد پیش پدر و مادرش. این مرد که حالا میخواهد دوباره زندگی اش را از نو بسازد اسمش احمدآقاست.

دو هفته بعد در دفتر یادداشت های روزانه ام درست زیر همین متن در مورد احمد آقا نوشتم:

پریروز احمدآقا در راه مشهد برای سر زدن به زن و دخترش تصادف کرده و جا در جا مُرده. زندگی گاهی چه قرینه هایِ تلخی میسازد: مردی که قرار بود زندگی اش را از نو شروع کند و بسازد حالا زندگی اش دیگر تمام شده.