مسابقه انشای ایرون
ممد رضا
ملوس مشتاق شهمیری
ممدرضا قد گاو بود، اما اندازه گوساله نمی فهمید. حالیش نبود، مثه کوه گوشت وای میستاد وسط کوچه، همیشه خدا هم یه چی داشت نشخار می کرد، تف و مفش هم بیس چار ساعت آویزون، قاطی هم. معلوم هیشکی هم نبود کی میاد و کی میره.
ته چشاش هیچی نبود، خالی خالی. هر کی هر چی بارش می کرد عینهو گوساله زل زل خیره نیگاش می کرد و آرواره ش می جنبید. فوق فوقش طرفو به یه آروغ شیش دنگ مهمون می کرد.
ممد رضا که تو کوچه بود زن جماعت جرات نمی کرد پاشو بزاره بیرون. این آخریا مرداشم تخم نمی کردن همینجوری رد شن از کنارش. ممد رضا گنده و بی اعصاب وامیستاد اون وسط، اخماش تو هم، ته چشاش خالی. این آخریا دیگه نشخار نمی کرد، عوضش تا یکی بهش نزدیک می شد تنبون کشدار چرک مالشو زرتی می کشید پایین صاب مرده شو در میاورد می شاشید به پاچه های طرف. یه صدایی هم همزمان از خودش در می اورد عینهو ماغ کشیدن گاو. ملت هم با پاچه های شاش چکون ساکت رد می شدن و دو قدم اونورتر فحش خار مادر بود که نعره می کشیدن. ممد رضا هم تنبون بالا کشیده نکشیده عینهو بوفالو کوهان دار میزاشت دنبالشون. هیشوخت نشد بگیره کسی رو، اما همونم واسه جماعت کم خوفناک نبود. قرقی طور رم می کردن.
ممد رضا با زنها کاری نداشت، یعنی اون اولا نداشت، انگاری اصن نمی دیدشون، اما این آخریا ماده که از کنارش رد می شد همچی بگی نگی بیشتر قوز می کرد، آرواره هاش از جنبیدن وامیستاد و بجاش دندوناشو بهم فشار می داد. ته چشای خالیش یه چراغ روشن می شد و دستای گنده ی سیاهشو مشت می کرد و به پهلوهاش فشار می داد. زنهای کوچه پا تند می کردن و خیس عرق از جلو چشش دور می شدن، اعتبار نبود به ممد رضا که معلوم نبود چارده سالشه یا چل سال. هیشکی دلش نمی خاست ناموسش به وسیله ممد رضابی سیرت شه.
روز آخری ممد رضا دیگه وسط کوچه وا نستاد. غروب که شد همونجا رو دو تا پا چمباتمه زد، مستراح طور. هی از پایین زور زد و از بالاسرخ شد، ماغ کشید و عرق ریخت، عینهو گاوی که بخاد بزاد. ممد رضا نر بود، اما ماده طور داشت می زایید .
زنهای کوچه درا رو چفت و کلون کردن و پرده ها رو کیپ کشیدن. آسمون شده بود سرخ عین صورت ممد رضا. ماه اون گوشه تلپ و بیجون افتاده بود، سو نداشت، عین چراغ ته چشای خالی ممد رضا وقت رد شدن زنا.
نرهای کوچه از خم دیوار خرابه سرک می کشیدن و ممد رضا رو نیگا می کردن که پا پتی و گنده سر پا نیشسته بود وسط کوچه و زور میزد. همه منتظر بودن برینه. شاشیدنش رو این آخریا زیاد دیده بودن به پر وپاچه های خودشون وقت و بیوقت، اما نشده بود برینه تا حالا. دلتو دل هیشکی نبود.
دود از گوشای ممد رضا بیرون می زد انگار، ماغ می کشید و زور می زد و عرق از نوک دماغش می چکید رو خاک کف کوچه. آسمون یهو یه پارچه سیاه شد، ظلمات. خوف برداشت جماعتو. کوچه شد سیاهچال، یه قبر دراز و باریک .
نعره ممد رضا بی هوا دل وروده کوچه رو شیکافت و ابر سیاه یبارکی رفت رد کارش، ماه کم جون نورشو تف کرد وسط کوچه، درس همونجا که ممد رضا یه دقه پیش نشسته بود و الان دیگه نبود و به جاش یه چیزی می جنبید کف زمین، دست و پا می زد تو آب انگار.
ملت هراسون جلو رفتن، زنها داشتن از لای پرده ها نگاه می کردن. اون جا تو یه حوضچه وسط خون و لجن یه گوساله قد نوزاد آدمیزاد دس پا می زد. نور ماه افتاده بود ته چشای خالیش و فکش می جنبید و ریز ریز آروغ می زد.
نظرات