بهار گریزان

منوچهرکوهن

 

رهگذر می رفت و می خواند:

آسمان، خاموش است

عشق، دیگر نمی تابد

نمی بارد

نمی خواند

عشق، دیگر نمی روید

بر چشم ها،

بر دست ها

بر دلها،

نمی شیند

خزان قلب عاشق را

دگر رنگین نمی سازد

دگر در شهر صدایی نیست

خروش خشم دلداری

یا ندای نای دلبندی

دگر اندیشه را، ایمن نمی دارد

همه خاموش و حیرانند

چرا خورشید نمی خندد،

چرا دیگر آبشار نمی رقصد؟

همه مبهوت و گریانند

چرا ماهتاب، تن آب را دیگر نمی بوسد؟

رهگذر می رفت و می خواند

خوشا آنی،

که حیرانی،

پریشانی،

و ویرانی،

به پایانی نشیند…