وابسته و گسسته

 

 

داستان‌های کوتاه شهیره شریف

نشر آفتاب، نروژ، ۱۳۹۸

... اضافه کردن انواع چاشنی‌ها به مظروف زندگی مشترک ما بی‌فایده بود زیرا ظرف ارتباط‌‌مان شکسته بود و تکه‌ای در میان دعواهای همیشگی گم شده بود. با این حال هر چند وقت یکبار کسی میانجی می‌شد و با نصیحت می‌خواست چینی زندگی ما را بند بزند. نوبت حاج‌آقا، عموی بزرگ ناصر که در واقع عموی پدریش بود، رسید. چشمم آب نمی‌خورد گشایشی شود ولی بدم هم نمیامد به این بهانه منزل جدید حاج‌آقا را از نزدیک ببینم بعلاوه شرکت در برنامه‌های دائمی میانجیگری آسان‌تر بود تا قانع کردن پدر و مادرم که کار از این حرف ها گذشته.

کلی به خودم تلقین کردم که ورود به خانه‌ی حاج‌آقا تنها دلیلم برای تحمل ناصر و همراهی او نیست، مشتاقم تا مشکلمان حل شود. ولی چیزی در درونم می گفت "چرا هست". زودتر از زمان مقرر ماشینم را جلوی در پارک کردم و با موبایلم ور رفتم تا ساعت قرار رسید. از ماشین پایین آمدم. یک دو سه ... هفت. دقیقا هفت قدم عرض پل ورودی منزل بود که با پل بعدی چیزی حدود دو وجب فاصله داشت. اول با خودم فکر کردم بهتر نبود همین فاصله را هم پر می کردند. ولی بعد دیدم احتمال گیر کردن تایر ماشین توی این فضا می‌توانست برای بهبود روابط همسایه‌ها مفید باشد. حداقل به بهانه‌ی کمک کردن و ماشین را در آوردن میشد گاهی همسایه‌ها را دید. خب حداقل آقایان همسایه را. چرا که حتما نمی‌شد از خانم‌ها انتظار شرکت در این میادین پر شکوه همیاری را داشت.

زنگ در را زدم و خودم را معرفی کردم. در باز شد و قدسی خانم از پشت اف‌اف تصویری بفرماییدی گفت. نگاهی به دو طرف کوچه انداختم. نه تنها از ناصر خبری نبود بلکه هیچ جاندار دیگری هم در آن حوالی نبود. به درون خانه رفتم. انعکاس چراغ برق که در استخر خانه مثل ماهی کج و معوج دیده می شد توجهم را جلب کرد. هوا رو به تاریکی می‌رفت. تصور اینکه اینجا منزل مسکونی کسی باشد مشکل بود. با خودم فکر کردم اگر اینجا خانه‌ی من بود و قراری با کسی نداشتم همین الان می‌پریدم توی آب و تمام طول استخر را زیرآبی می‌رفتم. آب سرد بود یا می شد تحملش کرد؟ دولا شدم و دستم را توی استخر زدم. هنوز در ذهنم درجه‌ی آب را تجزیه و تحلیل می‌کردم که صدای سرفه ی قدسی خانم مرا به خود آورد.

"از اینطرف خواهش می‌کنم."

دستم را با گوشه روسری‌ام خشک کردم. قدسی خانم زیر چشمی مرا می پایید. بهش لبخند زدم. نگاهش را دزدید. دم در سالن دوباره تعارف کرد که بفرمایید. شروع کردم به درآوردن کفشهایم.

"خانم با کفش بفرمایین."

"مسئله‌ای نیست اینجوری راحت‌ترم."

وارد سالن شدم. سنگ مرمر کف سالن خیلی سرد بود غیر از یک قالی که زیر میز نهار‌خوری پنهان شده بود خانه حاج‌آقا مزین به قالی نبود مگر یک فرش پوست که جلوی شومینه روی زمین پهن شده بود. دقیقا برخلاف منزل ایشان با همسر اول‌شان که تماما با فرش پوشیده شده بود. پنجه‌ی پاهایم را دولا کردم تا حداقل سرما سطح کمتری برای نفوذ پیدا کند.

"بفرمایین." قدسی خانم کفش هایم را جلوی پایم روی زمین گذاشت.

"ممنون." سریع کفش‌هایم را پوشیدم. دورتا دور اتاق را نگاه کردم "تشریف ندارن؟"

"فرمودن شما و آقا راحت باشین. ایشان بعدا میاین."

"عجب!" روسریم را برداشتم و روی دسته‌ی مبل گذاشتم.

قدسی خانم به محض اینکه به خودش مسلط شد و توانست نگاهش را از روی من بردارد. روسری را برداشت و به جالباسی دم در آویخت. دستی توی موهایم کشیدم و روی یکی از مبل‌های تکی نشستم. قدسی خانم لحظه‌ای مرا تنها گذاشت و مدتی بعد با سینی برگشت. معلوم بود توانسته به کنجکاوی توام با نارضایتی که در نگاهش موج میزد غلبه کند.

"بفرمایین." فنجان را برداشتم، یک قاشق شکر هم به آن اضافه کردم. قدسی خانم دوباره از اتاق بیرون رفت.

همینطور که قهوه‌ام را بهم می‌زدم به اثاثیه دور اتاق نکاه کردم. دو تابلوی بزرگ به دیوار آویخته شده بود. یکی تاج محل و دیگری بنایی که معماری اروپای قرون وسطی را به تصویر کشیده بود. ولی نفهمیدم دقیقا کجاست. مبلمان کرم رنگ و میزهایی شیشه ای با پایه‌های چوبی کنده‌کاری شده طلایی که در جای‌جای اتاق قرار داشتند مرا یاد مستندی از کاخ ورسای که شب پیش دیده بودم انداخت. مجسمه‌ی مرمر اسبی که روی دوپا بلند شده بود بین دو مبل روبرو خودنمایی می‌کرد. قاشق چایخوری را توی نعلبکی گذاشتم و در حالیکه توی مبل فرو رفتم جرعه‌ای از قهوه‌ام را سر‌کشیدم. کاش قدسی خانم شکرپاش را نمی‌برد. کمی بیشتر شکر می‌توانست قهوه را قابل خوردن کند.

از جا بلند شدم و مقابل بوفه‌ای که در سمت چپ اتاق و کنار میز نهارخوری واقع شده بود ایستادم. ابتدا به ظروف درون بوفه نگاه کردم ولی خیلی زود آینه‌ی درون بوفه که چهره‌ام در ازدحام ظروف چینی را به نمایش گذاشته بود توجه‌ام را به خود جلب کرد. در نگاه اول زنی دیدم فنجان به دست که به نظر غریبه می‌آمد. هنوز به موهای خودم عادت نکرده بودم. به همان سردی اسب مرمر اتاق می ماندم. قدسی خانم با ظرف کیک وارد شد.

"قدسی خانم میشه لطفا شکرپاش را بیارین؟"

بیشتر قهوه را نیمه تلخ خورده بودم و آخرین جرعه‌های آن را که از شیرینی دل را میزد مزمزه می‌کردم که ناصر هم وارد اتاق شد. سلام کردم.

جوابم را داد و در حالیکه روی مبل سه‌ نفره‌ی بالای اتاق می‌نشست پرسید "چرا خودتو مث پیرزنا کردی؟" پاسخی ندادم. "نکنه کلاه گیسه؟" خندیدم و حسابی نیشم را بازکردم امیدوار بودم هماهنگی بین مو و دندانهایم را متوجه بشود....

 

+++

برای تهیه کتاب که سیزده دلار آمریکا قیمت دارد، می‌توانید به سایت فروشگاه لولو رفته و کتاب را در گوشه گوشه جهان سفارش دهید. دوستانی که در ایران هستند و مایل به خرید کتاب که ده هزار تومان قیمت دارد، هستند، می‌توانند به نشر آفتاب ایمیل بفرستند تا برای چگونگی پرداخت وجه کتاب راهنمایی شوند.

آدرس‌های پست الکترونیکی نشر آفتاب
ifno@aftab.pub
aftab.publication@gmail.com