مسابقه انشای ایرون  

مدت کوتاهی بود که پای شرکت های تکنولوژی آمریکایی به ژاپن باز شده بود و قسمت "بیزنس کلاس" پروازها پر از کارمند های "های تک" کامپیوتر به دست بود, ولی بقیه هواپیما خالی. روز جمعه بهاری در فرودگاه "ناریتا" منتظر پرواز "یونایتد" بودم که ناگهان یک هواپیمای جامبو جت ایران ایر در کنار یک "گیت" ایستاد. مدتها بود که همچنین صحنه ای را ندیده بودم. یاد تابستانی افتادم که برای آخرین بار با پرواز مستقیم تهران-نیویورک ایران ایر به آمریکا آمده بودم. رفتم پشت دیوار شیشه ای و منتظر ماندم که ببینم چه جور مسافر ایرانی از این پرواز پیاده میشه.

آنچه که در چند بار مسافرت ماهانه به توکیو یادگرفته بودم این بود که ژاپن در اون زمان مملکتی توریستی نبود. نه کسی انگلیسی حرف میزد و همه چیز خیلی گرون بود, فقط جای "بیزنس" بود و اقامت در هتل های بین المللی که خدمه انگلیسی حرف میزدند. پس این ایرانی ها اینجا چکار میکنن؟

در "گیت" باز شد و یکی پس از دیگری مردان جوان ایرانی با چهره های خسته و در خود فرو رفته و کت و شلوار های دوخت ایران با رنگ های قهوه ای, سرمه ای و خاکستری روانه قسمت ورودی شدند. نه یک زن در میانشان بود, نه یک بچه. معلوم بود که توریست نیستند. بیشتر شبیه کارگران کارخانه که برای یک دوره آموزشی آمده اند بودند.

در کالیفرنیا از بچه هایی که در جریان مسائل ایران بودند پرس و جو کردم و فهمیدم که موضوع چیه.

ژاپنی ها که نیاز به کارگر معمولی داشتند و جوانان ایرانی هم که بعد از جنگ بیکار میگشتند یک جوری هم دیگر را پیدا کرده بودند و هر هفته یک هواپیمای جامبو جت پر از جوانان ایرانی به توکیو میومد و آنها را برای جستجوی کار میاورد. ژاپنی ها بخاطر مسائل جنگ دوم جهانی نمیخواستند چینی یا کره ای و یا فیلیپینی ها رو راه بدند. از هندی, پاکستانی و بنگلادشی هم خوششان نمیومد چون تمیز نبودند, پس اومدن سراغ ایرانی ها.

دفعه بعد که برگشتم توکیو از همکار آمریکاییم "شان" که چندین سال در ژاپن زندگی میکرد و زبان را بلد بود و مترجم ما بود پرسیدم که موضوع چیه و نظر مردم نسبت به ایرانی ها چیست. گفت, والله ناراحت نشی ولی اینها نه زبون بلدن, نه رفتارشون به ژاپنی ها میخوره. با هم دیگه به صورت گروهی هستن, بلند بلند حرف میزنن و به زنها خیره میشن. سر و صدای ژاپنی ها رو درآوردن.

روز شنبه صبح "شان" منو از هتل برداشت و رفتیم به معبد "میجی" در "هوراجوکو." به محض اینکه از خروجی مترو آمدیم بیرون و وارد فضای باز شدیم من دیدم حدود صد تا جوان ایرانی در گروه های ۴-۵ نفری اونجا وایسادن و دارن حرف میزنن و میگن و میخندن. منو یاد دبیرستان و بیرون امجدیه و یا بیرون سینمای فیلم "بروس لی" یا "لاندو بوزانکا" انداخت. صحنه ی عجیبی بود. ژاپنی ها به سرعت از جلوشان رد میشدن.

شب با "شان" و دوست دختر ژاپونیش رفتیم به یک رستوران "شابو شابو." صاحب رستوران از پشت بار رستوران را میچرخاند و پشت بار یک پنجره به آشپزخونه بود که کارگرش از آنجا بشقاب ها و مواد غذایی را میداد به این طرف. بعد از مدتی حس کردم که یک کسی از پنجره آشپزخانه داره منو نگاه میکنه. دیدم که طرف ایرانیه. او بمن نگاه کرد و من به او و هر دو کنجکاو در باره یکدیگر.

سری تکان دادم و لبخندی زدم. بعد از اون چند بار پشت پنجره آمد و بمن خیره شد. یک هو صاحب رستوران یک دادی بسرش زد و یک چیزی گفت. از "شان" پرسیدم که چه خبره. گفت دعواش کرده گفته که دیگه پشت پنجره نیاد. خیلی دلم سوخت.

رستوران که خلوت تر شد به "شان" گفتم که آیا میتونه از صاحب رستوران اجازه بگیره که بگذاره کارگرش یک دقیقه بیاد بیرون. "شان" اول یک "ساکه" از طرف ما برای صاحب رستوران خرید و توضیح داد که من از کجا میام و اینجا چکار میکنم و سپس اجازه شو گرفت. وقتی اومد تعریف کرد که در ایران دانشگاه رفته و بعد سر از جبهه جنگ و بعدش بیکاری و حالا هم اینجا. شش نفر تو یک آپارتمان یک اتاق خوابه زندگی میکنن. دو تا از پسر خاله هاش تو یک قبرستان جسد میسوزانن و خاکسترشو جمع میکنن. میگفت که رئیسش همش سرش داد میزنه و ممکنه اون هم بره تو قبرستان کار کنه, ولی بوش حالشو بهم میزنه. شب عجیبی بود.

شب که به هتل برگشتم پشت پنجره هتل که منظره رو به باغ کاخ سلطنتی را داشت و واقعا آرامش بخش بود نشستم و به فکر فرو رفتم و از بی انصافی زندگی متأثر شدم. هزاران نفر از ما ایرانی ها در یک دوران کوتاه به خارج آمدیم و درس خواندیم و زندگیمون رو غلتک افتاد و هزاران هزار ایرانیانی دیگر که فقط چند سال از ما کوچک تر بودن, در ایران گیر کردن و به جنگ رفتند و حالا در ژاپن در این شرایط زندگی میکردند.