حدود یک سال پیش در مجتمع رفاهی بین راه مثلا سنگهایمان را واکندیم. او میگفت و نمیگفت و من میشنیدم و نمیشنیدم. خلاصه انچه دستگیرم شد مطلب تازهای نبود، مسئولیتی بس خطیر داشت که حتی مرخصیهای گاهبهگاهش هم ریسکی امنیتی بود. ازم خواست تا بیش از این نه دنبال ارضای کنجکاوی خود و نه استخراج اطلاعات از او باشم. تصمیم گرفتم نباشم. فایدهای هم نداشت. او در پنهانسازی بسیار زبدهتر از من و توانایی شناسایی من بود. در پایان با اینکه چیز تازهای نگفت، خودم را قانع کردم که به هرحال نیمچه چیزی گفت. حال نوبت من بود که باید قانع میشدم که نشدم ولی به روی خودم هم نیاورم.
باز به همان سبک قدیم و معمول ادامه میدادیم. ولی راه را از نقطهای که قبلا در آن بودیم ادامه ندادیم. اشاراتی، ولو در لفافه، شده بود و دانستن من بهایی میطلبید. قدمی به دنیای رازهای او پیش رفته بودم و حال در یک ضد-حمله مرا غافلگیر میکرد. نوبت او بود که بهایی را برای آشکارسازی سربستهاش طلب کند. این بود که از ان به بعد چادر مشکی هم سر کردم. دیگر علنی گفته بود که در دستگاه است و به قول خودش سر و وضعم مناسب موقعیت او نبود. وقتی در ابتدای آشنایمان ازم خواست که در محافل خانوادگی در حضور نامحرم روسری سر کنم چیزی ته دلم لرزید. به او گفتم به شرط اینکه بعدا چادر را زورچپان نکنی و او قول داده بود. همان موقع از پیشنهاد چادر سر کردن خیلی عصبانی شدم ولی بعدا به این نتیجه رسیدم که اگر شبیه به زنان همکارانش باشم شاید راغب به دیده شدن با من شود. شاید این محدودیت تحمیلی باعث شود که بتوانیم با او آزادتر باشم.
پنج روز از زمانی که آن نامهی کذایی را دریافت کردم، میگذشت. نامهای که او را نشان که نه، نمادی از اهریمن میخواند. نامهای که انگشت اتهام را به سمت او گرفته بود به تنهایی باعث نشده بود اینطور بهم بریزم. شاید نفرتی که در چشمان زنی که نامه را بمن داد موج میزد علت این آشفتگی بود. ولی نه، حتی کراهت خفته در چشمان زن هم نمیتوانست مرا اینگونه از پا بیندازد. آن متن سرچشمهی حیات شکی که در من سیر میکرد نبود ولی شاید به آن جاودانگی میداد. توفانی از شک دهلیزهای قلبم را درمی نوردید، نفیر ویرانیاش در سرم میپیچید و شهوت انهدامش احساس برجا مانده در بیغولهی دلم را به خشم درهم میشکست و خردهریزهای احساس را ریزتر میکرد تا میل به مدارا از گوشه و کنار آن تراوش نکند. اینگونه شد که سودای رفتن بر دلم افتاد. گویا رفتن تسکینی بود بر درد بلاتکلیفی. شاید هم میل سست و کرخ ماندن وقتی وسوسهی رفتن چنین غوفایی برپا میکرد جز دورخیزی برای پرشی بلندتر نبود.
ولی آخر از کجا معلوم این نامهی بی نام و نشان از حقیقت گفته باشد. از کجا معلوم؟ نه! نه معلوم بود و نه مهم. دوباره متن را خواندم. زنندگی و پستی مفرط محتوای آن خیلی هم تو ذوقم نزده بود همین بود که پریشانم میکرد. انگار خیلی از خواندن آن هم متعجب نشدم. اگر واقعا این نامه راست باشد چه؟ چرا نمیتوانم بیدغدغه آن زن و این متن شوم را فراموش کنم. چرا به خودش زنگ نمیزدم و توضیح نمیخواهم؟ از چه میترسم؟ از اینکه نوشتههای نامه را تایید کند و من بیش از این نتوانم خودم را گول بزنم که او نیز انسان است؟ شاید هم هراسم از تماس با او از این روست که باور دارم که اگر از وجود این نامه مطلع میشد در پی آزار آن زن بر میامد. مگر نه اینکه خشم او را دیدهام، سردیش را، اصرارش در اجرای بیچون و چرای اوامرش را. ولی آخر بوسههایش را نیز چشیدهام. مهر، خواستن و کشش او را. چگونه ممکن است هم در خوف از او باشم و هم اینچنین شیفتهاش؟ اخر چگونه؟
نه، نه! این اتهام به او نمیچسبید. او شوهر من است. چه میدانم زنی که نامه را بمن رساند کیست و از چه رو و با چه نیتی چنین نامهای را بمن رسانده. اصلا این زن مرا چگونه پیدا کرده؟ گفت ما را با هم دیده. ولی نه، به عقل جور در نمیاید. به ندرت در این شش سال گذشته با هم بیرون رفتیم. او که بیشتر اوقات نیست و وقتی هم که میاید به سختی پا از در بیرون میگذاریم. هرگز با هم به سینما یا رستوران نرفتهایم. از مهمانیها هم که همیشه گریزان بوده. نه! امکان اینکه جایی ما را با هم دیده باشد صفر است. اگر راست میگفت چرا پس توضیح بیشتری نداد؟ کجا ما را با هم دیده بود؟
ولی هر چه که بود نامهی که زن بمن داده بود رگههای قرمز شک را از حاشیه به مرکز پارچه کتان سفید زندگی مشترکمان دوانده بود. در آنی از ان همه سرمستی و خلسهی زندگی با او چیزی جز دُردی دخیل بسته به جدارهی جام زندگیمان نمانده بود. حال آن جام جز ابر و مایع ظرفشویی چیزی نمیطلبید. آری زمان، زمان شستن بود. گسستن، تامل جایز نبود. زمان به خودی خود جام زندگی را درخشان چون روز اول تحویلم نمیداد.
کوههی غم در دلم اوج میگرفت و در دگردیسی جان سوز به فریادی بدل میشد که نمیشد آشکارش کرد. باید ارام و ساکت میماندم. از وقتی نامه را خوانده بودم روی مبل در اتاق پذیرایی دراز میکشم. نمیخواستم در تختی بخوابم که به او آلوده بود. خیزآبی خاموش، خروشان، انباشته و ویرانه کننده در راه بود. آیا آنچه را که در جستجوی درک آن شش سال حیران بودم را دریافته بودم؟ بخشهای جدای یک مجموعهی مبهم کنار هم جمع شده بود و حال این نامه پازل وجود او را تکمیل میکرد. اینگونه که باشی یک اشاره، یک نامهی لعنتی کافی است تا ویران شوی. ابلهانه بود، میدانم. آخر چرا نمیتوانستم مثل همیشه شانه بالا بیندازم و بگذرم. آیا به نقطهی اشباع رسیده بودم؟
عصارهی کینه در رگهایم روان بود. انگار شیفتهی درد شده بودم. نمیتوانستم یا نمیخواستم بیش از این خود را گول بزنم. باید میرفتم. میخواستم از خانهی او بروم، کجایی مقصد مهم نبود. دیگر نمیخواستم در خانهای باشم که سیمان بین آجرهایش شکل خون دلمه بسته بود و رنگ دیوارهایش از جنس فریاد. ابلهانه بود ولی حتی اتاقهایمان هم بوی زجر میداد. نمیخواستم بیشتر فکر کنم. مبادا ذهن طالب آرامش و کامیابیام بخواهد به هر قیمتی هم شده به زندگی سابقم چنگ بیندازد و مرا به سمت او رهنمون باشد.
اول باید به آقاجان خبر میدادم که در غیبتم نگرانم نشوند. نمیخواستم به خانهی آقا جانم بروم. میدانستم منصرفم میکند از این رو به آقا جان حتی تلفن هم نزدم. چمدانی برای خودم جمع کردم. پیامی برای آقا جان فرستادم که زن و شوهری به سفری خارج از ایران میرویم. مرا سورپریز کرده. از قبل اطلاع نداشتم، اکنون باید سریع خودمان را به فرودگاه برسانیم و وقت دیدار و خداحافظی نیست. یک ماهی دور خواهیم بود و نمیدانم کی امکان تماس را خواهم داشت.خواستم تا نگرانم نباشند. همه عادت داشتند به خواب زمستانی من، به اوقاتی که نامرئی میشدم. به زمانی که او میامد و من نیست میشدم. انگار که اصلا نبودم. آری، عادت کرده بودند.
همهی شماره تلفنهای ضروری را در دفترچهای کپی کردم. مگه قبل از این موبایل چه میکردیم؟ موبایلم را خاموش کردم و روی میز گذاشتم. خانه را با همه اسباب و اثاثیه رها میکردم و میرفتم. هیچ چیز را با خود نمیبردم. به کجا میبردمشان؟ چیزهای مهمتر از اسباب و اثاثیه را پشت سر رها میکردم. پولهایم را از حسابم بیرون کشیدم و طلاهایم را هم در جعبهی سوهانی که عمویم از قم برایم آورده بود گذاشتم. یادداشتی برایش نوشتم که به سفر میروم تا در تنهایی به زندگی مشترکمان فکر کنم. نوشتم به کسی از تو نگفتهام خیالت راحت باشد. وقتی یادداشت را به در یخچال زیر آهن ربایی به شکل درخت نخل محکم میکردم چشمانم خیس بود. آیا تلافی دوری او را درمیاوردم؟ آیا غرور زخمخوردهام بود که در پی مرهمی اینگونه میتاخت تا حتی از امکان پذیرش عذر احتمالی او هم سرباز بزند؟
دلخوشی بیهوده به چند روزی که در کنارم هست افسون خود را از دست داده بود. خانه و زندگی مشترکمان گسترهای پوشیده از تنهایی و عدم اعتماد شده بود. خانه میعادگاهی شده بود واژگون، شوقی برانگیخته بود فرسوده با سمبادهی انزجار. شش سال تلف شده بود. ملالی از بطن این رابطه میجوشید. دلم شیرینی نقطهی آغاز را در ورای رابطهای ژنده و نخنما شدهمان را میجست. زندگی مشترکمان توهمی بود که رگ و پی و گوشتش لبریز از خستگی و فرسودگی بود. استواری و پابرجایی دیگر از من برنمامد. دیگر نه.
لعنت بر من که نامه را از آن زن گرفتم. حال قفلهای بسته ارتباط، سکوت محض را میطلبید و گامهای بلند را که در فراز و فرود جادهی تنهایی قدم بگذارد. ترس از مباداها با احساس گناه در هم امیخته بود و خاک دل را شخم میزد. با این همه بذر درد که گِردم پیچیده حتما این خاک حاصلخیز مامن جوانههای درد خواهد بود. چقدر محتاج آغوش اویم که محکم نگهم دارد و بگوید نرو، بمان. آغوش همان که ازش گریزانم؟ چه میگویم؟ چه میخواهم؟ نمیدانم. آیا توان کشتن این عشق را، این اشتیاق را، این ارتباط را داشتم؟ حتما در پس این تصمیم به پایان میرسیدم. ولی دیگر نمیخواستم از پایان بترسم. به قول فردوسی، روزگار از ابتدا دمت را میشمارد. آری هر هستی زمانی دارد و با هر قدم به پایان نزدیک و نزدیکتر میشویم. شروع جز ابتدای سرازیری اُفت نیست.
پردهها را میکشم، نمیخواهم نور به درون خانه بتابد. میترسیدم فراموش کنم که از سرما و سکوت ژرف خانه میگریزم. از او و از خودم میگریزم. گرایش شدیدم به رفتن به حالت تهوع تبدیل میشود. بلیت و جعبهی سوهان را در کیفم جا دادم، چمدانم را برداشتم ولی به تاکسی زنگ نزدم. سه میلان پایینتر ایستگاه مترو بود. میخواستم بدون اینکه ردی برجا بگذارم خود را به ایستگاه قطار برسانم.
با بهانهای نه چندان پربها بیهیچ کوششی برای دستیابی به توضیحی از طرف او بیهیچ فرصتی برای دفاع از خود میرفتم. لودگی بوده، میدانم. هم بیتاب دیدارش بودم و هم میخواستم او را یکسره رها کنم. امانتداری پر تب و تاب عشق گویا از وجودم رخت بربسته بود. شش روز به همینگونه گذشته بود. یکروز برای هر سال زندگی در کنار دژخیمی که مرا عاشق خود کرده بود.
کاغذی بودم صاف و بیخط. اکنون کاغذی شدم خط خورده و تا زده شده که از رد تاشدگیها شکسته اما به تذهیب عشق آلوده و اکنون رها شده در دست باد. تا کجا فرود آیم.
...سیمان بین آجرهایش شکل خون دلمه بسته بود
یا
دژخیمی که مرا عاشق خود کرده بود.
توصیفاتت زیباست و تپنده٬ شهیره جان. ممنونم که هم قلم و همراهی...لذت بردم.
چقدر عالی می نویسید، مثل این جمله:
"حال قفلهای بسته ارتباط، سکوت محض را میطلبید و گامهای بلند را که در فراز و فرود جادهی تنهایی قدم بگذارد. ترس از مباداها با احساس گناه در هم امیخته بود و خاک دل را شخم میزد. با این همه بذر درد که گِردم پیچیده حتما این خاک حاصلخیز مامن جوانههای درد خواهد بود."
مرسی ونوس جان از پیام پر مهرت.
:)
هم قلمی با شما و دیگر دوستان افتخاری است.
مرسی جهانشاه جان از اینکه وقت گذاشتین و مطلب را خواندین.
مرسی که هستین :)