خاطرات روزهای کرونایی

 

با "آگاتا کریستی" در قطار "اورینت اکسپرس"، با "افعی" در مهمانخانه قلعه "تول" فرانسه...

فیروزه خطیبی



درسال ۱۹۸۰ که من در نیویورک زندگی می کردم، کتابی منتشر شد به نام Serpentine که معنی آن به فارسی می شود چیزی شبیه به "حیله گر"، "موذی" و "مارصفت". کتاب تکان دهنده است و من خواندن آن را بخصوص در این روزهای کرونایی اصلا توصیه نمی کنم چرا که هم بی نهایت ترسناک است و هم فراموش نشدنی!

به هرحال کتاب به شیوه ای جذاب و گیرا و درعین حال قانع کننده بر اساس ماجراهای واقعی، توسط نویسنده ای به نام "تاماس تامپسون" نوشته شده بود و در رده بندی کتاب های "جنایی واقعی" و دلهره آور قرار داشت و در زمان انتشار، در مدت کوتاهی تبدیل به پرفروش ترین کتاب فهرست "نیویورک تایمز" شد.

سرپنتاین یا "مارصفت" بازسازی مسحور کننده ای است از زندگی مرگ آور و باورنکردنی مرد جوانی به نام "چارلز سوبحارج".  سوبحارج  با سفرهایی از این سو به آن سوی جهان – از بلوارهای پاریس تا مناطق پر فرازو نشیب کوهستانی "اورست" تا پست ترین محلات "بانکوک" و "هنگ کنگ" ردپای خونینی از وحشتی مرگبار و جنایاتی سردرگم کننده از خود باقی گذاشت. او سال ها پلیس ده ها کشور دنیا را به دنبال کشف جنایاتی که بیش از ۲۰ مورد آن به مرگ فرد یا افرادی منجر شده بود بدنبال خود کشاند و بعدها هم فقط با یک حکم ۷ ساله در شهر"دهلی" هند به زندان افتاد و بعد هم آزاد شد!

نویسنده کتاب "سرپنتاین" که بتازگی نت فیلیکس یک سریال چند قسمتی هم درباره آن ساخته ، روایت پر پیچ و خم و داستان واری است ازیک سری قتل های زنجیره ای و تلاش پلیس های بین المللی برای یافتن قاتل. اما بیش از هرچیز، کتاب خواننده را به جست و جوی انگیزه های درونی  "چارلز سوبحارج" این آسیایی تبار بسیار باهوش، پرجاذبه و درعین حال بی وجدان و بی نهایت خطرناک می برد.

در کتاب، ما با قربانی های "افعی" هم آشنا می شویم. افرادی که این جانی روانی با استفاده از مواد مخدر، از آن ها دزدی می کند، آن ها را شکنجه می دهد و بعد هم با بی رحمی آن ها می کشد. اغلب این افراد را  اشخاص مرفه در برخی از زیباترین اماکن تفریحی دنیا تشکیل می دهند و با همه هوش و جهان بینی هرگز نمی توانند حدس بزنند که "چارلز" با این همه نیروی جذب توجه و علاقه، می تواند تا این حد سنگ دل باشد و در نتیجه کاملا به او اطمینان می کنند.

در ۱۹۷۹ که در نیویورک زندگی می کردم،  برای انجام کار مهمی به شهر "تول" در ایالت نانسی، شهری در مرز بین فرانسه و آلمان سفرکردم. نانسی یکی از اولین اماکن استقرار انسان ها در ۸۰۰ سال پیش از میلاد مسیح در عصر آهن و زمانی که جوامع انسانی درکرانه های رود "میورث" می توانستند به آسانی به منابع سرشار آهن نقب بزنند بوده است. همانجا شهرکی بنام "نانسیوم" به زبان "گالی" یا سلتیک بوجود آمد که بعدها تبدیل به " نانسی" شد و در قرن دهم میلادی، "دوک ژرارد لورین" در قلب این شهر قلعه ای با پشته و بارو بنا کرد و آن را "نانسیولوم" خواند. این ناحیه در ۱۲۱۸ میلادی در آتش جنگ های معروف به "شامپاین" سوخت و با پیروزی "امپراطور فردریک دوم" یک بار دیگر با سنگ و سنگفرش بازسازی شد و فرمانروایان آن هم بارها در طول قرن ها عوض شدند. 

شهرک "تول" – همان مقصد من – در زمان رومی ها تولوم خوانده می شد و درقرن هشتم بخشی از شرق فرانسه بشمار آمد و تا امروز، هنوز هم تشخیص مرز آن با آلمان مشکل است. در قرون وسطی، "تول" به یک شهر آزاد تبدیل شد اما بعدها "هنری دوم"  آن را به فرانسه ملحق کرد. در اواخر قرن هژدهم و جنگ های بین آلمان و فرانسه، با شلیک ۶۴ توپ، برای آخرین بار از قلعه "تول" به عنوان محل دفاع از دشمن استفاده شد. سال ها بعد در روزهای پایانی جنگ دوم جهانی و همزمان با آزادی فرانسه بدست متفقین، آخرین افسران نازی بازمانده در منطقه، پیش از تخلیه "تول" برخلاف قوانین بین المللی، دست به یک جنایت بزرگی دیگر زدند و صد و یک تن از اهالی "تول" را اعدام کردند.

...

در یکی از روزهای  آخر زمستان ۱۹۷۹ در فرودگاه نیویورک بودم که خبر رسید هواپیما بعلت خرابی هوا تاخیر خواهد داشت. همانطور که توی راهروهای فرودگاه قدم می زدم و ویترین مغازه ها را تماشا می کردم، به یک کتابفروشی رسیدم که تمام قسمت جلوی ویترین آن با همین کتاب "سرپنتاین" پوشیده شده بود. من بی نهایت کنجکاو شدم که این کتاب تازه را بخوانم. درطول سه ساعتی که روی صندلی فرودگاه درانتظار پرواز هواپیما بودم، فرصتی پیش آمد تا  با خواندن همان صفحات اول به درون این کتاب شگفت آور و پرهیجان کشانده بشوم. داخل هواپیما، بازهم کنجکاو بودم و تا ساعت ها نتوانستم کتاب را زمین بگذارم. کتاب درباره دختران جوانی بود که تنها سفر می کردند و با "سرپنتاین" جنایتکار آشنا می شدند و بدون آنکه بدانند به دام او می افتادند. آنقدر به خواندن ادامه دادم تا اینکه بالاخره از شدت رخوت شراب فرانسوی که با شام خورده بودم چند ساعتی خوابیدم و در فرودگاه اورلی پاریس از خواب بیدار شدم.

البته لازم به توضیحه که من از بچگی به کتاب های جنایی علاقمند بودم و درواقع علاقه من به این نوع داستان ها با خواندن ادبیات کارآگاهی "آگاتا کریستی" نویسنده انگلیسی شروع شد که کتابهایش از لحاظ محبوبیت، در رده بندی ژول ورن و شکسپیر قرار دارد. این نویسنده با داستان های مهیج جنایی، عصر طلائی داستان های کارآگاهی را رقم زد. او که با کتاب هایی چون "تله موش" و "قتل بر روی رودخانه نیل" به معروفیت رسید، کتاب "قتل در قطار سریع السیر شرق" یا "اورینت اکسپرس" را در دوران اقامت در هتل "پرا پالاس" استانبول نوشت.

من در دوازده سالگی تقریبا همه کتاب های "آگاتا کریستی" را خوانده بودم. در آن زمان درخانه ای درخیابان "شاه" زندگی می کردیم که حیاط آن با چند پله به آشپزخانه، اطاق نشیمن و با چند پله دیگر به اطاق خواب ما بچه ها وصل می شد. در یک سالی که در آن خانه که در مجاورت "سینما شاه" قرار داشت زندگی کردیم من فیلم های زیادی را هم در همان سینما تماشا کردم. از جمله فیلم "برباد رفته" که در آن زمان یک باردیگر با شکل تازه "سینما اسکوپ" بر روی پرده بزرگ به نمایش درآمده بود.

خوب بیاد دارم که تابستان آن سال من با بلیت های مجانی که در گیشه سینما برای پدرم می گذاشتند، دوازده بار فیلم "برباد رفته " را تماشا کردم. همان روزها، برادر کوچکم صاحب یک بچه لاک پشت واقعی شد که یادم نیست از کجا آمده بود اما من اغلب شب ها از ترس اینکه لاک پشت به اطاق خواب ما بیاید خواب نداشتم.  هرچند مادرم گفته بود لاک پشت ها نمی توانند از پله ها بالا بیایند. بهرحال برادرم ساعت ها با این لاک پشت بازی می کرد و سرگرم می شد اما بالاخره بخاطر ترس و وحشت من، آن را به طریقی به جایی یا کسی بخشیدند و من از شر آن راحت شدم. زمستان همان سال، تصمیم گرفتم تحت تاثیر "اگاتا کریستی" یک کتاب جنایی بنویسم!

یک شب همانطور که اهل خانه در اطاق های پائینی جلوی تلویزیون نشسته بودند، من درطبقه بالا دراطاق خودم یک دفترچه جلد مقوایی آبی مدرسه را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. داستان من ماجرای دو دخترجوان فرانسوی بود که برای تفریح به یک شهر ساحلی می روند و در مهمانخانه کوچکی اقامت می کنند اما  نیمه های شب، دختر اولی - ژیزل - متوجه می شود که دوستش - ناتالی - در تختخوابش نیست. مدتی به دنبال او می گردد تا اینکه به ساحل دریا می رسد و ناگهان زیرنور ماه، درشبی که لاک پشت ها مشغول تخم گذاری هستند، زیر یکی از سخره های سیاه، متوجه پارچه لباس و نهایتا جسد دوستش زیر ماسه های سرد می شود.

با نوشتن این خطوط، ناگهان ترس عجیبی برمن غلبه کرد و از انعکاس تصویر خودم روی شیشه پنجره تاریک روبروی میزم وحشت کردم و از جایم پریدم و به سرعت خودم را به اطاق پائین رساندم و در آغوش مادرم قایم شدم. اهل خانه از این حرکت من متعجب شدند و وقتی ماجرا را تعریف کردم کلی خندیدند و این مسئله تا سال ها برای این و آن بازگو و موجب خنده و تفریح می شد! همین باعث شد من داستان نویسی را کلا کنار بگذارم.

حالا زمستان ۱۹۷۹ است و من در قطار سریع السیر پاریس – نانسی نشسته ام و علیرغم مناظر زیبا، کشتزارها و شراب کشی هایی که به سرعت از کنارمان می گذرند، به خواندن کتاب "سرپنتاین" ادامه می دهم. در این بخش از کتاب، دریکی از بارهای ساحل "کت دازور" دختر جوانی با "سرپنتاین" آشنا می شود و به اطاق هتل شیک و قیمتی اومی رود و بعد با خوردن نوشابه ای زهری، بیهوش می شود و پول و پاسپورت و لوازم شخصی اش را ... خلاصه تا به ایستگاه قدیمی شهر باستانی "تول" با قلعه و پل رومی اش برسیم من یک بار دیگر در خطوط کتاب و ماجراهای "افعی" غرق می شوم.

آفتاب غروب کرده و سوز و سرما غوغا می کند. به دنبال آدرس هتلی که در نظر دارم، از روی پل رومی قدیمی که که با زنجیری بر روی خندق خالی از آبی بنا شده به دروازه قرون وسطایی شهر کوچک می رسم. شهر تاریخی، سرد و خالی از سکنه به نظر می رسد و از همانجا چراغ تنها هتل کوچک  شهر را که با یک نئون آبی کمرنگ روشن شده  تشخیص می دهم. با اینکه تنها پاسی از شب گذشته اما بنظر می رسد رستوران های شهر تعطیل اند. 

همانطور که شال و کلاهم را سخت بخودم پیچیده ام  وارد هتل می شوم و زنگوله دربه صدا درمی آید. مهمانخانه کوچک هم در وحله اول خالی بنظر می رسد و کسی پشت پیشخوان هتل نیست. مدتی همانجا می ایستم و شعله در حال خاموشی "شومینه" را تماشا می کنم. هوای داخل چندان گرم تر از بیرون نیست. خسته ام و همانطور که فکر می کنم زنگ طلایی کوچکی که روی پیشخوان است را فشار بدهم یا نه، دری زیر پله های مارپیچ کوچک باز می شود و مرد میانسال چاق و اخمویی با موهای ژولیده قرمز وارد می شود و به فرانسه چیزی از من می پرسد. من به انگلیسی جواب می دهم که اطاقی برای دو شب لازم دارم.  مرد نگاهی به سر و پای من می اندازد و با همان صورت گوشتالود اخم کرده دفتر بزرگی را از پشت پیشخوان بیرون می کشد و بعد از مرور جزئیات پاسپورتم از من می خواهد دفتر را امضا کنم. بعد از دریافت مبلغ اجاره، مرد از میان کلیدهایی که روی دیوار پشت سرش آویزان است، کلید شماره ۱۳ را برمی دارد و آن را به دستم می دهد و بعد به بالای پله ها اشاره می کند. بنظرم می رسد که کلید همه اطاق های هتل همانجا آویزان اند. برای لحظه ای فکرمی کنم: "آیا من تنها مسافر هتل هستم؟"

با زحمت با ساک دستی بزرگم از پله ها بالا می روم  و در سکوت و تاریکی راهروهای باریک خودم را به طبقه چهارم می رسانم. اطاق نسبتا بزرگی است با پنجره ای با پرده های شیری رنگ کلفت. وقتی از پنجره اطاقم به خیابان سنگفرش شده باستانی نیم تاریک نگاه می کنم، متصدی پذیرش هتل را می بینم که با پالتو وکلاه و چترش، درحال قفل کردن در هتل است و چند لحظه بعد در تاریکی کوچه باریک قرون وسطایی ناپدید می شود.

صدای تق و تق رادیاتور شوفاژ، نشان از سرد شدن آن دارد. لباس خوابم را روی آخرین گرمای آن می گذارم و قطعه ای از شوکولاتی که از ایستگاه قطار خریده ام را گاز می زنم. کتاب "سرپنتاین" از توی کیف دستی ام به بیرون سر می خورد. آن را روی میزکنار تختخواب می گذارم و فکر می کنم برای گرم شدن دوش بگیرم. اما آب حمام ولرم است و بعد از چند دقیقه سرد می شود. اطاق سرد است و من با کلاه و شال گردن و یک پول اوور بزرگ وارد رختخواب می شوم. کتاب "سرپنتاین" با وجود همه وحشتی که  از تنها بودن در مهمانخانه ای ناشناس دارم به شدت وسوسه ام می کند.

به ماجراهای "چارلز" برمی گردم. یک جوان فرانسوی - ویتنامی هندی تبار که قربانیان خودش را از بین مسافران "جاده هیپی ها" که در دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی از ترکیه، ایران، افغانستان، پاکستان و هند می گذشت انتخاب می کند. او شیادی است خوش خط و خال که از هوش سرشار و جاذبه جنسی اش برای فریب مسافران ساده لوح استفاده می کند. زندگیش از همین طریق می گذرد. اما هربار که این افراد ازسوء نیت او با خبر می شوند چارلز آن ها را به قتل می رساند، می گریزد و از محل دیگری سردرمی آورد تا به جنایت هایش ادامه بدهد. در ماه های بین سال ۱۹۷۵ و ۷۶، بیش از ۱۲ نفر و به گفته ای شاید دوبرابر این تعداد به دست این جنایتکار روانی به قتل می رسند. با این همه و با وجود این همه "شر" و "بدی" من مثل فردخواب زده و هیپنوتیز شده ای به خواندن کتاب و توصیف جزء به جزء بزرگترین قتل های زنجیره ای عصر مدرن ادامه می دهم. داستان مسحورکننده است اما درک این مسئله که این حوادث واقعیت دارد پشت انسان را می لرزاند.

همانطور که این خطوط را می خوانم ناگهان صدای پایی می شنوم و ضربه کوتاهی به پشت در اطاقم می خورد. برای لحظه ای بدنم یخ می زند. وحشت تنها بودن دراطاق سرد یک مهمانخانه کوچک در شهری ناشناخته وجودم را فرا می گیرد. برای چند لحظه همان دخترک  ۱۲ ساله خانه خیابان شاه می شوم که از داستان جنایی خودش ترسیده.

کلاه پشمی ام  را پائین می کشم و همانطور که کتاب "سرپنتاین" را بغل کرده ام به یاد بغل گرم مادرم زیر پتو قایم می شوم. از فکر این که چه کسی پشت در اتاق من است، مهره های پشتم تیر می کشد و عرق سردی بر بدنم می نشیند. صدای نفس های تند خودم را می شنوم. می خواهم فریاد بزنم اما نمی توانم. زبانم بند آمده. به خودم می گویم اگر زنده ماندم حتما فردا از این هتل می روم. مدت زیادی به همان شکل زیرپتو می مانم تا بالاخره خوابی شبیه به بیهوشی به سراغم می آید.

صبح روز بعد با صدای چرخ دست فروش ها و بوی قهوه فرانسوی از خواب بیدار می شوم. صدای تق و تق رادیاتور شوفاژ، نوید گرما می دهد. با احتیاط از جایم بلند می شوم. لباس هایم را با عجله می پوشم و وسائلم را جمع می کنم. کتاب "سرپنتاین" را توی کیف دستی ام می گذارم. وقتی در اطاق را باز می کنم، روی زمین جلوی پایم، یک سینی کوچک با یک ساندویج ژامبون و یک بطری آب معدنی گذاشته اند. از مامو راخموی هتل موقع خداحافظی برای مهربانی اش و شام دیشب تشکر می کنم.